۱۶ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۱:۳۱
اشک های کوران

امسال، از وقتی برف بر سر «کوران» بارید، از اول پاییز تا روزی که جنازه اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور را از زیر برف بیرون آوردند، ۱۳ کولبر «کوران» در نوار مرزی کشته شدند؛ ۵ نفر، زیر برف دفن شدند، ۸ نفر، تیر خوردند.

به گزارش ایمنا، روزنامه اعتماد نوشت: «برف می‌بارد / برف می‌بارد به روی خار و خارا سنگ / کوه‌ها خاموش / دره‌ها دلتنگ / راه‌ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ / بر نمی شدگر ز بام کلبه‌ها، دودی / یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی‌آورد / رد پاها گر نمی‌افتاد روی جاده‌ها لغزان / ما چه می‌کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد؟»

«کوران» یک هفته بود که برق نداشت. ابراهیم، اول هفته که نگاه انداخت به آسمان، به آن ابرهای درهم تنیده یخ بسته، می‌دانست که تا آخر هفته «کاسب کار» می‌آید.

«کاسب کار» دوشنبه آمد. با باران. با ۲۵ کارتن سیگار. ۲۵ کارتن سیگار در «کوران»، یعنی ۲۵ خانواده، «نان» دارند. کاسب کار، به ابراهیم گفت که شبانه حرکت کنند.

مغرب که گذشت، توفان برف، در پس کوچه‌های تاریک و خلوت «کوران» می‌غرید و به تن کاهگلی و سرد کلبه‌ها می‌کوبید و هر جنبنده بی پناه را در جا می‌خشکاند. قبل از نیمه شب، مادران «کوران»، زیر نور کم سوی چراغ‌های نفت سوز، صورت پسرهایشان را نگاه می‌کردند که چطور، با آن دست‌های پینه بسته و انگشتان پرگره، با همه زور جوانی شان، کارتن سیگار پیچیده در چند لایه پارچه را، با طناب‌های قرمز رنگ، مثل تکه‌ای از تن، چنان روی گرده شان می‌بستند که اگر می‌خواستند هم، تا ۱۵ ساعت بعد، تا وقتی کوره راه ناپیدای منتهی به نوار مرز ایران و ترکیه را رد می‌کردند و مالخر ترک، نفر به نفر، طناب‌های قرمز را از دور کارتن‌های سیگار پیچیده در پارچه‌های آهار خورده از برف یخ زده باز می‌کرد، نمی‌توانستند حتی زانو خم کنند. توفان برف، وقتی آن قدر سنگین شد که دیگر پیچ و تابی در کار نبود و انگار، با همه وزنی که داشت، می‌خواست «کوران» را زیر قدم‌های خود دفن کند، پدران «کوران»، از درگاه کلبه‌های سرد و تاریک، دیگر سیاهی سایه‌های پسرهایشان را هم نمی‌دیدند؛ پسرانی که اگر زنده می‌ماندند، اگر غذای گرگ نمی‌شدند، اگر زیر بهمن دفن نمی‌شدند، اگر روی مین‌ها جا نمی‌ماندند، ۳۰ ساعت بعد، به خانه بر می گشتند…

«مرز را پرواز تیری می‌دهد سامان / گر به نزدیکی فرود آید / خانه هامان تنگ / آرزومان کور / ور بپرد دور / تا کجا؟ تا چند؟ / آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان؟»

پنجشنبه غروب، مرد و زن، چراغ‌های نفت سوزشان را روشن کردند و رفتند سمت گورستان «کوران»؛ رفتند فاتحه خوانی سر مزار «اولایی» و «فرات» و «متین» و «بیلن» و «یاور». ۴۰ روز پیش بود که جنازه‌های یخ بسته ۵ کولبر را از زیر خروار برف بیرون کشیدند. مادران و پدران «کوران»، ۴۰ روز پیش می‌دانستند اینها، آخرین‌هایی نیستند که جانشان پای نان کولبری حرام شد. در «کوران»، مادران، آرزو می‌کنند هیچ زنی پسر نزاید. در «کوران» هر پسری که متولد می‌شود، پدران ماتم می‌گیرند. در «کوران» پسران، کولبر متولد می‌شوند، کولبر بزرگ می‌شوند، کولبر می‌میرند...

