به گزارش خبرگزاری ایمنا از خراسان شمالی، نگاه غریبانهاش در عکس قاب گرفته ناگفتنیهای بسیار دارد، حالا ۱۳ هزار و ۵۰۵ شبانهروز است که مادر هر لحظه چشم به قاب عکسش میاندازد و در دل میگوید: جان مادر کجایی؟
اگر سالها غم غریبی و دوری و چشم انتظاری را دو نفری با پدر تقسیم میکردند و برای دل هم مرهم بودند، حالا ۹ سال می شود که مادر مانده و قاب عکسی از «حمیدرضا».
به او لقب شهید غریب دادند، حتی این عنوان هم غربت خاصی دارد؛ هم تحصیل کرده و شاگرد زرنگ، هم نیروی کاربلد و باهوش ژاندارمری بود.
وقتی دشمن وحشیانه به خاک وطن حمله کرد از سنگر علم و حفاظت از امنیت مردم راهی خاکریزهای جبهه شد و غریبانه به اسارت دشمن درآمد.
از سرنوشت او هیچ اطلاع موثقی در دسترس نیست، اما همرزمانش تایید کردند که او را در زندانهای بعث دیدهاند و بالاخره سال ۱۳۸۵ شهادتش برای خانواده محرز و نامش در لیست شهدای غریب نیروی انتظامی کشور ثبت شد، اما مادر همچنان منتظرش هست؛ شاید نسیم باد صبا از او خبری بیاورد.
شهید جاویدالاثر حمیدرضا نیستانی متولد خرداد سال ۱۳۴۴ در بجنورد است. متین و مودب و مأخوذ به حیا؛ از آن دست پسرهایی که کمک حال پدر و مادر و خواهرانش بود.
زکیه نیستانی، خواهر شهید جاوید الاثر حمیدرضا نیستانی به خبرنگار ایمنا میگوید: حمیدرضا فرزند چهارم خانواده بود و از کودکی بسیار آرام و با محبت رفتار می کرد، دوران تحصیلی متوسطه را در دبیرستان دانش مشغول به تحصیل و بعد در دانشکده افسری در تهران پذیرفته شد.
زکیه معرفت و مسئولیتپذیری برادر را اینگونه تعریف میکند: من ۱۲ سال از حمیدرضا کوچکتر بودم اما خاطرم هست که تعطیلات تابستان کار می کرد تا کمک حال پدر زحمت کش و پر کارمان باشد و در پایان تعطیلات دستمزد خود را به پدر تقدیم می کرد.
دغدغهمند مادر و پدر
وی ادامه می دهد: دغدغههای پدر و مادر را به خوبی درک و در انجام امور منزل به مادر کمک میکرد، اهل دید و بازدید و رفت و آمد با فامیل و آشنایان بود و از همان نوجوانی به همه فامیل سرمیزد.
خانم نیستانی اشتغال در حرفه معلمی را تاثیر و تشویقهای برادر شهیدش میداند و ادامه میدهد: حمیدرضا سال ۱۳۶۳ در دانشکده افسری تهران قبول و در رشته مهندسی نقشهکشی مشغول به تحصیل شد و به استخدام ژاندارمری کشور یعنی نیروی انتظامی کنونی درآمد.

