پدر، پسر و نیلی‌ترین قاب عشق

حاج عباس نیلفروشان به روایت پسرش، فقط یک فرمانده نبود؛ پدری بود که نفس‌هایش با حزب‌الله گره خورده بود، اندیشه‌هایش در کلاس‌های دانشگاه می‌درخشید و قلبش در خانه با عشق خانواده می‌تپید. محمد نیلفروشان می‌گوید: پدرم زندگی را میان جهاد، علم و مهر تقسیم کرده بود، بی‌آنکه هیچ‌کدام از این‌ها کم‌رنگ شود.

به گزارش خبرگزاری ایمنا، در لابه‌لای روایت‌های جنگ و دیپلماسی، گاهی قصه‌ای پیدا می‌شود که هم تصویر یک فرمانده را نشان می‌دهد و هم چهره یک پدر را. مردی که میدان نبرد و کلاس درس را با یکدیگر آمیخت و هر دو را با عشق به وطن و ایمان به هم‌میهنانش پیش برد. این گفت‌وگو، نه تنها گزارشی از مشی و عملیات، که حکایتی است از زندگی شخصی و حرفه‌ای حاج عباس نیلفروشان؛ مردی که از اوایل نوجوانی پا در جبهه گذاشت، تحصیل و پژوهش را از دلِ سختی‌ها بیرون کشید و در میدان‌های نبرد لبنان و سوریه حضوری تأثیرگذار و پیچیده داشت.

سردار عباس نیلفروشان، زاده سال ۱۳۴۵ در اصفهان، مردی بود که زندگی‌اش همواره میان خاک و عشق، جهاد و مهر، علم و خانواده جریان داشت. او در اوایل مهر ۱۴۰۳، در لبنان و در مقر فرماندهی حزب‌الله و درکنار سید حسن نصرالله به شهادت رسید؛ اما همان‌طور که در نگاه پسرش تصویر پدری زنده است، نام او همچنان در قلب محور مقاومت و در یاد نسل‌ها جاودان مانده است.

در این‌جا فرزند ارشد شهید، تصویری نزدیک و صادقانه ارائه می‌دهد از خاطرات ساده کودکی، لحظات انتظار و شوق برای بازگشت پدر و از سوی دیگر روایت‌هایی از میدان نبرد که نشان می‌دهد چگونه تجربه عملیاتی و علم نظامی، در ذهن و عمل حاج عباس به هم پیوستند. روایتی از مسئولیت‌پذیریِ خانواده، از مادری که با تلاش و همراهی، مسیر علم و عمل را برای همسرش هموار کرد و از انتخابِ دشوارِ رفتن به میدان در برابر چالش‌های زندگی.


ببینید: شهادتی که نتیجه یک دعوت بود


پرده‌پرده این گفت‌وگو جلوه‌ای از تأثیرگذاریِ حاج عباس بر محور مقاومت را نشان می‌دهد؛ مباحثی درباره تدوین دکترین‌ها، نقش‌آفرینی در مقابله با گروه‌های مسلح و جایگاه وی نزد رهبران و بدنه حزب‌الله که پذیرش و اعتماد را نه تنها مستند به اقتدار نظامی، که بر پایه حسن‌خلق، هوش و تعامل سیاسی پایه‌گذاری می‌کرد. سایه تهدید، تحریم و ریسک‌های امنیتی همواره همراه مسیر او بود؛ اما آنچه در نهایت تصمیمات را شکل می‌داد، احساس تکلیف و پیروی از «امر مولا» و عشق به هم‌رزمان بود.

در این گفت‌وگو به لحظات خصوصی و دیدارهای خانوادگی تا تصمیم‌های سرنوشت‌ساز در میدان‌های نبرد دعوت شده‌ایم و با چشم و زبانِ نزدیکِ یک فرزند، به درونِ زندگیِ مردی قدم می‌گذاریم که هم پدر بود و هم فرمانده. اینجا محمد نیلفروشان روایت می‌کند پدر را.

