۸ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۶:۱۳
بازگشته از گور

جهادگری که گور خواب و گرفتار اعتیاد بود اما به کمک دوستان جهادگرش به زندگی برگشت.

به گزارش ایمنا، روزنامه جام جم نوشت: قبل از اینکه کار جهادی کند و آجر روی آجر بگذارد و برای نیازمندان حاشیه شهرش مشهد، خانه بسازد، زندگی‌اش روال دیگری داشت. آن قدر که از آن روزها به عنوان روزهای سیاه زندگی‌اش یاد می‌کند اما سرانجام تصمیم گرفت زندگی‌اش را تغییر دهد. به همین دلیل می‌توان گفت علیرضا مشرقی، جهادگر داستان ما، جهاد را از سه سال پیش شروع کرد؛ زمانی که زندگی او شکل دیگری بود و حتی اعضای خانواده‌اش هم او را نمی‌شناختند. او در آن زمان، پسری لاغر بود که لباس‌های کثیف به تن داشت و در قبرها می‌خوابید. خودش می‌گوید که ده سال از زندگی‌اش را در تاریکی زندگی کرد و مصرف‎ کننده موادمخدر بود. یک اتفاق اما زندگی‌اش را دگرگون کرد. خودش می‌گوید زندگی‌اش بعد از حضور یک روحانی در کمپ ترک اعتیاد و آشنایی با صلوات امام زمان (عج) از این رو به آن رو شد. حالا او، بعد از گذشت سه سال، پاک و سالم است در مسجد محل زندگی‌اش در مسجدالرضا، فعالیت‌های جهادی می‌کند و سه روز در هفته را برای کمک به نیازمندان شهرش اختصاص داده است. او این روزها هم فعالیت جهادی می‌کند و هم در یک قالیشویی، کار می‌کند و هم دست مصرف کننده‌های دیگر را می‌گیرد و به مسجد محل معرفی می‌کند تا دوباره زندگی را از نو بسازند.

داستان علیرضا از ۲۰ سالگی‌اش شروع ‏شد؛ از زمانی که مانند هم‌محلی‌هایش در محله گلشهر، جایی در حاشیه شهر مشهد، زندگی می‌کرد. علیرضا اما از مسیر زندگی فاصله گرفته بود و روزهای تیره ای را تجربه می‌کرد. او از روزهایی می‌گوید که هم مصرف‏‬ کننده تریاک و شیره بود و هم به هم‎ محلی‌هایش موادمخدر می‌فروخت.

جالب اینکه علیرضا در این روزها ازدواج هم کرد. او می‌گوید آن اوایل که مصرف‎ کننده تریاک بود، هیچ‌کسی نمی‌دانست که هم توزیع‎ کننده است و هم مصرف کننده. اما رفته رفته او به مصرف مخدرهای دیگر رو آورد: «بعد از تریاک شروع کردم به مصرف شیشه.» علیرضا بعد از مصرف شیشه، به شدت وزن کم کرد و مشکلات بعد از آن بیشتر خودشان را نشان دادند.

به یاد آوردن خاطرات آن روزها، بغض را چاشنی حرف‌های علیرضا می‌کند و کلمات به سختی ادا می‌شوند از دهانش؛ «خیانت»، «اعتیاد»، «سوءظن» و «پرخاشگری». پرخاشگری به فرزندان اما دلیلی می‌شود که همسر علیرضا، دست دختر و پسرش را بگیرد و از خانه و زندگی با او دل بکند و برای همیشه راهش را بگیرد و برود.

روزهای سیاه سیاه

زندگی برای مشرقی زمانی تمام می‌شود که از خانه طرد می‌شود. همین است که آوارگی و کارتن خوابی انتخاب پایانی اوست. علیرضا روزهایی را به یاد دارد که در خماری به سر می‌برد و مواد مخدر، کنترلش را به دست گرفته بود. مواد که پیدا نمی‌کرد، دست به دزدی می‌زد یا گدایی می‌کرد تا بتواند دوباره سرپا شود. علیرضا می‌گوید که بدترین اتفاق این بود که اصلاً قبول نداشت به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرده است. او روزهایی را به یاد دارد که کیسه‌اش را می‌انداخت روی دوشش و از دیوار قبرستان خواجه‏‬ ربیع کریم‬ ‏آباد بالا می‌رفت و یک قبر خالی پیدا می‌کرد و زمستان‌ها را آنجا می‌خوابید. او می‌گوید: «همیشه مسئول قبرستان را می‌ترساندم، یک روز، نیمه شعبان بود و او به من یک هدیه داد. مسئول قبرستان، پتویی در آن قبری را که همیشه می‌خوابیدم، گذاشته بود.» علیرضا می‌گوید که مرده متحرکی بود که روزها و شب‌ها زندگی که نه، مردن را تمرین کرد. او به یاد دارد روزی را که در قبر خواب بوده و رویش خاک ریختند تا مرده‌ای در آن قبر به خاک بسپارند.

زندگی سیاه و تاریک ادامه داشت تا زمانی که مادر علیرضا که در جست‌وجوی او بوده پیدایش می‌کند. «روی برگشتن به خانه را نداشتم و آواره کوچه و خیابان شده بودم و مادرم سال‌ها دنبالم می‌گشت تا اینکه یکی از دوستانم آدرسم را به مادرم داد.» و نقطه عطف زندگی‌اش، از همین جا شروع می‌شود.

