به گزارش خبرگزاری ایمنا، «وقتی مهتاب گم شد» روایت زندگی و مجاهدتهای جانباز سرافراز، علی خوشلفظ، از زبان خودش و به قلم حمید حسام است؛ کتابی که جنگ را نه از منظر فرماندهی و تصمیمهای کلان، بلکه از زاویه بدنِ زخمی، روحِ خسته و ایمانِ ماندگار روایت میکند. این اثر که از شاخصترین کتابهای دفاع مقدس به شمار میرود و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده، روایتی مستند، صریح و عاری از اغراق از سالهای حضور در جبهه، مجروحیتهای پیاپی و زیستِ دشوارِ پس از جنگ ارائه میدهد؛ روایتی که با شهادت راوی در سال ۱۳۹۶، معنایی دوچندان یافته است.
از کودکی تا جبهه؛ شکلگیری یک مسیر ناگزیر
کتاب «وقتی مهتاب گم شد» روایت خود را از کودکی و نوجوانی علی خوشلفظ آغاز میکند؛ انتخابی آگاهانه که به خواننده کمک میکند شخصیت را نه صرفاً بهعنوان یک رزمنده، بلکه بهعنوان انسانی با پیشینه خانوادگی، تربیتی و اعتقادی بشناسد. این بخشها نشان میدهد که حضور خوشلفظ در جبهه، نتیجه یک تصمیم لحظهای یا هیجان زودگذر نبوده، بلکه امتداد طبیعی مسیری است که از سالها پیش آغاز شده است.

حمید حسام، که پیشتر نیز تجربه موفقی در نگارش تاریخ شفاهی دفاع مقدس داشته، در این کتاب تلاش کرده روایت زندگی را خطی، شفاف و بر اساس حافظه راوی سامان دهد. او با طرح پرسشهای دقیق و پرهیز از دخلوتصرف ادبی افراطی، اجازه داده صدای اصلی، صدای خودِ علی خوشلفظ باشد؛ صدایی که صادقانه از تردیدها، ترسها، انگیزهها و باورهایش سخن میگوید.
جنگ از درون سنگر؛ تجربه زیسته یک رزمنده
بخشهای مربوط به حضور علی خوشلفظ در جبهه، از مهمترین و تأثیرگذارترین فصلهای کتاب است. در این بخشها، جنگ نه بهعنوان صحنهای حماسی و پرشکوه، بلکه بهمثابه تجربهای سخت، فرساینده و گاه هولناک روایت میشود. توصیف عملیاتها، لحظههای مجروحیت، از دست دادن دوستان و مواجهه با مرگ، همگی با زبانی ساده، دقیق و بیپیرایه بیان شدهاند.
یکی از نقاط قوت اساسی کتاب، پرداختن به بدنِ رزمنده است؛ بدن زخمی، دردکشیده و فرسودهای که معمولاً در روایتهای رسمی جنگ کمتر دیده میشود. علی خوشلفظ بارها مجروح میشود و هر بار با بدنی ناتوانتر به میدان بازمیگردد. این تکرارِ زخم و بازگشت، تصویری واقعی و انسانی از جنگ ارائه میدهد و فاصلهای معنادار با روایتهای صرفاً اسطورهای ایجاد میکند.
ایمان، رفاقت و معنای ماندن
در کنار خشونت جنگ، «وقتی مهتاب گم شد» به لایههای عاطفی و معنوی جبهه نیز توجه دارد. رفاقت میان رزمندگان، شوخیها، دلگرمیها و لحظههای ناب انسانی، بخشی جدانشدنی از روایت است. این کتاب نشان میدهد که چگونه همین پیوندهای انسانی، امکان ادامه دادن را برای رزمندگان فراهم میکرد.
عنوان کتاب نیز در همین چارچوب قابل فهم است؛ «مهتاب» استعارهای از روشنی، امید و آرامش است که در تاریکی جنگ گم میشود، اما بهکلی از بین نمیرود. روایت خوشلفظ، سرشار از جستوجوی معنا در دل رنج است؛ جستوجویی که کتاب را از یک خاطرهنگاری صرف فراتر میبرد و به متنی تأملبرانگیز تبدیل میکند.
