به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحالوبختیاری، در یکی از روزهای سرد پاییزی، آن وقت که باد ملایمی برگهای زرد و نارنجی درختان را به رقص درمیآورد، به دیدار مادر شهید محمدحسن قاسمی شهید مدافع حرم در شهرکرد رفتم که سالهاست با غم و افتخار، یاد فرزندش را در دل نگاه داشته است، موزاییکهای حیاط خانهاش پوشیده از برگهای خشک بود و هر قدمی که برمیداشتم، صدای خشخششان به گوش میرسید، حاج خانم صدیقه صدری ارهامی بالای پلههای آهنی ورودی خانه ایستاده بود. قد نسبتاً بلندی داشت و چادر رنگی سر کرده بود که به زیبایی صورتش میآمد، چهرهاش با لبخند، گرما و محبت را منتقل میکرد.
با احترام دستانش را فشردم، گرم بود، طوری که گرمای وجودش بند بند تنم را در آن بعدازظهر سرد پاییزی گرم کرد، لبخند زیبایی به لب داشت و چهرهاش سراسر آرامش بود. بعد از سلام و احوالپرسی من را به داخل خانه دعوت کرد.
خانه سادهای داشتند گلدانهای سبزی که روی میزی در گوشه خانه قرار داشتند، توجهم را جلب کرد بسیار شاداب و سرزنده بودند، دیوارهای خانه را با تصاویری از فرزند شهیدش آراسته بود، عکسهای خانوادگی، مراسمها و روزهای خوش گذشته در کنار هم قرار گرفته بودند و همگی نشاندهنده زندگی پُر از محبت و شادی بود که هر روز در این خانواده جاری بود و این تصاویر به وضوح بیانگر عشق و نزدیکی اعضای خانواده به یکدیگر بود و این لحظات خاطرهانگیز در سایه وجود چنین مادر قهرمانی رقم خورده بود.
همانطور که محو تماشای خانه بودم با صدای خانم صدری به خودم آمدم: «بفرمائید چای» چه باسلیقه بود دو فنجان چای که بوی هل و دارچینش فضای خانه را پُر کرده بود و غنچههای گل سرخی که روی فنجانهای چای غوطهور بودند، آن چنان که من در فضای گرم و صمیمی خانه حالم دلم را جلا میدادم.

خانم صدری بسیار راحت و صمیمی برخورد میکرد، همین موضوع موجب شد که من هم احساس راحتی کنم از فرزندش محمدحسن پرسیدم، پیش خودم فکر میکردم حالا باید شاهد بیقراریهای مادری باشم که فرزند جوانش را در اوج زیبایی و خواستن از دست داده اما خانم صدری آرام و صبور بود و همین آرامشش نمادی از عشق بیپایان و استقامت بود. چشمهایش گویای داستانهای ناگفته بسیاری از فرزند رشیدش و عشق و فراق بود، لبخند ملایمش هر چند کم رنگ و بیجان بود اما امید را زمزمه میکرد، هر کدام از چروکهای صورتش نشانه زحمات و فداکاریهای او بودند و هر کدامشان داستانی از گذشته را روایت میکردند: «محمدحسن ۲۶ سالش بود که شهید شد قبل از آنکه خبر شهادتش را به من بدهند خوابش را دیدم از خواب پریدم و صدقه کنار گذاشتم و تا عصر همان روز بسیار بیتاب بودم، مدام بغض میکردم تا شب نشده خبرش رسید که محمدحسنم در سوریه به دست داعشیها به شهادت رسیده است، خدا را شکر میکنم فرزندم به آرزویش رسید من هم راضی به رضای خدا هستم.»
هر واژهای که از میانه لبانش بیرون میآمد با احساساتی همچون عشق و درد و غرور آمیخته بود گاهی صدایش میلرزید اما هر کلمهاش پر از قدرت و استقامت بود.
فنجان چای را به سمتم کشید تعارف کرد تا سرد نشده بخورم من هم اطاعت کردم، نخستین جرعه را که نوشیدم، طعمی خوشایندی را حس کردم، طوری که احساس کردم تاکنون این مزه را نچشیدهام.
از او درباره ویژگیهای خاص فرزندش پرسیدم، با چشمان پر از اشک و در عین حال با لبخندی که بر لب داشت، میگوید: «او بسیار شجاع بود و این شجاعتش از همان کودکی مشخص بود، ۱۳ سال بیشتر نداشت که به باغ وحشی در مشهد رفته بودیم، متصدی از بازدیدکنندگان خواست تا یک مار بزرگ را روی گردن خود قرار دهند، هیچکس قبول نکرد اما محمدحسنم چندین بار داوطلب شد و در نهایت مار را روی شانهاش گذاشتند، عکسش را هم در آلبوم داریم، غریق نجات بود با اینکه سن و سالی نداشت هیچ ترسی در وجود این بچه نبود، نماز جماعتش ترک نمیشد، زمان شهادتش سن و سالی نداشت اما ۲۳ بار به مشهد رفته بود میدانم که شهادتش را هم از امام رضا گرفت، هر سال پیاده به اربعین میرفت این کارش هم تا وقتی که بود ترک نشد.».

