به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحال و بختیاری، صدای قُل قُل سماورش گوشه اتاق بلند بود، روی میز کوچک رنگ و رو رفتهای پارچه قرمز مخملی کشیده بود و چند استکان شیشهای و چند نعلبکی با گلهای قرمز را داخل سینی استیلی چیده بود، قند و نباتش هم به راه بود اما آنها را از دست نوههای کوچکش زیر میز پنهان کرده بود.
بی بی از بعد نماز صبح بیدار بود، مهمان دارد برای همین خانه را برای چندمین بار برق انداخته البته این کار هر روزش است، حیاط را هم آب و جارو کرده موزائیکهای بیرنگ و بعضاً شکسته حیاط را حسابی شسته؛ دیشب بود که تلویزیون اعلام کرد، قرار است صبح امروز مهمانها از راه برسند، بی بی ژاکت سبزرنگی را از صندوقچه بیرون آورد و به تن کرد همان که اسماعیل آخرین بار قبل از رفتن برایش خریده بود، چادرش را از روی نرده کنار پلهها برداشت، قاب عکسی را زیر چادرش زد، رویش را گرفت و از خانه بیرون زد، مثل همیشه سراغ سید محمود رفت، کلید را روی ترازو گذاشت و سپرد اگر اسماعیل آمد پشت در نماند، چایی هم آماده کردهام این را گفت و منتظر حرفهای همیشگی سید نماند و رفت وقتی سید سرش را بلند کرد بی بی از آخرین پیچ کوچه گذشته بود.
خودش را سر خیابان اصلی رساند و داخل اولین تاکسی نشست، هوا سوز داشت، دکمههای ژاکتش را بست، دو ماهی از پاییز گذشته بود اما هنوز باران خیابانهای شهر را لمس نکرده بود اما همین امروز که بی بی حیاط را آب و جارو کرده و قرار است مهمان داشته باشد آن هم بعد از این همه سال آسمان هم دلش یهو گرفت، اولین و دومین چهارراه را که رد کردند سر سومین چهارراه پیاده شد، ماشینها به خط ایستاده بودند مهمانها هم پشتسرشان، مردم هم بودند با هر قیافه و تیپی، آمده بودند یکی چادر به سر داشت آن دیگری شالش کمی مانده بود از سرش بیفتد، آقا پسرهای هم سن و سال اسماعیل زیاد بودند یکی با ریش و آن دیگری موهایش را از پشت سرش بسته بود و رد تتو روی گردن و صورتش مشخص بود.

