زنانی که حماسه زینب را به نمایش می‌گذارند

«روزی که برای دیدار با خانواده‌اش رفتیم، انتظار داشتیم حال و هوای همسرش غمگین باشد، اما نه می‌گفت «درست است روزی که همسرم می‌خواست به سوریه برود، با او مخالفت کردم، اما هنگامی‌که گفت اگر روزی جلوی تو را گرفتند و گفتند شما سبب نرفتن همسرت شدی، چه می‌کنی؟ بیش از نیم ساعت نشد که ساکش را بستم.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، «از نفس تا آسمان»، نام مراسمی است که شامگاه دوشنبه، ۳ اردیبهشتماه به مناسبت روز پاسدار، به همت فرهنگسرای پایداری از زیرمجموعه های سازمان فرهنگی، اجتماعی و ورزشی شهرداری اصفهان و بهعنوان یکی از برنامههای هفته فرهنگی اصفهان، در گلستان شهدا با حضور چند جانباز دفاع مقدس برگزار شد. در این مراسم جانبازان دفاع قدس به خاطره‌گویی پرداختند.

محمدعلی مشتاقیان که عضو گروه اطلاعات عملیات «والفجر ۴» بود، به روایتگری از دوران دفاع مقدس می پردازد: در چند عملیات شرکت کردم و مجروح شدم. در عملیات «والفجر ۴» منطقه کردستان در لشکر نجف اشرف بودم. قرار بود به لشکر دیگری ملحق شویم. به همین خاطر با رزمندگانی همچون شهید کاظمی، شهید سید حسن روشنایی و شهید عباسعلی حاج امینی که جانشین تیپ محور بود، رفتیم تا محور عملیاتی را تحویل بگیریم.

او ادامه می دهد: در ارتفاعاتی بودیم که دشمن سخت آنجا را می‌کوبید، آتش بسیار شدیدی در جاده بود و برای سومین بار در جاده‌ای که به‌سوی اصفهان بود، گلوله‌ای توپ خورد، به‌گونه‌ای که سرتاپایمان ترکش خورد، به بچه‌ها می‌گفتیم به عقب بروند، من اما بر زمین افتاده بودم و چیزی متوجه نبودم. بعدها برایمان تعریف کردند که روی پیراهن من و پیراهن مهندس حاج امینی، ناممان را به‌عنوان شهید نوشته بودند.

مشتاقیان می افزاید: بعداً متوجه شدم کنار راهرو بیمارستان طالقانی سنندج هستم، جایی که به مجروحان رسیدگی می‌کردند، روز دوم آبان‌ماه سال ۶۲ بود. هنگامی‌که از سرما لرز کرده بودم، باوجود داشتن صورت و بدنی پر از خون، متوجه زنده‌ بودنم شدند. صورتم را در حالی شستند که پزشکان، تصمیم به تخلیه چشمم گرفته بودند، اما آن‌ها به خاطر من که لحظه‌ای به هوش آمده بودم و اجازه عمل نداده بودم، چشمم را تخلیه نکردند. بعدها در بیمارستان کاشانی چشمم را عمل کردم.  

وی می گوید: خاطراتی همچون زمانی را که هم‌رزمم اکبر را عراقی پنداشته بودند، می‌توان در کتاب «معجزه شیلر» خواند.

حالا امیر حسن‌پور به یاد خاطره‌ای می‌افتد: چندی پیش به دیدار زندانیان رفته بودم، به آن‌ها گفتم چه تفاوتی است میان من و شما؟ گفتند مشخص است، شما آزادید و بی‌گناه، ما اما برعکس. گفتم خیر، هیچ تفاوتی میان ما نیست، خطاهای شما لو رفته است که در اینجایید، وگرنه ما هم خطاکاریم.

او ادامه می دهد: چیزی که داستان را جالب می‌کرد، پلاک‌های نمادین شهدایی بود که به ندامتگاه برده بودیم تا به زندانیان هدیه دهیم تا هنگامی‌که آزاد شدند، گاهی برای دیدار با شهدایی که خانواده‌ای ندارند، بیایند و برای آن‌ها مادری و پدری کنند. آن‌ها هنوز هم همین کار را می‌کنند، یعنی هر جمعه‌شب به گلستان شهدا می‌آیند و سری به شهدا می‌زنند.

حسن‌پور می افزاید: پلاک‌ها را میان بانوان زندان هم توزیع کردیم. آن روزها ولادت حضرت زهرا (س) بود، شهیدی را به آنجا برده بودیم، بانوان زندان، شور و غوغایی به پا کردند.

حسن‌پور روایتی دیگر را به یاد می‌آورد: ازآنجایی‌که «کل علیها فان» شامل همه ما می‌شود، لازم است هرچه در سینه رزمنده‌ها است، نوشته شود. این‌که چه گذشت بر آن‌ها؟ آخرین کتابی که نوشته‌ام، در مورد شهید سعید کریمی است. دانشجوی عمران در دانشگاه شهید محسن مهاجر بود. پس از مبارزات بسیار در دوران انقلاب به دفاع در جنگ تحمیلی رفت، چندین بار مجروح و شکمش در عملیات کربلای ۵ پاره شد تا جایی که روده‌هایش سه ماه بیرون از شکمش قرار داشت؛ اما حتی یک‌بار نماز جماعتش قطع نشد. امام جماعت آنجا گفته بود من ناله او را می‌شنیدم و می‌گفتم خداوندا او در محراب است یا من؟ بااین‌حال پس از سه ماه که عملش کردند، در عملیات بیت‌المقدس ۱۰ به شهادت رسید.