شاهو، چند سالته؟

«۲۳ سال.»

چند ساله میری کولبری؟

«کلاس اول بودم. رفتم کولبری. دیگه مدرسه نرفتم. تا همین حالا.»

اون موقع، چند کیلو به کولت می بستی؟

۱۰ کیلو. وقتی بزرگ شدم، ۲۰ کیلو بستم.»

آخرین روزی که رفتی کولبری، کی بود؟

«یه هفته پیش.»

کولبری در «کوران»، در همه خانه‌ها را می کوبد؛ وقتی با شاهو حرف می‌زدم، پدر بزرگش، کنارش نشسته بود، حرف‌های شاهو را می‌شنید، با حرف‌های شاهو، سر تکان می‌داد، یاد کودکی و جوانی خودش می‌افتاد؛ روزگاری که کوله‌های ۵۰ کیلویی و ۷۰ کیلویی لباس بر کول می‌بست و ۱۵ ساعت تا مرز ترکیه پیاده می‌رفت و بار لباس را برای کاسبکار می‌فروخت و ۱۵ ساعت پیاده برمی گشت تا سود کاسب کار را بدهد و ته مانده‌ای برای نان زن و بچه‌اش بردارد. پسرش؛ پدر شاهو، ۱۰ ساله بود که پدر، پسر را ۱۵ ساعت پیاده راه می‌برد تا کوره راه‌های مرزی ترکیه. پدربزرگ و پدر شاهو، امروز، زمینگیرند؛ یکی، ۶۰ ساله، یکی ۴۲ ساله. پدر شاهو، ۱۲ سال پیش، یکی از روزهای ماه رمضان، وقتی وسط راه، بعد از ۷ ساعت پیاده رفتن، وسط برف‌ها، به آن وسعت سفید سرد تمام نشدنی خیره ماند، از همان جا، راه کج کرد و تنها، برگشت «کوران». از آن روز، از ۱۲ سال قبل تا همین امروز، شاهو، نان ۵ نفر را، یک تنه، از حلق همین کوله‌های ۲۰ کیلویی که به شانه می‌بندد بیرون می‌کشد، از حلق این راه‌های مالروی مدفون زیر برف که همه این ۲۳ سال، کسی غیر از رنگ سفید، رنگ دیگری به تنشان ندیده. حکایت شاهو، حکایت همه پسرهای «کوران» است. حکایت مجید و اصلان و شیرو و سهراب. کمی مانده به نیمه شب، وسط صحبتمان، شاهو از خانه بیرون رفت. آن شب، آسمان صاف بود. از «کوران» کسی نرفته بود کولبری. شاهو پشت در خانه ایستاد و نگاه کرد به دور و بر. چشمش، پنجره‌های نیمه تاریک ۲۴ خانه را شمرد. یک هفته قبل، از در هر خانه، یک پسر بیرون آمد و کارتن سیگار به کول، ۱۵ ساعت تا کوره راه مرزی ترکیه پیاده رفت و ۱۵ ساعت پیاده برگشت تا پدر و مادر و خواهرش گرسنه نمانند.

شاهو، این راهی که شما کول می برین چطور راهیه؟

«یه راه باریک؛ یه طرفش سیم خارداره. یه جاهایی، مینه. یه جاهایی دره است. اگه کسی توی دره بیفته، دیگه پیدا نمیشه. کسی از این راه باریک، پاشو اون ور بذاره، گم میشه، دیگه پیدا نمیشه. این راه، پر از گرگه. پر از برفه. وقتی پاسگاه ترکیه و پاسگاه ایران، تیر میندازن، باید توی همین راه، خودتو یه جا پناه بدی و بمونی. هر چقدر شد باید بمونی. باید بمونی چون کول داری. باید بمونی چون اونا بهت تیر می زنن. باید بمونی چون باید پول کاسب رو بدی. اون قدر باید توی برف بمونی که اونا دیگه فکر کنن تو از سرما مردی. وقتی توی برف بمونی، هوا هم که خیلی سرد باشه، زود همه لباسات برف می گیره. برفا آب میشه، می ریزه توی کفشات، اون آب، یخ می زنه. پاهات می مونه توی یخ، پاهات سرما می خوره. انگشتات سیاه میشه. پاهات سیاه میشه. بعد، دیگه نمی تونی راه بری. بازم همون جا می مونی، تا از روستا بیان و تو رو برگردونن. بعد، دکتر میاد و انگشتاتو، مچ پاتو می بره.»