در میانه سخن گفتن از این خاطرات، گاهی لبخند محوی رو لبانش نقش میبندد و این یادآور لحظات شیرینی است که خانم صدری با فرزند شهیدش داشته است، گاهی دستهایش را روی هم فشار میدهد یا در هوا میچرخاند، انگار میخواهد تمام احساسات آن لحظه و شجاعت فرزندش را به رخ بکشد، مادرست دیگر نمیخواهد چیزی کم بگذارد: «همیشه به دیگران کمک میکرد و عشقش به وطن در قلبش جاری بود هر وقت با او از ازدواج حرف میزدم، میگفت مادر بگذار جنگ سوریه تمام شود بعد ازدواج هم میکنم و من هم شاکی میشدم چند باری هم برایش به خواستگاری رفتم اما محمدحسنم قبول نمیکرد میگفت: اول باید جنگ تمام شود آخرش هم شهید شد و من محمدحسنم را در رخت دامادی ندیدم اما بعد از شهادتش بارها در خواب دیدم که در بهشت ازدواج کرده و همین باعث شادی قلبم میشد.»
چشمانش خانم صدری در بین صحبتهایش درخشان و پُر از اشک شد، اشکهایی که حکایت از فراق و آروزهای برآورده نشده بود وقتی حرف از دامادی محمدحسن به میان آمد لبهایش به آرامی لرزید گویی کلمات در گلویش به تنگ آمدهاند.
خانم صدری آن چنان با عشق از کودکی فرزندش میگوید از روزی که در نیمه رمضان به دنیا آمد و نامش را به برکت همان روز محمدحسن نهادند از لالاییهایی که بر سر گهواره برایش میخواند.«لالایی گویم خوابت کنم بگویم من و دو صد سالت کنم» لرزش صدایش را به وضح شنیدم و بغضی که حالا تبدیل به قطرات اشک شده بودند.
از خانم صدری خواستم از روزهای بعد از محمدحسن برایم بگوید اینکه چگونه توانسته است با درد از دست دادن فرزند رشیدش کنار بیاید؟: «هر روز صبح، عکسش را میبینم و به او سلام میکنم. این باعث میشود احساس کنم، او هنوز در کنار من است محمدحسنم همیشه برای من زنده است، هیچ گاه در این سالها فکر نکردم که او را از دست دادهام بلکه بسیار به او نزدیکتر شدهام دائم خوابش را میبینم همیشه خوشحال و در حال جنب و جوش است.»
هیچ وقت در خوابهایتان از او گله و شکایت کردهاید؟ «هرگز!» صدای خندهاش بلند میشود: «فقط از او درخواست دارم! هر جا گیر میکنم به محمدحسنم میگویم، مامان میخواهم به کربلا بروم خودت جور کن، مامان میخواهم به مشهد بروم خودت مقدماتش را فراهم کن.»
هیچ گاه شنیده بودید که پسرتان از شهادت چیزی بگوید و بخواهد شما و پدرش را برای لحظه شهادتش آماده کند؟: «هیچ وقت چیزی ابراز نمیکرد خیلی تو دار بود هر وقت هم چیزی میپرسیدم حواسم را با حرفهای دیگر پَرت میکرد».

خانم صدری روزی که پیکر فرزند شهیدتان را دیدید چه کار کردید؟ در حالی که بغضی عمیق در گلویش نشسته است چهرهاش اما سرشار از غرور است اشکهایش میجوشد اما فوراً با پَر چادرش پاکشان میکند شاید محمدحسن همین گوشه و کنار باشد و قلبش با دیدن اشکهای مادرش بگیرد این احساسات را باید مادر بود و فهمید، هر باری که میخواهد از محمدحسن بگوید دستانش به آرامی در آغوشش میچرخند گویی میخواهد فرزندش را در آغوش بگیرد اما این تنها یک خیال مادرانه است: «بعد از اینکه خبر شهادتش را آوردند بسیار بیتاب بودم و روزشماری میکردم تا پیکرش را در آغوش بگیرم و سرش را به یاد روزهای کودکی در بغل بگیرم و موهایش را نوازش کنم یک شب بسیار بیتابی کردم از حضرت زینب خواستم تا امانتم را صحیح و سالم به من برگرداند همان شب محمدحسنم را در خواب دیدم که من را دلداری میداد و مدام تکرار میکرد که ناراحت نباشم و او سه ماه دیگر میآید و همین هم شد سه ماه بعد محمدحسنم آمد اما من هیچ گاه صورت ماه او را ندیدم حتی نشد برای آخرین بار بوسه بارانش کنم، نگذاشتند که ببینم و این آرزو برای همیشه به دلم ماند.»
خانم صدری به آرامی و بدون هیچ شکایتی بار اندوهش را به دوش میکشد و به آن افتخار میکند بارها و بارها در حرفهایش میگوید فرزند من که از امام حسین (ع) و یارانش عزیزتر نبود خدا را شکر میکند و مدام ذکر زبانش الحمدالله است و این نشانه صبر و استقامت بینظیرش و تجسم عشق و فداکاری او است او در مواجهه با شهادت فرزندش نشانهای از قدرت و شجاعت را به نمایش میگذارد.
خانم صدری و تمام مادران شهدا هر روز با یاد فرزندشان به زندگی ادامه میدهند و به دیگران انگیزه میدهند و میدانند که باید قوی باشند نه تنها برای خود بلکه برای یاد فرزندشان.
این مادران هرگز فراموش نمیکنند که فرزندشان برای دفاع از وطن جان خود را فدا کردند و این فداکاری در دل آنها احساس مسئولیتی را به وجود میآورد که آنها را به جلو میبرد.
گفتوگو با مادر شهید محمدحسن قاسمی، یادآور فداکاری و عشق مادران شهداست که با وجود دردهای عمیق، همچنان در جستوجوی نور و امید هستند، او نه تنها قهرمانانه از فرزندش یاد میکند، بلکه به دیگران نیز الهام میبخشد تا در برابر چالشها و سختیهای زندگی، امیدوار و مقاوم بمانند. زندگی و فداکاری فرزندان شهید، چراغی در دل این مادران است که هرگز خاموش نمیشود.


نظر شما