زندگی دوباره با صلوات خاصه

سال ۹۷، زندگی برای مشرقی به شکل دیگری شروع شد. مادرش او را در کمپ بستری کرد. همان جا بود که برای همیشه زندگی‌اش تغییر کرد. «یک روز در کمپ نشسته بودیم که دیدیم یک روحانی به نام حاج آقا صداقت به کمپ آمد و برایمان سخنرانی کرد.» او می‌گوید با اینکه دید مثبتی به روحانی‌ها نداشته اما در جلسات او شرکت می‌کند.

در همان جلسه اول آن روحانی، دعای کمیل می‌خواند و سخنرانی می‌کند. یک بخشی از صحبت‌هایش اما عجیب به دل علیرضا می‌نشیند. او می‌گوید که روحانی از صلواتی گفت به نام صلوات امام زمان (عج)، صلواتی که متنش دل مشرقی را می‌برد و به امید اینکه زندگی‌اش تکانی بخورد، شروع می‌کند به حفظ کردن و خواندن هر روزه‌اش. خواندن صلوات باعث می‌شود که او توانی دوباره پیدا کند و قرص متادونی را که در کمپ ترک اعتیاد به او می‌دادند، ترک کند. علیرضا سه ماه در کمپ ترک اعتیاد زندگی می‌کند و بعد از آن پاک و سالم از کمپ مرخص می‌شود. «روزی که از کمپ مرخص شدم، یکراست رفتم به مسجدالرضا، جایی که حاج آقا صداقت روحانی که آن روز به کمپ آمده بود، آنجا حضور داشت.» علیرضا می‌گوید که انتظار نداشت با گرمی با او رفتار شود اما امام جماعت مسجد تا او را می‌بیند، در آغوشش می‌گیرد و این دلیلی می‌شود که علیرضا مانند کبوتری، جلد مسجد شود. «حتی بلد نبودم نماز و قرآن بخوانم اما در مسجد یاد گرفتم.»

آزمایش الهی

علیرضا می‌گوید آن اوایل که هیچ شغلی نداشت، به پیشنهاد روحانی مسجد، نگهبان مسجد می‌شود و در اتاقک کوچک مسجد روزگار می‌گذراند. آزمایشش اما از اینجا شروع می‌شود. او می‌گوید، در گوشه اتاقک مسجد، یک گاز پیک‏نیکی بود. خاطرات سخت روزهایی را که او با یک گاز پیک‎نیکی، مواد مصرف می‌کرد، به یادش آمد. او می‌گوید که صلوات خاصه امام زمان (عج) دوباره به کمکش آمد و باعث شد که دیگر فکر مصرف سراغش نیاید. «با خواندن صلوات خاصه امام زمان (عج)، دیگر چیزی به نظرم نمی‌آمد.» او می‌گوید که هم گاز پیک‎نیکی بود و هم مواد و می‌توانست دوباره مصرف‬ ‏کننده شود، این در حالی است که با خواندن صلوات خاصه امام زمان (عج) حتی به فکرش هم خطور نمی‌کرد، مواد مصرف کند.

حالا بعد از گذشت سه سال، صلوات خاصه هنوز زندگی او را نجات می‌دهد. علیرضا حالا در یک قالیشویی کار می‌کند و راننده است.

جهاد بچه مسجدی‌ها

علیرضا این روزها سرش خیلی شلوغ است. در قالیشویی کار می‌کند و به مسجد هم رفت‎وآمد دارد و در کارهای مسجد، کمک می‌کند. او در گروه جهادی مسجد عضو است و هر زمانی که بتواند، همراه گروه جهادی، به روستاهای اطراف شهرش می‌رود و برای نیازمندان خانه می‌سازد. تهیه سبد غذایی برای خانواده‌های نیازمند از کارهای جهادی دیگری است که مرد جوان انجام می‌دهد. یکی از کارهای او اما سرزدن به کمپ‌های ترک اعتیاد و راهنمایی مصرف‏‬ کنندگانی است که دوست دارند، به زندگی برگردند.

علیرضا در کمپ‌ها با آنها صحبت و آنها را آماده می‌کند تا دوباره به زندگی بازگردند. او البته در این راه، به موفقیت‌هایی هم رسیده است. او تاکنون ده، دوازده نفری را با مسجد آشنا کرده. کسانی که حالا یک سال است پاک هستند. به جز این، او صلوات خاصه امام زمان (عج) را نیز به دیگران توصیه می‌کند: این روزها که در محل راه می‌روم، خیلی از دوستان و هم محلی‌هایم تعجب می‌کنند و می‌گویند: تو همانی هستی که هم مواد مصرف می‌کردی و هم متادون می‌خوردی و روی پاهایت بند نبودی؟ هیچکدام از دوستانم باورشان نمی‌شود بعد از سه سال، این قدر سرحالم و دیگر مصرف‎کننده نیستم.»

حسرت ناتمام

درست است که علیرضا زندگی‌اش را از نو ساخته و حالا آدم دیگری شده است، یک حسرت اما برای او باقی مانده؛ حسرت دیدن دوباره فرزندانش. همسرش بعد از جدایی دوباره ازدواج کرده است. او می‌گوید که هیچ مشکلی تلخ‌تر از این نیست که فرزندانش را نبیند. او دوست دارد دوباره آنها را در آغوش بکشد اما روی بازگشت ندارد. علیرضا هنوز روزهایی را به یاد دارد که به دلیل مصرف مواد مخدر بر سر دخترش فریاد می‌کشید؛ هنوز چشمان گریان و صورت جمع شده از ترس دخترش در حافظه او مانده است. به خاطر همین با بغض از فرزندانش یاد می‌کند؛ بغضی که در گلو می‌شکند و فرو می‌ریزد.

کد خبر 496922

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.