صدای مجتبی رمضانی میان جمعیت بلند بود «خبر آوردن بازم توی شهر مهمونیه، شهید گمنام سلام خوش اومدی مسافر من خسته نباشی پهلوون» اشکها بر گونههای جمعیت جاری بود تابوتهایی که رویشان پرچم پرافتخار جمهوری اسلامی ایران کشیده شده بود، یک به یک کنار هم چیده شده بودند و ماشینهای حامل شهدا آرام آرام از میان مردم عبور میکردند و در میان نگاههای اشکی مردم شهر بدرقه میشدند، خانمها به هر زحمتی شده بود خود را به خودروهای حامل تابوت شهدا میچسباندند و چفیه، جانماز حتی تکه پارچهای را برای تبرک به دست خادمان میرساند تا روی تابوتها کشیده شود و این یادگاری باشد برای روزهای دلتنگیشان.
صدای نالهها و ذکرها هوا را پُر کرده بود، فاصلهها کم رنگ شده بود و همه به یکدیگر نزدیکتر بودند، بوی نرگس، اسپند و گلاب ریهها را پُر و خالی میکرد، بی بی همهی توانش را جمع کرد و نزدیک یکی از خودروهای حامل شهدا شد به یکی از سربازها که آن بالا ایستاده بود گفت: «پسر من هم آن جاست نگاه کن ببین پیدایش میکنی، قاب عکس را نشانش داد عکسش را ببین اسماعیل علوی عملیات…» حرفش نیمه تمام ماند، سرباز جوان با صدای بغضآلودی گفت: «مادر جان این شهدا گمنام هستند اسم اسماعیل روی هیچکدام از تابوتها نوشته نشده.»
بی بی آهسته قاب عکس را زیر چادرش هُل داد، امروز هم اسماعیل نیامده با خودش گفت که حتماً میآید شاید هم آمده کلید را از سید گرفته و روی پلهها نشسته چای هل و دارچینش را میخورد، حتماً قبل از اینکه من بروم او میآید در همین فکر و خیالات بود که چشمه اشکهایش جوشیده بودند و به پهنای صورتش میباریدند، بی بی به جای تمام مادران و خواهرانی که امروز نبودند برای فرزندان وطن اشک ریخت و لالایی خواند آرام بخواب پسر رشیدم آرام بخواب و محکم دستش را به سینهاش میکوبید.
یاد آن روزی افتاد که اسماعیل را خدا بعد از شش دختر به او داده بود، همان روز اسماعیل را نذر راه سیدالشهدا کرده بود، اسماعیل ۲۰ سال بیشتر نداشت که رفت قد رعنایش، صورت گِرد مثل ماهش پوست سبزه و گندمیاش که همیشه میان ریشهایش گُم بود، بچههای مسجد حاجی صدایش میزدند؛ بی بی هنوز روزی که رفت را یادش هست هیکل چهارشانهاش در چارچوب در جا خوش کرده بود و لبخند آخرش با آن قیافه مظلوم و چشمان نمناکش که از بی بی فرصت میخواست، قرار بود رخت دامادی بپوشد اما گفت: «بی بی بزار این بار بروم سری بعد که آمدم حتماً میرویم خواستگاری» حالا بیشتر از ۴۰ سال است که اسماعیل نیامده و رخت دامادی اش داخل بقچه سفیدی در صندوقچه بی بی به امانت مانده است.

بی بی خاک چادرش را تکانی داد و سمت خانه راه افتاد، بهتر است بروم، شاید سید محمود برای ناهار به خانه برود و اسماعیل پشت در بماند، بغض آسمان هم شکسته بود و قطره قطره اشکهایش روی چادر بی بی مینشستند.
این روزها همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا (س) اغلب شهرهای کشور از شمال تا جنوب از شرق تا غرب پذیرای میهمانانی خاص و ویژه هستند، در این روزها، قلبها به مانند دریایی طوفانی میتپند و اشکها مانند بارانی دلنشین بر گونههای مردم جاری میشود، چهرهها همچون آینهای از درد و اندوه نشان دهنده پیوند عمیق با شهدا و اهل بیت هستند.
در این روزها خیلی از مادران شهدا مثل بی بی عکس فرزندشان را از گوشه طاقچه برداشتهاند و راهی خیابانها شدهاند به امید اینکه نشانی از جگرگوشههایشان پیدا کنند اما این رسم فرزندان حضرت زهرا است که مثل مادرشان هیچ نام و نشانی نداشته باشند و این نشان از ارادت ویژه شهدای گمنام به حضرت زهرا (س) است.
در تمام لحظات تشییع شهدا حال و هوای شهر پُر از سوز و عشق است و مردم جانهای پاکی را به یاد میآورند که در گمنامی و بیادعایی جان خود را فدای آرمانهایشان کردند.
حزن و اندوه مردم از گمنامی شهدا به یاد گمنامی مزار حضرت زهرا (س) پیوند میخورد، سنگینی این غم آن چنان عمیق و ناگفته است که دلها را به یاد مظلومیت آن بانوی بزرگ میکشاند، همچون گمنامی مزار حضرت زهرا (س) این شهدا نیز در دل تاریخ، ناشناخته و بیادعا ماندهاند؛ اما یادشان در دلهای مردم همچنان زنده است این پیوند عاطفی و احساسی میان مردم و شهدای گمنام به مانند شعلهای است که در دل تاریکیها میدرخشد و هیچ گاه فراموش نمیشود.


نظر شما