ایمنا: حدود یکسال از روزی که خبر تلخ شهادت پدرتان در کنار سید مقاومت منتشر شد میگذرد، به همین بهانه فرصت را غنیمت شمردیم تا از زبان شما بخشی از خاطراتی را که در کنار سردار نیلفروشان تجربه کردید برایمان بازگو کنید.

نیلفروشان: ما تا دو سالگی اصفهان زندگی می‌کردیم. بعد از جنگ، پدر در اصفهان و در لشکر نجف و همزمان در دانشگاه مشغول فعالیت بود؛ بعد از آن سال ۷۹ زمانی که من دو ساله بودم به تهران مهاجرت کردیم و حاج عباس آنجا هم مسئولیت‌های مختلفی برعهده گرفت؛ اما عمده مسئولیت‌ها در نیروی زمینی، معاون عملیات نیروی زمینی، آمادگی رزمی و مواردی از این دست بود.

یادم هست که مأموریت‌های پدر معمولاً دو هفته یا ۱۰ روزه بود و ما خیلی اذیت می‌شدیم با این حال مادر با وجود تنهایی و شرایط سخت، با سه بچه، پا به پای پدر در این سفر جهادی همراهی می‌کرد و به یاد دارم روزی که پدر می‌رسید، برایمان یک روز فوق‌العاده بود.

زمانی که جورج بوش با حدود ۵۰۰ هزار تا یک میلیون سرباز در منطقه خلیج فارس را تهدید به حمله کرد، همزمان بود با مسئولیت پدر در واحد عملیات نیروی زمینی سپاه؛ یادم نمی‌رود، آن زمان بچه بودم و پدر، من را با خودشان به محل کار خود یعنی نیرو زمینی سپاه برد.

ایمنا: سردار نیلفروشان جزو فرماندهانی است که در کنار مشغله های متعدد، از عرصه علمی و تحصیلی غافل نشد و ضمن اخذ مدرک دکتری، سابقه تدریس در دانشگاه را هم دارد، با این همه مشغله‌، سردار نیلفروشان چگونه به ادامه تحصیل پرداخت و توانست مدارج عالی را کسب کند؟

من شک ندارم اگر مادرم نبود، پدر لیسانس را هم به راحتی نمی‌گرفت چه برسد به فوق لیسانس و دکتری!

نیلفروشان: یک بار پدر، من را به خیابان ابن سینا یا همان «میدون کهنه» برد و یک زیراکسی را نشانم داد و گفت: «بابا اینجا را می‌بینی؟ من آمدم یک کپی از شناسنامه‌ام گرفتم بعد روی کپی به دستکاری کردم، سنم را دو سال بالا بردم و ۱۶ ساله شدم، بعد دوباره از روی کپی زیراکس دیگری گرفتم و آن کپی را بردم تا به من اجازه دادند به جبهه بروم». همین مسئله باعث شده بود که پدر در همان زمان تحصیل را کنار بگذارد.

سال ۶۲ هم قانون سپاه این بود که اگر افراد می‌خواهند وارد سپاه شوند باید انصراف از تحصیل بدهد؛ بر همین اساس پدر مجبور به ترک تحصیل شد تا وارد سپاه شود اما بعد از جنگ این عقب افتادگی خیلی برایش سنگین و مهم بود، به طوری که تصمیم گرفت جبران کند؛ در همین راستا به سرعت دیپلم گرفتدر آزمون‌ها شرکت می‌کند و پشت سر هم کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکترا را طی می‌کند.

پدر برایم از سختی‌های درس خواندن تعریف می‌کرد و می‌گفت: «صبح وقتی از منزل بیرون می‌آمدم تا ۲ بعد از ظهر در سپاه بودم، بعد می‌رفتم دانشگاه تا ۴ و ۵ عصر، ۴ و ۵ عصر به مغازه پدری که انگشتر فروشی در چهارباغ بود، می‌رفتم، بعد از آن به خانه بر می‌گشتم، استراحت می‌کردم و بعد دوباره ۳ صبح تا نمازروی سنگ انگشتر حکاکی می‌کردم».