الان توی کوران، کولبری هست که پاهاش سرما خورده؟

«آره. نزدیک ۸۰ تا جوون هستن که پاشون سرما خورد، انگشتاشون، پاشون رو بریدن. مثل مجید، مجید پیرافکن.»

مجید، هم سن شاهوست. ۵ خانه دورتر از شاهو زندگی می‌کند. تا اسفند پارسال، مجید، خرج ۷ نفر را با کولبری می‌داد؛ ۴ فرزند برادر مرده‌اش، خواهر و پدر و مادرش. آخرهای اسفند پارسال که مجید رفت کولبری؛ آن آخرین کولبری، عصر، وقتی کارتن سیگارش را به کاسبکار فروخته بود، وقتی جیبش از اسکناس سنگین بود، وقتی می‌خواست به «کوران» برگردد، وقتی زودتر از صف کولبرها راه افتاد، وسط‌های راه، قبل از مرز ترکیه، یک باره، آسمان آرام شد، ابرها در آفتاب حل شد، مجید، تنها لکه سیاه روی سفره برف بود. لکه سیاهی که به چشم مرزبان ترکیه می‌آمد. سه هفته قبلش، مرزبان ترک، پسرعموهای مجید را با تیر زد؛ یکی ۲۰ ساله، یکی ۲۲ ساله، یکی، تیر به شکمش خورد، یکی، تیر به سرش خورد. هر دو، مردند؛ جلوی چشم مجید. حالا، پلک‌های باز مانده پسرعموهایش، جلوی چشمش بود… مجید، از ترس تیر مرزبان، از ترس مرگ، خودش را رساند به یک گودی کم عمق، داخل گودی، چمباتمه زد و هم سطح زمین شد. مجید، از ساعت ۷ شب تا ۴ صبح فردا، تا وقتی خلق آسمان، تنگ شد، تا وقتی مرزبان ترک، دیگر نمی‌توانست مجید را ببیند، توی گودی ماند. ساعت ۴ صبح، کولبرهایی که به «کوران» برمی گشتند، مجید را روی کول شان گرفتند و برای مادرش، خبر بردند که مجید، دیگر نمی‌تواند راه برود. وقتی مجید به «کوران» رسید، شاهو، دست‌ها و پاهای مجید را نگاه کرد؛ سیاه سیاه؛ به رنگ هیزمی که در آتش می‌سوخت و پوک می‌شد. شاهو، چشم‌های مجید را نگاه کرد؛ خیس از اشک‌های یخ زده‌ای که آب شده بود...

الان مجید چکار می کنه شاهو؟

«هیچی. دو تا دست و دو تا پا نداره. گوشه خونه افتاده.»

الان خرج این ۸ نفر رو کی میده شاهو؟

«هیچ کس. با یارانه زندگی می کنن.»

«دلم را در میان دست می‌گیرم / و می افشارمش در چنگ»

۶ بهمن، ۸ روز بعد از آنکه آوار برف ریخت روی سر اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور، وقتی مردم «کوران» رفتند پای آوار برف که پسرهای شان را بلعیده بود، وقتی آوار برف را با دست و بیل، کنار زدند، اول، جنازه یاور بیرون آمد؛ یاور ۱۷ ساله بود و نان ۷ نفر را می داد… بعد، جنازه مولایی پیدا شد؛ مولایی، پدر دو فرزند بود؛ یک دختر ۲ ساله و یک پسر ۵ ماهه… بعد، جنازه بیلن؛ بیلن که پدر دو دختر بچه بود… بعد، جنازه فرات؛ فرات ۱۹ ساله بود و نان ۶ نفر را می‌داد… بعد، جنازه متین؛ پدر یک پسر ۱۸ ماهه...