وی ادامه می دهد: او دو خواهرزاده هم داشت که پدرشان را ازدست‌داده بودند. او سرپرستی دو فرزند را بر عهده می‌گیرد و آن‌ها را با خود به جلسات قرآنی که خودش مدرس آن بود، می‌برد. آن‌ها را با خود به جبهه هم می‌برد. ولی‌الله و عبدالحمید کریمی که بعدها به جبهه رفتند، چند باری مجروح شدند و هفت روز مانده به پایان جنگ باهم شهید شدند. آن دو در کنار دایی خود به خاک سپارده شدند. معرفی این‌گونه دلاوران مهم است.

محمدحسین عابدینی که یک تخریبچی و فرمانده ادوات لشکر در دفاع از حریم اهل‌بیت بود، هم خاطره‌ای را مرور می‌کند: شاید همیشه در رابطه با جنگ‌ها از خودمان بگوییم، اما کمتر اتفاق می‌افتد از همسران رزمندگان که در پشت جبهه جهاد می‌کرده‌اند، چیزی بر زبان بیاوریم. زنان زیادی در جوانی، همسرانشان را فدا کردند و هنگامی‌که پیکر همسرشان در هواپیما برای بازگشت به وطن بود، آن‌ها هم دوشادوش همسرانشان در هواپیما نشسته بودند.

وی می افزاید: یکی از دوستانم در سال ۹۴ از تیپ مهندسی رزمی گرگان به سوریه اعزام شد. او را نمی‌دیدیم، مگر پشت فرمان بولدوزر. شب‌ها هم کار می‌کرد. مأموریتی در غوطه شرقی داشتیم. سوار بر بولدوزر، پیش از نیروهای پیاده خاک‌ریز می‌زد تا نیروها از پشت آن حرکت کنند. رادیات ماشین از ترکش دشمن سوراخ و آب‌های آن خالی شد. غروب بود. ماشین دیگر جلو نرفت، پیاده شد تا به دنبال راه‌حل برود، پرسیدم کجا؟ دویست تومان بیشتر قیمتش نیست؟ برای یک شلنگ می‌روی؟ جانت چه می‌شود؟ پاسخ داد یک زره‌پوش بیشتر نداریم، از پشت بی‌سیم اعلام کرد قوایی برایم بفرستید که می‌خواهم بروم.

عابدینی اضافه می کند: هیچ‌گاه ندانستم شب، کار می‌کند یا روزها؟ همیشه کار می‌کرد. ابومحسن خدایی با شوخی به او گفته بود که اگر این‌طور که تو کار می‌کنی، شهید نشوی، ریگی به کفشت است. دوستم پاسخ داده بود که می‌خواهم همانند حبیب بن مظاهر خدمت کنم و پاداشم شهادت باشد تا اینکه روزی که دستگاه از کار افتاد، به شهادت رسید.

وی می گوید: روزی که برای دیدار با خانواده‌اش به گرگان رفتیم، انتظار داشتیم حال و هوای همسرش غمگین باشد، چراکه باردار هم بود، اما او حتی فرصت صحبت هم به ما نداد، می‌گفت درست است روزی که همسرم می‌خواست به سوریه برود با او مخالفت کردم، اما هنگامی‌که به من می‌گفت اگر روزی جلو تو را گرفتند و گفتند شما سبب نرفتن همسرت شدی، چه می‌کنی؟ بیش از نیم ساعت نگذشت که ساکش را بستم و گذاشتم جلو در خانه.

عابدینی می افزاید: همسر آن شهید گفت که شوهرش وصیت کرده بود پیش از خاک‌سپاری‌اش، زیارت عاشورایی برایش بخوانند. او گفت که دو پسرش را به زیارت حضرت زینب (س) برده و از او خواسته آن‌ها هم شهید شوند. شاید از همین رو، جهاد متأهل‌ها نسبت به مجردها سخت‌تر باشد. چنین زنانی، حماسه زینب (س) را به نمایش می‌گذارند. به همین خاطر نباید هیچ‌گاه نقش خانواده‌ها در جنگ فراموش شود.

حسین چترایی از دیگر جانبازانی است که خاطره‌ای را به یاد می‌آورد: فرمانده تخریب لشکر ۸ نجف اشرف، سردار محمدعلی محمودی که خانواده‌اش هم از سمت او باخبر نبودند، از خطرپذیرانی بودند که خطر هم زیر سرشان بود و هم زیر پایشان، تیرباران بود و مین.

وی می افزاید: در عملیات والفجر مقدماتی، برای شناسایی منطقه با شهید محمودی رفته بودم. میدان مین متروکه بود و رمل‌ها قابل‌شناسایی نبود. او حرکت می‌کرد و من پشت سر او. به‌یک‌باره گفت حسین از جایت حرکت نکن، پایم روی مین است، برو عقب.

او ادامه می دهد: نمی‌خواستم قبول کنم به عقب بروم، وابسته همدیگر بودیم، به حضرت زهرا (س) قسمم داد، مجبور شدم به عقب بروم، صورتم را بر زمین فشار می‌دادم و ذکر می‌گفتم. لحظاتی بعد، سرم را بالا گرفتم و شهید محمودی را دیدم. چشمم را باز کردم، مین پس از دو دقیقه منفجر شد.

چترایی می گوید: کسانی که برای دیگران روایتگری می‌کنند و از جبهه و جنگ می‌گویند، بهتر است رفتارشان طوری باشد که معرف شهدا باشند، چراکه اگر خطایی کنند، به شهدا آسیب رسانده‌اند. مسئولیت ما از این بابت سنگین است که دیگران، شهدا را همچون ما می‌بیند، به‌خصوص که روزگاری با آن‌ها هم‌رزم بوده‌ایم.

کد خبر 342230

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.