خواهر شهید به خاطره پذیرفته شدن حمیدرضا در دانشگاه اشاره میکند: مادرم تعریف می کرد، جواب دانشگاهها اعلام شد؛ یکی از دوستانش که همسایه هم بودیم، در راهنمایی رانندگی و حمیدرضا در دانشکده افسری قبول شد که مادرم گفته بود کاش شما هم میرفتی راهنمایی رانندگی اما حمیدرضا در پاسخ گفته بود که من آرزو داشتم دانشکده افسری بروم و خوشحالم، شما هم خوشحال باشید؛ تقدیر من هرچه باشد همان را می پذیرم.
زکیه میگوید: حمیدرضا فردی خاص و آسمانی و خیلی متفاوت بود و شخصیت نظامی را میپسندید، روی تعصب و غیرتی که داشت بیشتر علاقهمند به شرکت در دانشکده افسری بود که همین امر محقق شد.
او به حضور برادر در مناطق جنگی اشاره و عنوان میکند: برادرم به مناطق اهواز، فکه، سوسنگرد اعزام شد و مشغول به خدمترسانی بود اما به دلیل مسائل امنیتی در منزل از عملیاتهایی که در آنها حضور داشت به هیچ عنوان صحبت نمیکرد. حتی به گفته مادرم او همیشه سفارش و تاکید میکرد نامههایی که از منطقه ارسال می کند، دست غریبهها نیفتد و نزد خانواده محفوظ بماند.
زکیه از معرفت حمیدرضا و برخوردش با سربازان میگوید: برادرم مجرد بود و زمانی که در منطقه جنگی حضور داشت کمتر به مرخصی میآمد، وقتی مادر دلتنگش میشد و از او میخواست به بجنورد بیاید، حمیدرضا میگفت که مادر جان دلتنگی شما سر چشم اما به سربازانم که متاهل هستند مرخصی دادم تا به جای من آنها به شهرستان بروند؛ آنها اولویت دارند.
مداد و دفتر سوغات برای خواهران
زکیه نیستانی می گوید: برادرم هر وقت به مرخصی می آمد به عنوان سوغاتی و برای ایجاد انگیزه برای ما لوازمالتحریر میآورد و همیشه ما را به درس خواندن و مطالعه کتاب تشویق میکرد.
او اضافه می کند: حمیدرضا مرا روی پاهایش می گذاشت و به می گفت من دانشآموز تو هستم خانم معلم، از من درس بپرسید؛ همیشه مرا خانم معلم خطاب میکرد و شاید همین موضوع در حرفه معلمیام مؤثر بود و امیدوارم از من راضی باشد.
وی ادامه می دهد: سال دوم تحصیلش به جبهه رفت و همزمان درس میخواند، همه کتابهایش دست من است که به آخر نرسید.
خواهر شهید خاطرنشان میکند: حمیدرضا بسیار دلسوز و متعهد به خانواده به ویژه پدر و مادرم بود؛ حتی در نامههایش هم سفارش میکرد که با بزرگترها و پدر و مادر محترمانه رفتار کنید.
زکیه نقل قول یکی از همرزمان برادرش را اینگونه عنوان میکند: حمیدرضا به پوشش و سر و وضعش اهمیت میداد که مرتب باشد، یکی از سربازانش میگفت که در منطقه با وجود شرایط جوی و گرد و غبار زیاد باز هم حمیدرضا پوتینهایش واکس زده بود و همیشه لباس نظامی بر تن داشت.
او ادامه میدهد: برادرم هر وقت به مرخصی میآمد با لباس شخصی بود و خیلی کم پیش میآمد که کسی او را با لباس نظامی در بیرون از منزل ببیند.
روایتی از اسارت شهید و اطلاع خانواده
از خانم نیستانی درباره اسارت حمیدرضا می پرسم که اینطور روایت میکند: ۲۱ تیر سال ۶۷ در عملیاتی در عراق به اسارت نیروهای بعثی درآمد اما درآن زمان عراق تاییدیهای مبنی بر اسارت حمیدرضا نداد. او مفقودالاثربود تا اینکه سال ۸۵ بنیاد شهید و امور ایثارگران خراسان شمالی شهادت وی را براساس گواهی چند تن از همرزمانش به خانواده اعلام کرد و در سالروز شهادت حضرت فاطمه به همراه ۱۰۵ شهید خراسان شمالی تشییع با شکوهی برایش برگزار و مزار یادبودی در قطعه دو شهدای شهرستان بجنورد برای شهید حمیدرضا نیستانی اختصاص داده شد.

او به خوابی که از حمیدرضا دیده است اشاره و تصریح می کند: همان سالی که از طرف ژاندارمری برایمان خبر آوردند او مفقود شده، شب قبلش خواب دیدم در منزل مادرم سفره بزرگی پهن بود و برادرم با لباس نظامی نشسته است و این مهمانی گویا برای بدرقه شهید بود.
فراق ۳۷ ساله
برای خانم نیستانی فراق ۳۷ ساله برادر سخت است اما سختتر از همه دل تنگیهای مادر است؛ تا اردیبهشت سال ۹۵ که پدر هم آسمانی شد.
او می گوید: چشم انتظاری خیلی سخت است وگرنه حمیدرضا راهش را خودش انتخاب کرد و با رضایت خودش قدم به این راه گذاشت، پدر و مادرم هم به نظر و انتخابش احترام گذاشتند و اجازه دادند راهی جبهه شود.
درخواست تشخیص هویت دادیم
از خانم نیستانی می پرسم محل شهادت برادر در بعضی اسناد در کجا ثبت شده است که میگوید: محل شهادت را در فکه ثبت کردند و وصیتنامهاش هم به دستمان نرسید.
او ادامه میدهد: درخواست تشخیص هویت زمانی که هنوز پدرم زنده بود انجام شده است، هر بار که میشنویم شهید گمنامی را آوردند دنبال نشانهای میگردیم اما خبری از عزیز سفر کرده ما نیست.
خواهر شهید نیستانی از بیقراریهای مادر میگوید: مادر هنوز منتظر است که لااقل چند تکه استخوان از پیکر مطهر پسرش را برایش بیاورند.

او ادامه می دهد: برادرم جزو شهدای غریب هست و پیکرش در خاک عراق مانده است؛ پارسال یادواره استانی شهدای غریب در اسارت را گرفتند و در کتابی که متعلق به شهدای نیروی انتظامی بود، زندگینامه، عکسها و نامههایش منتشر شد.


نظر شما