شاهو یادش بود که صبح روزی که اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور رفتند کولبری، برف بود و باد تند بود و آسمان سیاه بود و کسی پا از «کوران» بیرون نگذاشت.

شاهو، چرا توی کولاک رفتن؟

«باید توی کولاک بری. اگه هوا خوب باشه، هم پاسگاه ایران تیر می زنه، هم پاسگاه ترکیه. باید کولاک باشه، باید سرد باشه، باید تاریک باشه که بری.»

شاهو، چرا میری کولبری؟

«مجبوریم. همه ما مجبوریم. من باید خرج ۵ نفر رو بدم. توی کوران، هیچی نیست. کار نیست. زمین نیست. کشاورزی نیست. اگه کولبری نکنیم، چیزی برای خوردن نداریم. حتی پول برای یه بسته نون نداریم.»

پول یه بسته نون چقدره شاهو؟

«۷ هزار تومن.»

«کوران»، آخرین روستا قبل از نوار مرزی ایران و ترکیه است؛ روستایی سنی نشین با ۳۰۰ خانه و ۳ هزار نفر جمعیت، ۵ کیلومتر دورتر از مرز ایران و ترکیه، ۲۵۰ کیلومتر دورتر از ارومیه. اهالی «کوران»، برای ساده‌ترین مایحتاج، باید تا ارومیه بروند. «کوران» جاده ندارد. پشت روستا به سمت ارومیه، تا چشم می‌بیند، زمین سنگلاخ است که آدم و چهارپا و وانت سایپا، از همین مسیر می‌آید و می‌رود و وقتی مثل ۴ روز گذشته، برف می‌بارد، «کوران» و زمین‌های سنگلاخی اش، پشت دیواری از برف فراموش می‌شوند.

تا دو سال قبل، «کوران» برق نداشت. حالا هم که پای تیرهای فشارقوی برق، به درگاه «کوران» رسیده، یک روز یا دو روز، برق هست و هفته‌ها می‌رود و می‌آید و ۳۰۰ خانه، غرق در خاموشی است. چند خانه، تلویزیون دارند اما ارسال گیرنده‌های تلویزیونی برای «کوران» آن قدر ناقص بوده که غیر از برنامه‌های دو کانال، آن هم در بعضی ساعت‌های روز، تصویری از تلویزیون‌ها پخش نمی‌شود. هیچ جوانی از «کوران»، پایش به دانشگاه نرسید و در «کوران»، صندلی‌های کلاس مدرسه خالی می‌ماند چون جوان‌های «کوران»، از زندگی و از جوانی، فقط «کوله بری» را می‌شناسند. جوان‌های «کوران»، تا حالا، دریاچه ارومیه را ندیده‌اند. جوان‌های «کوران»، تا حالا، سینما نرفته‌اند. اگر سالی یک یا دو بار می‌روند ارومیه، یا برای تمدید کارت مرزنشینی و به قول خودشان «پر کردن شکم پست بانک» است، یا به وقت روزهای آفتابی و وقت تعطیلی کولبری است که باید با کارگری روزمزد، نان خانه را جور کنند. تنها حسن «مرزنشینی» برای مردم «کوران»، این است که دولت، سالانه ۱۸۰ لیتر نفت بهشان می‌فروشد به قیمت ۴۵ هزار تومان که اگر به روشن کردن یک بخاری در هوای منفی ۲۰ درجه قانع باشند، ۱۸۰ لیتر نفت، برای ۶ ماه سال کفایت می‌کند. ولی سقف کلبه‌های «کوران» با تنه درختان فرش شده و روزنه‌های ریز و درشت لابه لای این سقف درختی، مجال نمی‌دهد هیچ کلبه‌ای با یک بخاری گرم بماند. پس، مردمان «کوران» علاوه بر سهمیه نفت دولتی، نفت با قیمت آزاد هم می‌خرند و بابت هر بشکه ۱۸۰ لیتری، ۲۰۰ هزار تومان پول می‌دهند و سر آخر، راننده یک سایپا هم منت به سرشان می‌گذارد که ۲۵۰ هزار تومان کرایه بگیرد و ۶ بشکه ۱۸۰ لیتری نفت تا «کوران» بیاورد.