زمانی که پدر به تهران رفت، کارهای سپاه افزایش پیدا کرد اما در این مسیر مادر خیلی کمک پدر می‌کرد؛ به طوری که به یاد دارم که مادرم نکات مهم جزوه‌های پدر را برای پدر هایلایت می‌کرد و گزیده‌ها را معلوم می‌کرد تا خواندن آنها برای پدر آسان‌تر شود؛ از این رو من شک ندارم اگر مادرم نبود، پدر لیسانس را هم به راحتی نمی‌گرفت چه برسد به فوق لیسانس و دکتری!

ایمنا: سطح علمی پدر در چه حدی بود؟

نیلفروشان: پدر در دانشگاه، به رتبه استاد تمامی رسیده بود یعنی آخرین مرتبه علمی را داشت، چند جلد کتاب تألیف کرده و مقالاتی نوشته بود. شهید سلامی تعریف می‌کرد زمانی که پدر به دیدار رهبری رفته بوده یک جلد از کتاب‌های خود را به آقا هدیه داده است.

پدر در میدان، عملیات، فرماندهی و دانشگاه در قُله بود

علم آکادمیک پدر با عمل جهادی‌اش در میدان با هم آمیخته بود، یعنی وقتی در میدان سوریه فرماندهی می‌کرد، هم‌زمان واقعیت صحنه را تبدیل به نظریه می‌کرد و بعد در قالب کتاب جنگ‌های نوظهور ارائه می‌داد. همچنین در زمان تحصیل و تدریس در دانشگاه صحنه‌های میدان را توضیح و نظریات علمی را ارائه می‌داد.

پدر در میدان، عملیات، فرماندهی و دانشگاه در قُله بود و این یعنی نه بُعد علمی او می‌لنگد و نه بُعد عملیاتی‌اش… چراکه او به طور کامل از داشته‌های علمی خود استفاده می‌کرد و وقتی هم نظریه پردازی می‌کرد از تجربیات جهادی و عملیاتی‌اش بیشترین استفاده را میبرد.

ایمنا: نقش موثر حاج عباس در لبنان و جنگ‌های منطقه به چه صورت بود؟

نیلفروشان: دور اولی که پدر به لبنان رفتند بعد از جنگ ۳۳ روزه بود. بعد از جنگ ۳۳ روزه، سپاه در حال آماده کردن یک برنامه ویژه برای حمایت و پشتیبانی از حزب الله بود که شامل بررسی وضعیت موجود حزب الله، بررسی دکترین‌ها و راهبردهای نظامی، برنامه‌ها و تاکتیک‌های حزب الله بود تا بتوانند کمکی کنند. بر همین اساس پدر در دوره‌ی فرماندهی شهید زاهدی مسئول عملیات لبنان شد و چون ذهن راهبردی، علمی، منظم و چهارچوب یافته‌ای داشت در دوره اول شروع به تدوین دکترین و راهبردهای حزب‌الله کرد.

حاج عباس در دوره دوم و بعد از شهادت شهید الله دادی به فرمان حاج قاسم به لبنان رفت؛ آن زمان داعش علاوه بر سوریه به دو منطقه از لبنان یعنی اُرسال و سلسله شرقیه منطقه قلمون زده بود و مسلحین داشتند ورود می‌کردند. برای همین مأموریت پدر از سمت حاج قاسم این بود که در مقابله با داعش و گروه‌های مسلح تکفیری نقش داشته باشد.

او معتقد بود که فرماندهی از دور ممکن نیست برای همین همیشه خودش در میدان حاضر و آماده بود

پدر وقتی به لبنان رفت فرمانده بود اما چون داعش از سوریه داشت به لبنان می‌زد نقش آفرینی کرد و کارهایی از جمله طرح‌ریزی، لجستیک و پشتیبانی و فرماندهی را برعهده گرفت و در مقابله با داعش تحولی قابل توجهی ایجاد کرد.

