باز هم بهاری دیگر فرا رسید؛ درختان خشک و پژمردهی شهر جامهی سبز بر تن کردند؛ گنجشکها با صدای گوشنواز خویش، آواز شادی سر دادهاند؛ باران بهاری خاک تشنهی باغچه را سیراب کرده و گلها با رنگهای چشمنواز و بوی مستکنندهی خود انتظار بلبلان را پشت سر گذاشته و باری دیگر دل به دل هم دادهاند؛ پنجره را که بگشایی نسیم خنکای بهار صورتت را نوازش میکند و موهایت را به رقص میآورد؛ پنجرهی خانه قفل ندارد؛ دستگیرهاش را که بچرخانی باز میشود و میان تو و بهار پیوندی زیبا برقرار میکند اما پنجرهی دلم را چه کنم که قفل شده و هنوز در جستجوی کلیدش سرگردانم؛ به قول قیصر امینپور" گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم / دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟ / آمدم یک دم مهمان دل خود باشم / ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟..."
نوروز آمد و یادمان هست که چقدر در روزهای پایانی سال گذشته برای آمدنش لحظهشماری میکردیم؛ کینهها را فراموش میکنم؛ آدمی دیگر میشوم؛ در خوب بودن از همه سبقت میگیرم و دهها و دهها قول و قرار دیگر که با دل خود گذاشتم؛ اما حالا که انتظار، تمام شده انگار که پاهای اندیشهام میان ماندن و رفتن مردد است. انگار فراموش کردیم که نوروز سال پیش چه کسانی در میانمان بودند و امسال نبودند؛ فراموش کردیم دنیا چقدر کوتاه است؛ لحظهها و حوادث و اتفاقات چقدر غیر قابل پیشبینی و گاه باورنکردنیاند و بی آنکه خود بدانی چگونه؟... تو را به لحظاتی غیر قابل پیشبینی پیوند میزنند! ...
باز هم نوروز شد و دلهایمان رحم و مروت و عشق و دوست داشتن و گذشت را در خود نو نکرد... صدای تاپ تاپ قلبم را میشنوم؛ نجواهایش را با تمام وجودم حس میکنم؛ غمگین است از دلهایی که در سال کهنه، شکست و ناراحت از لحظات ناب و دوستان عزیزی که از دستشان داد. صدای تاپ تاپ قلبم را میشنوم که چگونه با سکوتی غریب، در گوش اندیشهام فریاد میزند و میگوید: دنیا تمامشدنی است، قدر لحظهها را بدان...
به قول شاعر، قیصر امینپور:
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟
نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟
طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟
طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟
من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟
گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟
آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا؟
* و چه زیبا گفت سهراب سپهری:
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
/۹۳
خبرگزاری ایمنا: باز هم نوروز شد و صدای تاپ تاپ قلبم را میشنوم؛ نجواهایش را با تمام وجودم حس میکنم؛ غمگین است از دلهایی که در سال کهنه، شکست و از لحظات ناب و دوستان عزیزی که از دستشان داد؛ صدای تاپ تاپ قلبم را میشنوم که چگونه ...
کد خبر 94530




نظر شما