«چایِ خاک» رمانی از نویسنده اصفهانی

رمان «چایِ خاک» درباره سرخوردگی‌های سیاسی مردان نسل قبل و زنان نسل جدید است که از سوی انتشارات «هزاره ققنوس» چاپ شده است.

مرضیه کهرانی، نویسنده رمان «چایِ خاک» به خبرنگار ایمنا گفت: متولد سال ۱۳۵۳ در کهران اصفهان هستم و درحال‌حاضر کارگاه‌های داستان کوتاه و رمان برگزار می‌کنم، ویراستاری انجام می‌دهم و کلاس‌های آموزش ویرایش زیادی برگزار می‌کنم.

وی افزود: مجموعه داستان «بالاتر از موج‌ها» را در سال ۱۳۹۴ چاپ کرده‌ام که داستان‌هایی با محوریت جنگ ایران و عراق است و توسط سوره مهر چاپ شده است.

این نویسنده گفت: رمان «کرانه ناپدید» که در سال ۱۳۹۹ از سوی انتشارات هزاره ققنوس چاپ شد، سرگذشت دختری است که به دنبال عشق می‌گردد. داستان با زیرلایه اسطوره و با پرداخت تازه روایت شده است و در بخشی از آن آمده: «آن سال حوصله نداشتم دستمال دست بگیرم و ذره‌های رنگی را از خانه‌ای پاک کنم که قرار بود تا یک ماه دیگر از آن بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. همان سال ۲۵ اسفند که شد دوباره سروکله خاله منور پیدا شد. بعد عمه بلقیس آمد و هنوز نرفته بود که ذره‌های سربی آغاباجی پخش‌شده توی هوا. اصلاً همان سال که من خانه‌تکانی نکردم همه رنگ‌ها یکجا هوار شد روی سر من. هفت صبح توی رختخواب به خودم می‌پیچیدم و منتظر بودم صدای بسته شدن و چرخیدن کلید را در قفل بشنوم تا مطمئن شوم رسول از خانه بیرون رفته تا دولادولا بچپم توی دستشویی.»

کهرانی، درباره آخرین اثر خود گفت: رمان «چایِ خاک» در سال ۱۴۰۰ چاپ‌شده و مضمون آن سرخوردگی‌های سیاسی مردان نسل قبل و زنان نسل جدیدی است که به‌مرور رشد می‌کنند و از دنیای قبلی خود فاصله می‌گیرند. در بخشی از این رمان آمده است: «مرد! نوری را می‌گویم. بالاخره نوری مرد. این چندماهه شده بود پوست‌واستخوان و چسبیده بود به دشک. یک انگشتش را هم نمی‌توانست تکان بدهد. نوری که مرد، گردوخاک همیشگی خانه هم خوابید. فقط خاک نرم نشسته روی ملافه‌اش که هر چه می‌تکانم، نمی‌رود. این مدت فقط چشم‌هایش می‌دوید و هی دور می‌زد روی تاق و درودیوار. عُقش می‌گرفت؛ آن‌هم نه‌فقط از غذاهای آبکی که خوردش می‌دادم. این‌طور که فهمیدم از زمین و زمان عقش می‌گرفت. حتم دارم که درست فهمیده‌ام؛ از من و خودش و شَعری هم عقش می‌گرفت. یقین تنها چیزی که توی این دنیا عقش را درنمی‌آورد، پسرهایش بودند. می‌دانستم کارش تمام است و همین روزهاست که بوی الرحمانش بلند شود؛ اما چیزی که نمی‌دانستم این بود که بیخودی منتظر چیست؛ یعنی آن را هم می‌دانستم؛ نمی‌فهمیدم چرا ناامید نمی‌شود. خودش بهتر از من می‌دانست محال است پسرهایش خارج را بگذارند و بیایند اینجا بالای سر مرده نم‌کرده پدرشان؛ اما بازهم چشمش به در بود.»

کد خبر 562630

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.