او معتقد بود که فرماندهی از دور ممکن نیست برای همین همیشه خودش در میدان حاضر و آماده بود.

بعد از عملیات آزادسازی و پاکسازی سلسله شرقیه در سوریه مرز با لبنان، حاج قاسم و پدر در منطقه بودند اما در دو سمت متفاوت؛ حاج قاسم آنجا می‌گویند که حاج عباس در عملیات لبنان، در پیروزی و در عملیات آزادسازی سلسله شرقی یک نقشه بی‌بدیل داشتند چراکه هم طرح‌ریزیِ جایی که نقشه کم می‌آوردند را انجام می‌داد، هم فرماندهی می‌کرد و الحمدلله دوره بسیار درخشانی را سپری کرد.

گاهی بین نیروهای مقاومت به دلیل تفاوت بوم فرهنگی، چالش و اختلاف نظر پیش می‌آمد و این طبیعی است؛ بر همین اساس سید حسن نصرالله گفته بودند حاج عباس از طرف من قاضی است و هرچه بگوید نظر من است.

ایمنا: آیا نیروهای مقاومت و بومی لبنان به راحتی می‌پذیرفتند که از یک فرمانده ایرانی فرمان‌بری کنند؟ این اختلافات و موارد این چنینی چطور مدیریت می‌شد؟

نیلفروشان: ما خودمان به راحتی نمی‌توانیم بپذیریم که یک فرد خارجی بیاید و با او کار کنیم و این برای لبنانی‌ها نیز صدق می‌کند، چراکه هر فرماندهی به آنجا رفته است با چالش روبه‌رو بوده اما به دلایلی مثل اینکه پدر همیشه خط مقدم بود، افراد فکر می‌کردند اگر همکاری نکنند عقب افتاده‌اند.

دومین مورد این است که ایشان بسیار خوش اخلاق، خوش برخورد، خوش تعامل و خوش مشرب بود به نحوی که همه از تعامل با ایشان لذت می‌بردند.

نکته سوم این است که پدر بسیار هوشمند، زیرک و باهوش بود و از این ذکاوت در تعاملات و ارتباطات استفاده می‌کرد، همچنین پدر چون به لحاظ فکری و اندیشه‌ای پیشرو و سرآمد بود می‌توانست نظر ارائه بدهد و برای سید حسن نصرالله و فرماندهان مقبولیت فکری و اندیشه‌ای داشت. همچنین از آنجایی که حاج عباس فرمانده جنگ بود به لحاظ تجربی اندوخته خیلی زیادی داشت و همین‌ها باعث شده بود که ایشان یک گنجینه از تجارب باشد و در تعاملات مقبولیت، محبوبیت داشته و موفق باشد.

ایمنا: حاج عباس از لحاظ اجتماعی چقدر مردم لبنان را می‌شناخت؟

نیلفروشان: پدر به دلیل زیرکی که داشت خیلی خوب موقعیت‌ها را درک و کار می‌کرد. موضع فرماندهان سپاه در لبنان و سوریه هیچ وقت عامریت نبوده است بر همین اساس در تعامل با این دوستان جوری پیش می‌رفتند که آن تعامل و راه درست محقق شود و درنهایت هم خود برادران لبنانی و سوری تصمیم‌گیری می‌کردند.

این تعاملات نیازمند فهمی از شرایط، شخصیت و عزت طرف مقابل است چراکه آنها روحیه‌های مختلفی در حوزه‌ها، ساعت کاری و… دارند و فهم این تفاوت‌ها جهت کنار آمدن، اصلاح و پیشبرد امور لازم است.

یک جایی روش متفاوت است و اختلاف سلیقه وجود دارد اما این‌ها نباید تبدیل به اختلاف شود بلکه باید تبدیل به یک نقطه قوت شود و برای جبهه مقاومت بکارگیری شود؛ و دو طرف این فهم و درک متقابل را داشتند.