نام کودکان «کوران»، در فهرست شبکه دهان پر کن «شاد» نیست چون هیچ کودکی در «کوران»، گوشی تلفن همراه ندارد و هیچ پدری در «کوران»، گوشی تلفن همراه هوشمند و قابل اتصال به شبکه اینترنت ندارد و «کوران» اصلاً اینترنت ندارد. در این یک سال، مثل سال‌های قبل، سربازمعلم ها، هر وقت دلشان خواسته، سری هم به تنها مدرسه «کوران» زده‌اند تا ساعات وظیفه شان را پر کرده باشند. تنها تفریح پسرکان «کوران»، لگد زدن به توپ پارچه‌ای روی زمین خاکی وسط روستاست که هیچ شباهتی به زمین فوتبال ندارد ولی این لگدها، تنها و شاید آخرین فرصت است برای تجربه «کودک بودن» پیش از آنکه در کوره راه ناپیدای مرز، در تحمل وزن ۱۰ کیلو و ۱۵ کیلو کول، در آن تک راه تمام ناشدنی، خیلی زودتر از آنکه حق شان بوده، مرد بشوند...

«درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود / که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود»

کولاک و برف و سرما برای «کوران» مثل شکفتن به وقت بهار است؛ کولاک و برف و سرما که باشد، یعنی نان هست، یعنی نفت هست، یعنی شکم، سیر می‌شود، یعنی شعله بخاری، قد می‌کشد، یعنی کودکان، برای نان و کفش، گریه نمی‌کنند. از نیمه پاییز، برف روی سر «کوران» می‌بارد تا نیمه بهار. مردم «کوران»؛ پدرها، پسرها، دعا می‌کنند، ثانیه‌های سرما، هر چه دیرتر بگذرد تا هر چه دیرتر به بهار و تابستان و آفتاب و آسمان بی ابر برسند.

امسال، از وقتی برف بر سر «کوران» بارید، از اول پاییز تا روزی که جنازه اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور را از زیر برف بیرون آوردند، ۱۳ کولبر «کوران» در نوار مرزی کشته شدند؛ ۵ نفر، زیر برف دفن شدند، ۸ نفر، تیر خوردند.

شاهو، ۳۰ ساعت راه میرین، می ترسین، می میرین، برای چند تومن؟

«برای ۴۰۰ هزار، ۳۰۰ هزار، ۵۰۰ هزار. کاسب کار، از شهر میاد، سیگار میاره. ما میریم کولبری. اون توی خونه میشینه. مالخر ترک، هر کارتن سیگار رو ۳ میلیون، ۳ میلیون و نیم از ما می خره، وقتی بر می‌گردیم، کاسب کار، ۳۰۰ هزار، ۴۰۰ هزار، ۵۰۰ هزار به ما میده، باقیشو برای خودش برمی داره.»

شاهو، ۳۰ ساعت راه رفتن توی برف و کولاک، با یه کول ۲۰ کیلویی و ۲۵ کیلویی، یعنی چی؟

«یعنی وقتی بر می‌گردیم، اگه برگردیم، تا سه روز توی خونه می‌افتیم و نمی تونیم از جامون تکون بخوریم. وقتی برمی گردیم، شبیه آدم نیستیم. رنگ صورتمون سیاه میشه، از این کول سنگین، از این سرما، از ۳۰ ساعت و ۳۵ ساعت پیاده راه رفتن روی صخره و سنگ بدون اینکه حتی بتونی یه جا خستگی تو رها کنی. پدرای ما که ۲۰ سال کولبر بودن، دیگه نمی تونن راه برن. جوونای کوران، همه شون، پا درد و پشت درد دارند. دکتر به من گفت رماتیسم گرفتی. یه بار که از کوه پرت شدم، سرم شکست، ۷ تا بخیه خورد. دکتر گفت دیگه بعد از این، هیچ کار نکن، سرت رو به سرما و گرما نده، کار سنگین نکن. بهش گفتم مجبورم، چون تنه‌ام، چون ۵ نفر گرسنه ان. حالا هر وقت هوا خیلی سرد بشه، هوا خیلی گرم بشه، انگار با سنگ توی سرم می کوبن. سرم رو فشار میدم تا خون از دماغم بیاد، اون موقع، سرم خوب میشه.»