جانبازی پایان روایت نیست
یکی از وجوه برجسته «وقتی مهتاب گم شد» پرداختن به زندگی پس از جنگ است. کتاب نشان میدهد که با پایان یافتن نبردها، رنج به شکل دیگری ادامه مییابد: دردهای جسمی، محدودیتهای حرکتی، مشکلات درمانی و فشارهای روحی. این بخشها، روایت جانبازی را کامل میکنند و تصویری واقعی از هزینههای ماندگار جنگ به دست میدهند.
در بسیاری از نقدهای منتشرشده درباره این اثر، تأکید شده که صداقت علی خوشلفظ در بیان رنجهای پس از جنگ، از مهمترین عوامل تأثیرگذاری کتاب است. او نه از قهرمانسازی استقبال میکند و نه خود را فراتر از دیگران میبیند؛ بلکه تجربهای انسانی و ملموس را روایت میکند که برای نسلهای بعدی قابل درک است.
شیوه نگارش و اعتبار کتاب
حمید حسام در «وقتی مهتاب گم شد» از همان رویکردی بهره برده که او را به یکی از چهرههای شاخص تاریخ شفاهی دفاع مقدس تبدیل کرده است: وفاداری به روایت راوی، زبان ساده و پرهیز از شعارزدگی. این کتاب حاصل گفتوگوهای طولانی، تدوین دقیق و تطبیق روایتها با حافظه جمعی رزمندگان است.
انتشار کتاب توسط نشر سوره مهر، استقبال گسترده مخاطبان و قرار گرفتن آن در فهرست آثار برجسته دفاع مقدس، نشاندهنده جایگاه معتبر این اثر است. بسیاری از منتقدان، «وقتی مهتاب گم شد» را در کنار آثاری چون «آب هرگز نمیمیرد» از نمونههای موفق پیوند ادبیات و تاریخ شفاهی دانستهاند.
«وقتی مهتاب گم شد» کتابی است که جنگ را از سطح روایتهای رسمی و کلیشهای پایین میآورد و آن را به تجربهای انسانی، دردناک و در عین حال معنادار تبدیل میکند. این اثر نهتنها خاطرات یک جانباز، بلکه سندی از رنج، ایمان، رفاقت و ایستادگی نسلی است که هزینههای سنگینی پرداخت. شهادت علی خوشلفظ در سال ۱۳۹۶، کتاب را به یادمانی مکتوب بدل کرده که ارزش آن فراتر از زمان و نسل است.
برشی از کتاب
«عملیات کربلای ۵ آغاز شد. بهرام در پادگان ماند و من شبانه برای پیوستن به گردان، خودم را به منطقه رساندم. نرسیده به نقطۀ عزیمت نیروها، یک گلوله توپ شیمیایی مقابلم منفجر شد و مثل قارچ از زمین بالا آمد. چپ و راست آبگرفتگی بود و تنها راه همین جادۀ خاکی بود که مرا به پشت کانال پرورش ماهی میرساند. ماسک ضدگاز شیمیایی همراهم نبود. چارهای نداشتم. با تویوتا از وسط دود شیمیایی رد شدم و کمی آن طرفتر به تهوع افتادم و بهسختی خودم را تا پای اسکله رساندم. جایی که قبل از عملیات نقطۀ رهایی بود و حالا با جلو رفتن بچهها حکم محل تخلیۀ مجروحان و شهدا را داشت. باران آتش دشمن بیامان میریخت. چشم من میان آن همه مجروح و شهید دنبال کسی بود که از موقعیت جلو سوال کنم. از بچههای گروهان رضا نعیمیان را دیدم. پیک بهرام مبارکی بود. روی برانکارد خوابیده و چون تیر زیر گلویش را پاره کرده بود نمیتوانست حرف بزند. یک قایق نزدیک شد. باز هم پر از مجروح و شهید. داخل آن عباس علافچی بود. تیر به کتف عباس خورده و از پشتش بیرون آمده بود، اما سرپا و سرحال نشان میداد. بهزور به عقب فرستاده بودندش. مرا که دید گفت: «علی، برو جلو. برو.»»




نظر شما