کسی که در چنین شرایطی فرماندهی می کند باید اینها را بشناسد و پدر خیلی خوب این‌ها را می‌شناخت، به زبان آنها مسلط بود و همین باعث می‌شد طرف مقابل احساس کند ایشان کسی است که آن‌ها را می‌شناسد.

بعد از شهادت شهید زاهدی خود سید حسن نصرالله درخواست کرده بود که پدر به لبنان برود؛ اما پیش از رفتن پدر، سید حسن در جلسه شورای حزب‌الله مطرح کرده بود که بنظر شما نفر بعدی که قرار است بیاید باید چه ویژگی‌هایی داشته باشد؟ و آنها گفته بودند کسی که می‌آید اولاً باید بین ما یک مقبولیتی داشته باشد، عربی بلد باشد، لبنان و حزب‌الله را بشناسد و همینطور ویژگی‌ها را شروع می‌کنند به تیتر کردن… بعد آقا سید می‌گوید حالا چه کسی را بگوییم بیاید؟ که همه متفق القول می‌گویند حاج عباس.

ایمنا: بجز فرماندهان رده بالا، ارتباط ایشان با رده‌های پایین حزب الله به چه صورت بود؟

نیلفروشان: از پدر پرسیدم ارتباط شما با بدنه حزب‌الله چطور است و ایشان می‌گفت: «حتی در سنگرهای جنوب من را می‌شناسند و وقتی به سرکشی‌ها میرفتم با آنها ارتباط گرفتم»

سال ۹۴ با پدر جهت سرکشی به سوریه رفته بودم و دیدم که ایشان با بسیجیِ حزب اللهی که از لبنان به سوریه آمده بود گرم می‌گرفت، صحبت می‌کرد و ارتباط خوبی داشت و ایشان با بدنه و حتی نیروهای جز و پایین‌تر ارتباط کامل و خوبی برقرار کرده بود.

ایمنا: کمی از آخرین ماموریت سردار نیلفروشان برایمان بگویید و اینکه رابطه ایشان با شهید سید حسن نصرالله چطور بود؟

نیلفروشان: دور آخری که پدر رفت، بعد از شهادت شهید زاهدی بود که شش ماه طول کشید. حزب‌الله بعد از سال ۲۰۰۶ و جنگ ۳۳ روزه صاحب سبک شده بود؛ تا جایی که حتی گفته میشد چه نیازی هست از سپاه کسی بیاید و کمک بدهد؟! به همین دلیل پذیرش یک نفر در آنجا مسئله مهمی بود اما پدر از همان دور اولی که به لبنان رفت جا افتاده بود، به حدی که سید حسن گفته بود حاج عباس باید در شورای جهادی شرکت کند و پدر را خیلی قبول داشت.

در جنگ سوریه یک جایی بین نیروهای حزب‌الله و نیروهای ایرانی مشکلی پیش آمده بود و سید حسن نصرالله گفته بود حاج عباس باید حَکَم قرار بگیرد، این یعنی ما یک ایرانی را برای حل یک موضوعی که بین ایرانی ها و لبنانی ها شکل گرفته قبول داریم و این خیلی ارزش بالایی داشت.

دور دومی که پدر به لبنان رفته بود بعد از سه سال باید بر می‌گشت، یک جلسه وداع با آقا سید گذاشتند و آنجا سید حسن نصرالله پرچم حرم اباعبدالله را به پدر هدیه داده و گفته بود: «حاج عباس این ارزش‌مندترین دارایی است که به شما می‌دهم.»

پدر، پسر و نیلی‌ترین قاب عشق

از دور دوم تا دور سوم که ایشان می‌خواست دوباره برگردد و در ایران معاون عملیات سپاه بود، ارتباط پدر با سید و حزب‌الله نه تنها قطع نشد بلکه قوی‌تر و بهتر هم شد و مدام با بچه‌های حزب‌الله برای رفع و حل مشکلات در ارتباط بود.

