۲۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۱۷
روزی که زندگی ام از مرگ آبستن شد

نمی‌خواهم بمیرم. دلم می‌خواهد درخت بودم، یک درخت پرتقال با هزاران میوه‌ی درشت و آبدار که هر کدام ده‌ها دانه داشته باشد و روزی یکی از آن دانه‌ها، در جایی، ریشه در خاک بگستراند؛ ولی انسانم و با مرگ ناگزیرم چهره در چهره شده‌ام.

به گزارش ایمنا، جواب آزمایش‌ها را می‌گیرم و به خانه می‌آیم، با کفش روی تمامی گُل های قالی راه می‌روم، با خشمی که از درون من دهان باز کرده اسباب اثاث ناچیزم را به اطراف پرت می‌کنم، و در آخِر عکس ریه‌هایم را در تاریک روشن هوا به آئینه می‌چسبانم، دکتر از سلول‌های جو شکلی صحبت می‌کند که در پیچ و خمِ شاخه‌های ریه‌ام به طور بی‌وقفه‌ای خود را تکثیر می‌کنند. این داستان را که پیش تر در ششمین شماره دوماهنامه تخصصی ادبیات داستانی سروا منتشر شده است، در ادامه می‌خوانید:

با کت و شلوار روی تختم دراز می‌کشم، ملحفه‌ها سفید و پاک‌اند و مرا مثل جزیره‌ای از آشوبِ اتاق حفظ می‌کنند. جوراب‌ها و باقی لباس‌های کثیف به پایین تخت تنه می‌سایند، ولی من بالا در تخت آسوده‌ام، یاد اولین باری می‌افتم که در کلاس جغرافی با مفهوم جزیره آشنا شدم «قطعه زمینی که گِرداگِرد آن را آب فرا گرفته باشد» آن زمان در نظرم جزیره پاک‌ترین جای روی زمین می‌آمد، جایی مابین آبی بی‌کران دریا و به دور از دسترس هر انسانی، که البته طولی نکشید که فهمیدم، بیشتر از یک جزیره روی کره‌ی زمین داریم، و اینکه اکثرشان حتی مسکونی هستند، مکان‌هایی که در آن حیات هربار راه جدیدی برای به عرصه در آوردن خودش پیدا کرده. به آرزوهایم فکر می‌کنم، سعی می‌کنم بفهمم کدامشان واقعاً آرزوی خودم هستند و کدام را از بس از دهان این و آن شنیده‌ام به لیست آرزوهایم وارد شده، گمان می‌کنم دیدن منحصر به فرد ترین جزایر کره‌ی زمین یکی از آن آرزوهاست که از کودکی همراهم است. دکمه‌ی آخر فُرم کارمندی‌ام را باز می‌کنم و تَن به خواب می‌سپارم.

صبح با زوزه‌ی باد و شوری دهانم بیدار می‌شوم، دلیل ناراحتی‌ام بلافاصله یادم نمی‌آید، ولی می‌دانم که باید ناراحت باشم، کمی زمان می‌برد که ریه‌هایم را چسبیده به آئینه پیدا می‌کنم. حالت تهوعی دارم که گمان می‌کنم مربوط به مریضی‌ام است. با همه‌ی این احوالات خوشحالم که این روزهای باقی مانده از عمرم را سر کار نمی‌روم، ولی هنوز دقیقاً نمی‌دانم با این زمان اضافه چه می‌توانم بکنم، پول و زمانی که دارم هیچکدام کافی نیست.

احساس دریازدگی دارم، توی گوش‌هایم صدای دریا می‌آید، صدای برخورد موج‌های کوچک با بدنه کشتی، و محتویات دلم هم همراه با این تکان‌ها به هم می‌پیچد، پرده‌ها را می‌کشم و پنجره‌ها را باز می‌کنم، به جای کلاغ‌های همیشگی چند مرغ سفید عجیب در هوا بال بال می‌زنند. تمام لباس‌هایم را در می‌آورم و زیر نور آفتابی می‌خوابم که برای این وقت از پاییز بیش از اندازه سوزان است. صدای هیاهوی حرف زدنی در دوردست می‌شنوم، صداهایی آرام و پیر، پژواک قدم‌هایی درست از بالای سرم، با این صداها که هم دورند و هم نزدیک به خواب می‌روم، و با صدای جیغ پرنده‌ای ناشناس از خواب می‌پرم، خورشید بزرگ‌تر از همیشه دارد در افق محو می‌شود و ردِ خونین نارنجی رنگی به دنبالش می‌گذارد.