در خانه‌های «کوران»، پدرها، منتظرند پسرها ۱۱ ساله شوند تا طناب‌های قرمز کولبری را، روی شانه‌های نحیف و ستون فقرات شکننده شان، اندازه بزنند. دوشنبه شب، وقتی ۲۵ جوان «کوران»، پیاده می‌رفتند سمت سربالایی پشت روستا؛ جایی که مسیر کولبری شروع می‌شد، شاهو به کولبرها نگاه کرد، آرمان، پسر کامران را دید، آرمان، ۱۳ ساله بود، علی، پسر محبوب را دید، علی ۱۲ ساله بود. اولین کولبر، آنکه از همه جلوتر می‌رفت، آنکه از همه بزرگ‌تر بود، ۲۴ ساله بود. شاهو یادش می‌آمد که وقتی در ۱۲ سالگی و ۱۰ سالگی، ۱۵ کیلو و ۲۰ کیلو بار به کولش می‌بستند، وقتی ۱۵ ساعت، پا به پای پدرش، پیاده می‌رفت تا مرز ترکیه برای ۱۰ هزار تومان مزد، وقتی کوله را از شانه‌های منقبضش، خلاص می‌کردند، انگار آسمان؛ همان آسمان همیشه سیاه ابر آجین، روشن‌تر می‌شد و انگار، باد، دیگر سرد نبود و انگار یخ و برف حل شده در هوا، تخم چشم‌ها را نمی‌سوزاند و انگار زنده بودن، معنی گم شده‌اش را باز می‌یافت. شاهو، آن شب از آرمان و علی نپرسید که کولبری در ۱۲ سالگی و ۱۳ سالگی، چقدر سخت است. ۲۵ کولبر، می‌دانستند که در این ۳۰ ساعت، هیچ نجوایی نباید، هیچ نوری نباید. نجوا، مرگ می‌آورد، شعله، مرگ می‌آورد. ۲۵ کولبر، مثل ریسمانی پیوسته، پا جای پای نفر بعد می‌گذاشتند. ارتفاع برف تا بالای زانوها بود و هر قدم، در آن هجوم ناتوان کننده توفان برف و یخ، به تکان دادن ذره‌ای کوه می مانست. ۲۵ کولبر می‌دانستند که بعد از ۱۵ ساعت، وقتی از معبر مرز رد شدند، اگر رد می‌شدند، وقتی به نزدیک های «دریشک» رسیدند، اگر می‌رسیدند، باید آن قدر منتظر می‌ماندند تا مالخر ترک بیاید. هرقدر طول می‌کشید، تا آخر زمستان هم که طول می‌کشید باید منتظر می‌ماندند تا مالخر ترک بیاید و پول نقد بدهد. یک هفته قبل از اینکه اولایی و فرات و متین و بیلن و یاور زیر برف دفن شوند، شاهو رفته بود کولبری؛ ۱۵ نفر بودند؛ شب راه افتادند، نزدیک «دریشک» که رسیدند، عصر فردا بود و مالخر ترک نیامده بود. اطراف شان ذره‌ای نور نبود و توفان برف و یخ، با همه وزنش، توی صورتشان، می‌کوبید و مالخر ترک نیامده بود. نان و پنیر همراه شان را خوردند و با همان کوله‌های سنگینی که هنوز از شانه‌های شان آویزان بود، پشت تخته سنگ‌های نزدیک «دریشک» پناه گرفتند و مالخر ترک نیامده بود. مالخر، قبل از نیمه شب آمد. ۱۵ کولبر، وقتی به «کوران» رسیدند، چشم‌های شان، سرما زده بود و تا یک روز، جایی را نمی‌دیدند.

«کودکان بر بام / دختران بنشسته بر روزن / مادران غمگین کنار در / مردها در راه / سرود بی کلامی با غمی جانکاه / ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه / کدامین نغمه می‌ریزد / کدام آهنگ آیا می‌تواند ساخت / طنین گام‌های استواری را که سوی نیستی مردانه می‌رفتند؟»

کد خبر 479415

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.