وقتی شهید زاهدی به شهادت رسید، شهید نصرالله گفته بود که اگر دوره شهید زاهدی تمام شد، نظر حزب الله و من روی حاج عباس است. برای همین زمانی که حضرت آقا این را متوجه شدند گفتند همانی که آقا سید گفته یعنی آقای نیلفروشان بروند لبنان. پدر هم بلافاصله بعد از اینکه این حرف حضرت آقا شنید، گفت امر مولاست و باید انجام شود. ما آن زمان با خانواده کربلا بودیم؛ در مسجد کوفه تلفن مادر زنگ خورد و پدر گفت من دارم می‌روم مشهد؛ از آنجایی که مادر عمرش را در این راه سپری کرده، سریع متوجه موضوع شد و پرسید: «یعنی واقعاً قطعی شد؟ شما باید بروید؟» و ایشان گفت باید بروم.

پدر که به لبنان رفته بودند، سید حسن نصرالله گفته بود: «حاج عباس در شب‌های قدر دعا می‌کردم شما اینجا بیایی و دعای شب قدر من مستجاب شد».

در جلسه معارفه پدر می‌گفتند سید حسن نصرالله طور عجیبی از پدر تعریف می‌کرد و این جور تعریف‌ها معمولاً بعد از شهادت انجام میشد! سید حسن نصرالله یک عبارت گفته بود که «حاج عباس هم رفیقِ منه، هم شریک منه و هم تکیه‌گاه».

زمان ابلاغ ماموریت پدر از دو چیز خیلی خوشحال بود؛ اول اینکه می‌گفت این امر مولاست و حضرت آقا مستقیم به من گفتند برو و دوم اینکه می‌گفتند سید حسن نصرالله اینطور استقبال کرده است.

زمانی که پدر، مادرم را پیش سید حسن نصرالله برده بود سید گفته بود: «خیلی خوب کاری کردی که حاج خانم را آوردی، حاج خانم که اینجاست من خیالم راحته که تو اینجا می‌مانی» چراکه سید نگرانی داشت حاج عباس بخاطر مسئولیت‌ها به ایران برگردد اما با حضور حاج خانم خیالشان راحت شده بود.

هر زمان پدر می‌خواست برای کارهای پشتیبانی، لجستیکی و جلسات به تهران بیاید، آقا سید میپرسید چند روز بعد برمی‌گردی؟ و حاج عباس مثلاً می‌گفت دو هفته اما سید می‌گفت دو هفته زیاد است و ۱۰ روز دیگر اینجا باش.

یادم هست زمانی که من دو هفته پیش پدرم در لبنان مانده بودم، یک شب در میان، آقا سید به پدر زنگ میزد و حتی در موضوعات ساده از پدر مشورت میگرفت؛ یعنی این رفاقت خیلی برایشان مهم بود.

معمولاً وقتی پدر از تهران به لبنان برمیگشت، سید از ایشان برای دیدار دعوت میکرد و با اینکه پدر خیلی خسته بود اما، به دلیل ابراز لطف سیدحسن، برای ملاقات ایشان میرفت.

در آخرین ماموریت پدر، سیدحسن نصرالله دو الی سه روز قبل از شهادت، از حاج عباس دعوت کرد که: «مرکز خودتان خطرناک است، بیا در مرکز ما یعنی مقر اصلی مستقر شو؛ چون اینجا من خیالم راحت است و به لحاظ امنیتی و حفاظتی تدابیر بیشتری اندیشیده شده و بعید است که محل اینجا را بدانند یا بتوانند بزنند چون خیلی مستحکم و عمقی است».

ایمنا: در دورانی که حاج عباس لبنان بود از سوی دشمن تهدیدی متوجه ایشان نشده بود؟

نیلفروشان: پدر چند سال آخر زمانی که مسئول عملیات شده بود، چندبار از طرف کشورهای اروپایی و آمریکا تحریم شد؛ حتی یکبار نامه‌ای را به من نشان داد مبنی بر اینکه شما و دو نفر دیگر در لیست ترور آمریکا قرار گرفته‌اید و مراقب خودتان باشید.

