به گزارش ایمنا، کتک زدن بعثیها آنقدر دل آدمی را خنک میکرد که نمیشد در هوای اهواز جنگزده از آن گذشت، بالاخره کسی که خربزه میخورد پای لرزش هم مینشیند، به هرحال طبیعی است که وقتی او را در دام خود میبینی تا آنجا که میخورد بزنی، این ماجرا یک بارش هم برای دلی از عزا در آوردن کافیست، دیگر چه بهتر که چندین بار قسمت آدمی شود. اما امان از وقتی که چهره فرد مقابلت غلطانداز باشد، آنگاه هم دلت خنک شده و هم روده دیگران را از خنده بریدهای.
به همین خاطر همراه رزمندهای میشویم که ماجرا را از زبان خود داغدیده شنیده است «بین ما یکی بود که چهره سیاهی داشت؛ نامش عزیز بود؛ توی یک عملیات ترکشی به پایش خورد و فرستادنش عقب، پس از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش؛ با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت توی اتاق 110 بستری شده، اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت اینجا که نیست، بریم شاید اتاق بغلی باشه. یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول خوردن و سر و صدا کردن، گفتم بچهها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟! یکی از بچهها با دلسوزی گفت بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!
پرستار از راه رسید و گفت عزیز رو دیدین؟! همگی گفتیم نه! کجاست؟ پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت مگه دنبال ایشون نمیگردین؟ همه با تعجب گفتیم چی؟! عزیز اینه؟! رفتیم کنار تختش؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود؛ با صدای گرفته و غصهدار گفت خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمیشناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتیم تو چرا اینجوری شدی؟ یه ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمیخواد.
عزیز سری تکان داد و گفت ترکش خوردن پیشکش، بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون نازکشیدنه، بچهها خندیدند و اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد؛ وقتی ترکش به پایم خورد، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و گذاشتند توی سنگر.
سرباز چند دقیقهای با چشمان خون گرفته بر و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماستهایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد عراقی پستفطرت میکشمت. چشمتان روز بد نبیند، تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمیکنم. حالا من هر چه نعره میزدم و کمک میخواستم کسی نمیومد، اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه سنگر و از حال رفت، من هم فقط گریه میکردم».
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال میرفتیم، دو تا مجروح دیگه هم روی تختهایشان از خنده رودهبر شده بودند. عزیز ناله کنان گفت «کوفت و زهرمار، هرهر کنان، خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم؛ یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش، تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه، رسیدیم بیمارستان اهواز، گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار میدادند و صلوات میفرستادند.
دوباره حال سرباز خراب شد، یهو نعره زد آی مردم، این یه مزدور عراقیه، دوستای منو کشته. باز افتاد به جونم، این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریهکنان فریاد زدم بابا من ایرانیام؛ رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه عربی گفت ای بی پدر، ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو میبینید».
صدای خندهمون بیمارستان رو برده بود روی هوا، پرستار اومد و با اخم گفت چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه، برید بیرون. خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد عراقی مزدور، میکشمت، عزیز ضجه زد «یا امام حسین! بچهها خودشه، جان مادرتون منو نجات بدین...»
نظر شما