به گزارش خبرنگار پایداری ایمنا؛ دوران دفاع مقدس برای هر کدام از رزمندگانش خاطرات تلخ و شیرینی را رقم زده است؛ خاطراتی که رزمندگان هنوز هم به یاد دارند و با آن دوران فداکاری خود را به تصویر میکشند؛ اما یکی از شاخههای درخت خاطرات، خاطرات طنز است که با یادآوری آن خنده را بر لبان صاحب خاطره و مخاطب مینشاند.
با این حال هنگامی که پای خاطرات جانبازان به خصوص جانبازان اعصاب و روان مینشینی خنده را بر لبان او و خود جاری کردهای؛ این بار علی محمدی جانباز چهل درصد اعصاب و روان خاطرهای از دورانی که در جنگ تحمیلی فداکاری میکرده است را به یاد میآورد.
گروه پنج نفرهای بودیم که برای حفاظت از سنگری در نزدیکی عراقیها فرستاده شدیم؛ اما دسترسی به این سنگر سخت بود؛ چراکه روبروی آن گودال بزرگی از نیزار و پر از گل و لای بود؛ اما با این حال باید از این سنگر حفاظت میکردیم؛ تا بتوانیم اطلاعاتی را از وضعیت عراقیها بدست آوریم و به مقر اطلاعاتی ایران در پشت جبهه برسانیم؛ به همین خاطر اگر سنگر را رها میکردیم یا عراقیها از وجود ما در این سنگر با خبر میشدند غیر از اینکه نمیتوانستیم اطلاعاتی به دست آوریم، عراقیها سنگر را تصاحب میکردند.
اما از آنجایی که در این چهل روز عراقیها نباید از وجود ما باخبر میشدند، از مقر فرماندهی دستوری آمده بود «بیش از اندازه به بیرون از سنگر رفتوآمد نداشت باشید و کمتر با هم صحبت کنید، تا صدایتان به بیرون از سنگر نرود»؛ به همین خاطر بود که همیشه غذا را هفتهای یک بار و به اندازه یک هفته برایمان میآوردند.
با این حال یکی از رزمندگان که در گروه همراهمان بود به خاطر تحصیلات دانشگاهیاش میخواست برتری خود را نشان دهد؛ به همین خاطر همیشه از فلسفهای که خوانده بود تعریف میکرد و قصد داشت به ما هم یاد بدهد.
روزی از میان جمع برخواست و انتظارش از ما را به زبان آورد «از این به بعد نماز رو به جماعت میخونیم؛ من پیش نماز میشم و شما هم به من اقتدا کنید»؛ ما که از درخواست او تعجب کرده بودیم، مخالفت خود را نشان دادیم «اگه نماز رو به جماعت بخونیم صدامون به بیرون میره و دشمن متوجه حضورمون میشه»؛ اما او با غروری که داشت اهمیتی به حرف ما نداد.
با این حال فردای آن روز نماز ظهر را که به جماعت خواندیم، میان دو نماز برخواست و شروع به سخنرانی کرد «پنج چیز اصول دین رو تشکیل میدن؛ توحید، عدل، نبوت، امامت ومعاد»؛ سپس هر کدام را از منظر فلسفی بررسی کرد؛ ما که سواد چندانی نداشتیم، چیزی از حرفهای او متوجه نمیشدیم و از این که مغرور بود و میخواست حرف خود را کرسی بنشاند، در عین حالی که چارهای نداشتیم، ناراحت بودیم.
تا این که پس از سخنرانی، خواست که صحبتهای او را یاد گرفته تا بتوانیم سوالاتی که فردا مطرح میکند را پاسخ دهیم؛ ما که هر لحظه از رفتار او، بیشتر ناراحت میشدیم دور هم جمع شدیم تا چارهای بیندیشیم؛ هر کس چیزی میگفت اما نمیتوانستیم کاری انجام دهیم؛ تا اینکه چارهای به ذهن من رسید؛ «به بچهها گفتم نگران نباشید؛ من میدانم چه باید کرد؛ کار را به من بسپارید».
به همین خاطر فردا که رزمنده باسواد گروه، نماز را به جماعت برگزار کرد، میان دو نماز برخواست و سؤال خود را مطرح کرد «چه چیزهایی از صحبتهای دیروز من یاد گرفتید؟»؛ هر کس به سویی نگاه میکرد و نمیدانست چه پاسخی دهد؛ تا این که دستم را به نشان این که من پاسخ را بلدم بالا گرفتم.
او که خوشحال بود حداقل یک نفر درس او را یاد گرفته به بالای جمعیت صدایم کرد تا توضیح دهم؛ سینه صاف کرده و شروع کردم «عدل، پنجتاست»؛ حرفم را قطع کرد «اصول دین پنج تاست؛ نه عدل»؛ با این حال ادامه دادم «پنج تا عدل داریم؛ اتوبوسرانی عدل، تو خیابون مسجد سید اصفهان، که سه نوع ماشین لوکس داره؛ این شد سه تا عدل»؛ در حالی که رزمنده معلم ماتش برده بود که من چه میگویم، یکی از بچهها که خنده خود را نمیتوانست پنهان کند با سرعت از سنگر خارج شد.
باز هم ادامه دادم «عدل چهارم؛ تو بازار وقتی دور پنجاه قماش و پتو را با یک طناب میپیچند بهش میگن یک عدل»؛ دیگری هم که از خنده روده بر شده بود به بیرون سنگر رفت.
دست بردار نبودم «به ساعت ۱۲ ظهر میگویند عدل آفتاب؛ این هم عدل آخر»؛ به جز من و رزمنده پرمدعا، یک نفر در سنگر مانده بود که شکمش از خنده بالا و پایین میرفت.
با سواد جمع که متوجه شد دستش انداختهایم با عصبانیت اعتراض کرد «دیروز من اینها رو یادتون دادم؟»؛ من که میخواستم به او بفهمانم که کارش اشتباه است پاسخ دادم «والا چیزی که ما دیروز یاد گرفتیم این بود؛ اگه بازهم اصرار داری ادامه بده»؛ پس از آن روز نماز جماعت همان شد و سخنرانی و طرح سؤال هم همان.
نظر شما