به مرگم فکر می‌کنم، زندگی هیجان‌انگیزی نداشتم ولی سال‌ها به خود قول آینده را داده بودم، اکنون تنها گزینه‌ی پیش رویم جلسات طولانی شیمی‌درمانی با هزینه‌ی هنگفت، و امید اندک است. پیچ و خم‌های ریه‌ام را تصور می‌کنم که از دانه‌های جو شکل پوشیده شده، مزرعه‌ای درون ریه‌ام، که هر نفس من به مانند باد درونش می‌وزد و بین خوشه‌های جو، موج می‌اندازد. حالت تهوع باز هم سراغم می‌آید، احساس می‌کنم خانه زیر پایم تکان می‌خورد، خون بالا می‌آورم سرم را از روی فرش به سمت سرامیک‌ها می‌کشم، به خِلط‌های خونی می‌نگرم که تا دقایقی پیش عضو زنده‌ی بدنم بودند و اکنون به عنوان آشغال دفع شده‌اند. با خون روی سرامیک نقش دریا می‌کشم، دست روی شکمِ گنده‌ام می‌گذارم و به بودای خندان شکم گنده فکر می‌کنم. گویا مسئله‌ی زنده بودن برای سلول‌های بدنم هنوز مسئله‌ی مهمی است، تک‌به تک سلول‌هایم از گرسنگی فریاد می‌کشند. در حالی که لباس می‌پوشم کنار پنجره می‌روم، هوا هنوز هم آفتابی است و لایه‌ی نازکی از آب زمین را پوشانده. مجبورم از چهار طبقه پایین بروم، صدای خِس‌خِس و قدم‌های لَخت پاهایم توی راهرو خلوت می‌پیچد. واحد من بوی نا می‌دهد ولی از پشت در واحدهای دیگر بوی زندگی می‌آید، بوی قیمه بادمجان و فحش‌های آب نکشیده. بیرون هوا ابریست و از لایه‌ی آب هم خبری نیست. خریدهای همیشگی را انجام می‌دهم ولی مرغوب‌تر. برحسب عادت تاریخ روی مواد غذایی را می‌خوانم، اکثرشان خیلی بیشتر از مدتی که برای زندگی من در نظر گرفته شده، سالم می‌مانند. هنگام بازگشت از روبروی داروخانه‌ی سر چهارراه، با دختر متصدی داروخانه چشم تو چشم می‌شوم، دوست دارم که با هم گپی بزنیم.

سلام آقای عزیزی

سلام

برخلاف انتظارم سلامِ خشکی از گلویم در می‌آید، بدون هیچ مقدمه‌ای می‌گویم «یه سفر در پیش دارم، می‌خوام برم نپال، از راه دریا»

انگار تعجب کرده باشد می‌گوید «حالا چرا نپال! نمی‌دونستم راه آبی هم داره، اینجوری که خیلی راهتون دور میشه.»

«نمی‌دونم، شاید چون اونجا آخر دنیا باشه» بعد خنده‌ی لوسی می‌کنم و می‌گویم «قرص برای دریازدگی می‌خوام» ابروهایش را بالا می‌کشد و می‌گوید «قرص ضد تهوع»

از داروخانه که بیرون می‌آیم از دروغ‌هایی که گفته ام احساس سبک باری می‌کنم. خیلی خسته‌ام، هر کار معمولی چندین برابر قبل از من انرژی می‌گیرد. زیاد نگران زمان نیستم، هیچ کار مهمی نیست که بخواهم انجام بدهم. نه شاهکار نیمه‌تمامی دارم، نه ارث و میراث قابل تقسیمی. اینترنتی ویدئو پروژکتوری سفارش می‌دهم و خانه را به سینمای کوچکی تبدیل می‌کنم، تا مستندهایی را که در مورد جزایر ساخته شده، ببینم.

دیوار خانه‌ام پر از تصاویر متحرک جزیره‌های مختلف شده، جزیره‌های استوایی… گیاه‌های براق… مارمولک‌های شفاف که روی تنه‌ی درخت‌ها می‌لولند و صدای قیل و قال پرنده‌ها… جزیره‌های قطبی با سوز شدید و پنج‌ماه تابش بی‌وقفه‌ی خورشید.

از بین صدای خیس نفس‌هایم و فکرهایم گاهی به سکوت گوش می‌کنم. سکوت خالص نیست، صدای قدم‌های زیاد، خنده و حرف درست از بالای سرم به گوش می‌رسد. من طبقه‌ی چهارم زندگی می‌کنم و ساختمان چهار طبقه است، نمی‌فهمم که صدا از کجا می‌آید. جزیره‌ای در سِنِگال که تمامی خاکش با صدف پوشیده شده، جزیره‌ای که همیشه صدای گریه و شیون می‌دهد و جزیره‌ای تنها در سواحل شرقی کانادا، بدون هیچ موجود زنده‌ای بدون حتی یک دانه گُل و یا یک کِرم.