حتی زمانی که ایران بودند و منزل ما طرف اشرفی اصفهانیِ تهران بود، به پدر نامه زدند که خانه شما توسط منافقین شناسایی شده و پدر با اجبار و اکراه خانه را جابه‌جا کرد و به منزلی سازمانی رفت. این موضوع برای پیش از رفتن ایشان به لبنان است. بعد از اینکه پدر به لبنان رفت آقا سید به ایشان اجازه نمی‌داد که از ضاحیه خارج شود.

پدر قبل از اینکه فرمانده سپاه لبنان شوند، یک سفر به لبنان داشت و باید گزارشی در مورد وضعیت آنجا جمع‌آوری می‌کرد که بعداً در لبنان و حزب الله توسط شهید زاهدی استفاده و منشأ برکات شد. در آن سفر پدر می‌گفتند من می‌دیدم پهپاد اسرائیلی روی سر من بود و مطلع بودند که من وارد شدم و کبه طور کامل زیر نظر بودم.

بعد از آن زمانی که پدر به عنوان فرمانده سپاه لبنان منصوب شد، با اینکه سری بود اما اسرائیل مطلع شده بود و وقتی هم که خبر شهادت آقا سید آمد ما نمی‌دانستیم پدرم چه شرایطی دارد اما اسرائیل اعلام کرد که فرمانده سپاه لبنان را ما زدیم! یعنی آنها به طور کامل آگاه بودند، اگرچه هدف اصلی‌شان از این ترور شخص سیدحسن نصرالله بود اما جزو اهداف مهم‌شان شهید نیلفروشان هم بود؛ چراکه آنها می‌دانستند بعد از شهادت سید حسن ساختار حزب الله آسیب جدی می‌بیند و اگر فرمانده سپاه آنجا حضور داشته باشد، به ویژه نیلفروشانی که روی اوضاع خیلی مسلط است، حزب الله دچار انزوا یا انفعال مقطعی هم نمی‌شود، چون ساختار فرماندهی حفظ می‌شد، اما نتانیاهو و اسرائیل دنبال فروپاشی ساختار رزم حزب الله و ساختار سلسله مراتب فرماندهی بودند. در همین راستا یک عملیات مرکب و چند وجهی انجام دادند که هدف اصلی آن سید حسن نصرالله و در مراحل بعدی همه فرماندهان، شورای جهادی و شورای اصلی حزب الله بود.

ایمنا: با وجود تهدیدها، چه چیزی ایشان را در صحنه نگه داشته بود؟

نیلفروشان: حاج عباس چند مانع شخصی برای رفتن داشت و یکی از مهم‌ترین آنها پدر و مادرشان بود چراکه پدر و مادر خیلی اذیت شده بودند و قبل از ایشان دو پسر از دست داده بودند، یعنی در مجموع سه فرزند پسر از دست دادند و الان دیگر پسری ندارند و خیلی داغ دیده‌اند. از طرفی مادرشان خیلی مریض بود و پدر نمی‌توانست پدر و مادر را رها کند و برود.

پدر وقتی به ایران می‌آمد، حدود ۱۰ ساعت به پدر و مادر سر می‌زد، چهار الی پنج ساعت رفت و برگشت داشت؛ شاید چند ساعت بیشتر نمیشد اما می‌آمد تا به آنها سر بزند. حتی گاهی مادر را به تهران می‌آورد و با وجود همه مشغله‌ها ایشان را دکتر می‌برد. با این وجود سری آخر، می‌گفت امر، امر مولاست و این همه ما مولا مولا گفتیم برای همچین وقتی است که من وقتی بین پدر و مادر و حرف مولا تعارض برایم پیش می‌آید بگویم امر مولا را انجام می‌دهم.

