به گزارش خبرگزاری ایمنا، مریم سلیمانی فعال دانشجویی در یادداشتی اختصاصی درباره حضورش در حسینیه امام خمینی (ره) و مراسم روز دانش آموز با حضور رهبر انقلاب نوشت: «امروز حسینیه امام خمینی (ره) شبیه حیاط یک مدرسه بزرگ است. دانشآموزان، دستهدسته بیرون حسینیه صف کشیدهاند و با هیجان عکس سلفی میگیرند. آخر صف اما معلوم نیست کجاست.
با اینکه بیشترشان بچهمدرسهای هستند، بهجای فرم مدرسه، لباس قشنگهایشان را پوشیدهاند. از بینشان روسریهای ست طرح فلسطین و حمایلهای رنگی بیشتر خودنمایی میکند. پسرها موهایشان را ژل زدهاند و کتوشلوار پلوخوری پوشیدهاند. برخی دیگر یقه پیراهنشان را بستهاند تا بیشتر با فضای بیت همخوانی داشته باشد؛ البته با ترکیب تسبیح تربت که تمامکننده است.
«خانم، خودکار نداری؟» به سمتش برگشتم. میخواست شعارش را کف دستش بنویسد، یا شاید نامه. وقتی سرم را به نشانه منفی تکان دادم، برق از چشمانش پرید. رو به دوستش گفت: «اصلاً آقا امروز میآیند؟»
بیرون بیت همیشه خدا صف اخراجیها هم هست که با چشمانی گریان، سوختن آرزویشان را تماشا میکنند. از بد روزگار کارت شناسایی نیاوردهاند یا کارتشان را گم کردهاند. خدا به داد دلشان برسد.
گوشی و کفشام را داخل صندوق میگذارم و کلیدش را برمیدارم. باز هم معضل جیبنداشتن را به یاد میآورم.
کارتم را میگیرند و پانچ میکنند. گیت بعدی کارت را دوباره میگیرند ولی پس نمیدهند. این صحنه برای افرادی چون من که فکر کردهاند میتوانند کارت دیدار را قاب کنند یا لای دفتر خاطراتشان بگذارند، بسیار دردناک است.
از گیت چندم که رد میشوی، یک میز گذاشتهاند؛ شیر و کلوچه میدهند. برای اینکه در این موقف زیاد معطل نشوم و از صف جا نمانم، شیرکاکائو را سریع میقاپم؛ اما از شانس بدم نی ندارد و مجبورم دوباره برگردم. واقعاً عجله کار شیطان است.
معلمهای پرورشی دقیقاً مثل زمان خودمان اصرار دارند همه دانشآموزان مدرسهشان را در صف کنار هم جا بدهند، مبادا با مدرسه دیگر قاطی شود؛ من که هرچه فکر میکنم علتش را نمیفهمم. بدینترتیب چند بار مرا به ته صف هدایت میکنند و من از هدایت سرباز میزنم.
بعد از آخرین بازرسی، پرچمهای پارچهای ساتن سهرنگ میدهند که طبق معمول چروکترینش به من میرسد، اما به چشم غنیمتی که میخواهم تبرکی ببرم نگاهش میکنم.
وارد حسینیه با زیلوهای آبی و سفید میشوم و در بهترین مکان ممکن مینشینم. صندلیهایی دور حسینیه چیده شده که من را برای نشستن وسوسه میکند، اما بر نفس خود غلبه میکنم.
اگرچه از صبحانه بیت نصیبی نداشتم، اما تم حسینیه را میپسندم؛ کرمی با رگههای سبز. آیه «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا عَدُوِّی وَعَدُوَّکُمْ أَوْلِیَاءَ» بالای آن نقش بسته است.
در میان جمع، آرامترها دانشجوها هستند؛ امروز آمدهاند کلاس درسشان در حسینیه باشد و واحد درسیشان «استکبارستیزی». البته با تدریس استادتمام دانشگاه انقلاب اسلامی.
سمت راستم یک دانشآموز نشسته که قریب به صد سؤال از من میپرسد: بار چندم است آمدهام؟ دانشآموزم یا دانشجو؟ آقا واقعاً میآیند؟ چطور میشود نامه نوشت؟ سعی میکنم مختصر جواب بدهم و از ذهنم جمله «عجب گیری کردیم!» میگذرد.
در سمت چپم یک دانشآموز دیگر بین زمینوهوا معلق است. میپرسم جایت کجاست؟ میگوید جلوتر، وقتی جمعیت بلند شود میروم. اما وقتی برای سرود ملی جمعیت بلند میشود، مینشیند همینجا و اینبار من در هوا معلق میشوم. البته چون میخواهم از سر بزرگواری با کوچکتر از خودم رفتار کنم، چیزی نمیگویم و از دلم میگذرد که بگذار امروز خوش باشد.