داروهای مسکن تمام مدت گیجم کرده، فکر می‌کنم مارمولک‌ها از تصویر روی دیوار بیرون می‌آیند و روی بدنم می‌خزند، تکان خوردن شاخ و برگ درخت‌ها را حس می‌کنم و سوز جزایر قطبی توی صورتم می‌خورد که خوابم می‌برد و رؤیای واضحی از یک جزیره می‌بینم. جزیره‌ای که خاکش پر از آدم‌های کاشته شده است، آدم‌هایی که مثل درختان میوه داده‌اند و میوه‌ی هرکدام چیزیست: «کفش، نارنجک، عروسک… ولی بعضی‌ها بی‌ثمرند، خالیِ خالیِ با دست‌هایی که مثل شاخه رو به سوی آسمان خشک شده است. در تمام طول خواب می‌دانم که خودم هم در میانشان هستم، در میان آدم‌هایی که در خاک کاشته شده‌اند، ولی به خودم نگاه نمی‌کنم، چشمانم را روی خودم می‌بندم، می‌ترسم که بی‌ثمر باشم.

از تخت بیرون می‌آیم، خورشید غول‌آسا همه جا را روشن کرده. صبحانه می‌خورم و از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم، کف خیابان به ارتفاع چند متر پر از آب شده. صدای باران را نشنیده بودم؟ از پله‌ها پایین می‌روم. تَرَک بزرگی بین طبقه‌ی من و طبقه‌ی پایین افتاده. دَرِ ساختمان را که باز می‌کنم، خیابان خشکِ خشک است و سوز سردی می‌وزد، از خورشید بزرگ و طلایی طبقه‌ی چهارم خبری نیست. از پله‌ها به سختی بالا می‌روم، باز هم از طبقه‌ی چهارم نگاه می‌کنم و خیابان را پر از آب می‌بینم، خیلی گیج شده‌ام ولی ذهنم توانایی بررسی بیشتر را ندارد. صداهای بالای سرم و احساس دریا زدگی‌ام بیشتر شده. اولین برخوردم با همه‌ی این وقایع ترس است، ولی سعی می‌کنم به خودم بفهمانم که وظیفه‌ی اصلی ترس حفظ جان است و من جانی ندارم که حفظ کنم.

صدای بُر زدن یک سری کارت را دقیقاً از بالای سرم می‌شنوم همراه با صدای پیرزنی که می‌گوید «بهتر که باخت رو قبول کنی»

صبح روز فردا باز هم خون بالا می‌آورم، دور دهانم پر از خون شده و به من حسی از درندگی حیوانی وحشی می‌دهد که تن یا تن‌هایی را دریده باشد. صدای ضربه‌ی مشت‌های سنگینی روی چوب می‌شنوم.

- «پسر، منتظر چی هستی بیا بالا دیگه!» و همهمه‌ای از صداها که حرف مرد اول را تأیید می‌کند. از پله‌ها بالا می‌روم، حالم بدتر از همیشه شده و به سختی نفس می‌کشم، در پشت بام را با دست‌های لرزانم باز می‌کنم، افق‌های پیش رویم همه آبیست، مرد کچل شکم گنده‌ای به استقبالم می‌آید و می‌گوید «دیگه هیچ راه برگشتی نداری، حداقل توی این سفر» و با دست‌های فربه‌اش به پشتم می‌زند. به اطراف نگاه می‌کنم، در عرشه‌ی کشتی هستم که بیشتر مسافرانش پیرمرد پیرزن‌های فرتوتی هستند، ولی تعدادی جوان هم در میانشان دیده می‌شود. صدای عصایی از پشت سرم می‌آید و دست‌های چروک خورده‌ای لپ هایم را می‌کشد «خوش اومدی» و بعد صاحب دست‌ها به راهش ادامه می‌دهد و به سمت چند پیرزن دیگر می‌رود که روی صندلی‌های حصیری لم داده‌اند و کنارشان می‌نشیند. حس این لمس بعد از مدت‌ها برایم لذت‌بخش است. حالت تهوع‌ام کاملاً از بین رفته و صدای ریه‌هایم مثل قبل آرام و منظم شده، صدای موسیقی از همه‌جا می‌آید، عرشه پر از نور و رقص است، نسیم دریایی بین موهایم می‌پیچد و از دور جزیره‌ای را می‌بینم که‌میدانم مقصد ماست. می‌خواهم به جزیره برسم، بیشتر از هرچیزی. گویا در تمام زندگی‌ام فقط همین یک چیز را می‌خواسته‌ام، زمان زیادی می‌گذرد و متوجه می‌شوم فاصله‌ی کشتی با جزیره تغییری نمی‌کند، کشتی دل آب را می‌شکافد، ولی ما نزدیک نمی‌شویم و جزیره همچنان دور می‌ماند. روزها و شب‌های زیادی سپری می‌شود. حساب زمان را کاملاً از دست داده‌ام.

در یکی از روزها که همه‌شان شبیه هم هستند، پیرمردی که کت‌وشلواری نقره‌ای پوشیده، از عرشه بالا می‌رود تلألؤ خورشید روی لباسش چشم را می‌آزارد. پیرمرد به بالای عرشه می‌رسد و با صدای محزونی فریاد می‌زند «من به یاد می‌آورم، من به یاد می‌آورم!» از صدایش بی‌زاری خاصی می‌بارد، به دنبال نتیجه‌ی حرف‌هایش در چشم‌های ما نمی‌گردد. از عرشه به پایین می‌پرد، برای لحظه‌ای در هوا می‌درخشد و به سطح آب برخورد می‌کند، ولی غرق نمی‌شود، پایین نمی‌رود و همینطور بدون حرکت، مثل مجسمه‌ای پلاستیکی رویِ آب می‌ماند. دکمه‌های لباسم را باز می‌کنم تا از آب بیرونش بکشم، که مرد شکم گنده دستانم را می‌گیرد. کشتی بدون هیچ وقفه‌ای به حرکتِ خود ادامه می‌دهد و پیرمرد به نقطه‌ای نورانی در دوردست تبدیل می‌شود. بعد از مدتی که حدس زدنش برایم غیرممکن است، به جزیره نزدیک می‌شویم، هیچ قایقی برای کمک نمی‌آید و همه یکی یکی توی آب شیرجه می‌زنیم تا باقی مسیر مانده به جزیره را شنا کنیم. سرم را از آب بیرون می‌آورم، دست‌هایم را برای شنا دراز می‌کنم… ولی گویی پاهایم به ماسه‌های کف دریا چسبیده.

از استیصال فریاد می‌زنم، به اطرافم نگاه می‌کنم خیلی‌ها مثل من در چند قدمی جزیره گیر کرده‌اند، ولی بعضی دیگر انگار راحت‌ترین کار عمرشان باشد، به جزیره می‌رسند و سپس از دیدرس من خارج می‌شوند. حسادت دیوانه‌ام کرده، تمام تلاشم را می‌کنم، با مشت به آب می‌کوبم، ولی همچنان سر جایم چسبیده‌ام. صدای مرد خندان شکم گنده را از پشت سرم می‌شنوم که با کشتی دور و دورتر می‌شود «شما هنوز سنگینید، هنوز دارید بار گذشته رو به دوش می‌کشید.» و صدای خنده‌اش همه‌ی افق‌ها را در می‌نوردد. روزها می‌گذرند، خورشید قرمز بزرگی که از پنجره‌ی خانه‌ام می‌دیدم، پیوسته در حال رفت و آمد است، آب شور است و نمک لباس‌هایم را حل می‌کند، هنوز به قرص تهوع توی دستم چسبیده‌ام، دلم نمی‌خواهد دختر فروشنده‌ی داروخانه را فراموش کنم، او مرا به دنیا وصل می‌کند به هیجان به رنج… به «من» که بدون خاطراتم وجود ندارم، بدون دروغ‌هایی که گفته‌ام و اشک‌هایی که ریخته‌ام. ولی تا الان هم بعد از مدت‌ها ماندن توی آب شور دریا و تابش مستقیم خورشید، چیزهای زیادی را فراموش کرده‌ام و بدتر از آن… دارم فراموش می‌کنم. تعداد خواهرهام و نام پدرم از یادم رفته، نمی‌دانم تمام جوانی‌ام مترسک مسخره‌ی کدام اداره بوده ام. قرص از زیر دستم سر می‌خورد و حل شدن پوسته‌ی پلاستیکی‌اش را در آب می‌بینم. بند از پاهایم گشوده می‌شود، به جزیره می‌رسم، از همه طرف کشتی‌های مختلف در اندازه و شکل‌های گوناگون نزدیکِ جزیره لنگر می‌اندازند، ماه و خورشید در یک نیم‌دایره به دنبال هم روانند و شب و روز پیوسته پشت سر هم تکرار می‌شوند. به آدم‌های اطرافم نگاه می‌کنم، همه توی خاک چمبره زده‌اند و دست‌هایشان را توی خاک کاشته‌اند، من هم همین کار را می‌کنم و منتظر می‌مانم.

کد خبر 439708

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.