حسینیه، با پرچمهای سهرنگی که در دست دانشآموزان و دانشجویان آزادانه تکان میخورد، زیباتر شده است. زمزمه جمعی سرود «ای میهن خدایی» هم فضا را شورانگیز میکند. ناخودآگاه چند قطره اشک از گوشه چشمم میچکد.
هر دسته، یک شعار را در فضای حسینیه طنینانداز میکنند. آقای سلامی میآیند برای گزارش. پسرها با شعار «یوسف بیا اینجا» مجبورشان میکنند از آنها گزارش بگیرند. دخترها با عکاسان خانم برای گرفتن عکس دستهجمعی رایزنی میکنند. خیلی جالب است که فیلمبرداران سمت بانوان هم خانم هستند.
صدای باصلابت دختر سردار شهید سلامی – که دانشجوی مقطع دکتری هم هست – از بلندگوهای حسینیه بیرون میریزد. فرزند شهید طهرانچی از پیشرفت علم میگوید؛ از رسالت پدر که ساخت ایران قوی است. مادر و پدر شهیدانِ دانشآموز هم از خاطرات عزیزانشان میگویند. اما این بار تفاوتی دارد؛ دانشآموزان امروز که مخاطب اصلی این جلسه هستند، جنگ را دیدهاند، حتی بین شهدا نماینده دارند، از جنس خودشان.
جمعیت چندین بار، به خیال اینکه آقا آمدند، بلند میشود و به زحمت دوباره مینشیند. به زحمت؟ قانون حسینیه است؛ فقط بلند شدنت دست خودت است. حاضرین برای اینکه رهبر را با وضوح بیشتری ببینند، آنقدر جلو میآیند که یکآن میبینی دیگر جایی برای نشستن نیست!
صندلی آقا را که میگذارند سر جایش، حاضران نفس راحتی میکشند و مطمئن میشوند این جلسه با حضور صاحبش برگزار خواهد شد.
پردههای کرمرنگ ناگهان کنار میرود. آقا آهسته از پلهها بالا میآیند. دستشان را به مهربانی نسیم تکان میدهند و نگاهشان بین جمعیت تقسیم میشود. شعارها در هم آمیخته و اشک از چشمها شره میکند. «بفرمایی» میزنند و جمعیت مینشیند. آقای آهنگران شعر «مرگ بر آمریکا» را میخوانند و همه زمزمه میکنند.
کلاس درس که شروع میشود، بهجای آن همهمهها، همهجا سکوت است. دانشجویان و دانشآموزان بعد از موعظههای معنوی و پدرانه، یکبهیک پاسخ سؤالهایشان را از رهبر میگیرند.
این زنگ، زنگ تاریخ است؛ تاریخی پرافتخار و ماندگار که از ۱۳ آبان ۱۳۵۸ شروع شد و تا به امروز ادامه دارد. آقا معنی استکبار را توضیح میدهند؛ از جوانان میخواهند تاریخ را بشناسند و علل دشمنی با آمریکا را شرح میدهند. از ذهنم میگذرد بعداً بیانات را با تمرکز بیشتری حتماً بخوانم.
یکی از دانشآموزان در آخرین لحظات چفیه آقا را میگیرد و میشود بهترین هدیه زندگیاش. نگاه بقیه به او، حسرتآمیز است.
کلاس تمام میشود، اما حسینیه آرام نمیگیرد؛ هیچکس نمیخواهد این زنگ آخر باشد. امروز، اینجا تاریخ دوباره نوشته میشود؛ تاریخ نسل تازهای که نه فقط روایتگر گذشته، بلکه بازیگر امروز است. کلاس تمام میشود اما درسهایش نه؛ تکالیف تازهتر میشوند، امیدها روشنتر و مسئولیتها سنگینتر. جمعیت در حسینیه عهد میبندد و یکصدا فریاد میزند: «ما نسل ضد هستیم. نسل ضداستکبار.»
از حسینیه که بیرون میرویم، آب معدنی میدهند. با اینکه مزه چشمه زمزم را میدهد، اما انتظار فردی که صبحانه نخورده و شیرکاکائویش هم نی نداشته را برآورده نمیکند. بوی قورمهسبزی که در فضا پیچیده اما، بشارت میدهد. قورمهسبزی را میگیرم و توی پلاستیک صاف میگذارم تا نریزد. بیرون میزنم و گوشیام را روشن میکنم. همسرم عکسم را برایم میفرستد. میگویم جایزهات غذای حسینیه؛ نصف، نصف. میخندد.
امروز، اینجا، همه خندان بودند و امیدوار.»


نظر شما