حتی یک شب در لبنان با بغض به من گفت: «محمد مادر و پدرم الان به من احتیاج دارند اما چه کنم که تکلیف من این است».

حتی زمانی که مادرم را به لبنان برده بود، اوضاع به حدی خطرناک شده بود که دیگر دشمن خود بیروت را می‌زد و مادر من این صحنه‌ها را دیده بود؛ به همین دلیل مادرم و بقیه بچه‌های سپاه را هم از ضاحیه بیرون کردند و فقط خودش آنجا ماند.

ایمنا: پس اعتقاد راسخ ایشان به پیروی از ولی فقیه راز این ماندن ها و نیل به شهادت بود.

نیلفروشان: بله و بنظر من نکته‌ی پیروی از امر ولی دقیقاً همین جاست؛ چراکه ایشان در حزب‌الله فانی شده بود، حزب‌الله را یک چیز و خودش را یک چیز نمی‌دید و می‌گفت ما همه با هم همرزمیم، برادریم و سید حسن فرمانده من است و تا آخرین لحظه هم با آنها ماند.

سردار شهید سلامی می‌گفت: «این افتخار سپاه است که ما در این جایگاه، در این مسئولیت بالا و در سپاه داریم شهید می‌دهیم؛ آن هم در خط مقدم، پیش برادران لبنانی و پیش برادران حزب‌الله» یعنی ما هیچ فرقی بین ایرانی، لبنانی و… نمی‌گذاریم.

برای پدر دیگر هیچ چیزی مهم نبود جز عشق به مردم، مستضعفین، آقا سید و وظیفه جهادی که از سمت حضرت آقا و سید حسن بر دوشش قرار گرفته بود.

حاج عباس با وجود پدر و مادرش سخت‌ترین تصمیم را گرفت؛ به طوری که سردار قاآنی و شهید سلامی می‌گفتند: «ما وقتی به عباس گفتیم برو لبنان، لحظه‌ای مکث و درنگ نکرد» با اینکه اگر کوچک‌ترین درنگی کرده بود چه بسا برای مسئولیت‌های دیگر، ارتقا می‌گرفت، اما وقتی فهمید حضرت آقا نظرشان این است، نه تنها پذیرفت بلکه مشتاقانه رفت و خدا می‌داند که در این شش ماه آخر زندگی هیچ وقت به اندازه این شش ماه پدر را خوشحال و شاداب ندیده بودم با اینکه همیشه حالشان خوب بود و هیچ وقت ناراحتی خود را ابراز نمی‌کرد.

عکس / تصاویری از شهید سرلشکر پاسدار عباس نیلفروشان در کنار رهبر انقلاب

ایمنا: تعریف هم‌رزم‌هایشان از خلقیات حاج عباس چه بود و فکر میکنید چه خصلتی در ایشان باید برای جوان امروز برجسته شود؟

نیلفروشان: آن افرادی که فقط یک یا دو برخورد با پدر داشته‌اند، همه بر حسن خلق، تواضع و خاکی بودن ایشان اتفاق نظر دارند، اما به لحاظ تخصصی دوستان و همکاران ایشان بر مجتهد در مسائل نظامی و فنی اتفاق نظر دارند. اجتهاد خیلی مهم است یعنی ایشان صاحب سبک و نظر بود.

سردار نیلفروشان از لحاظ عملیاتی به شدت یک فرمانده عملیاتی، قاطع و پیش برنده بود؛ کسی که می‌تواند صحنه جنگ را عوض کند و معادله جنگ را تغییر دهد تا جایی که سردار قاآنی به پدر گفته بود: «حاج عباس از وقتی شما مسئول لبنان شدید، ما تغییر و تحول در منطقه را احساس می‌کنیم» اما پدر به واسطه تواضعی که داشت به من می‌گفت: «اصلاً کاری نکردم و نمی‌دانم اینها چه می‌گویند!»

مجموعه این ویژگی‌ها کنار همدیگر برای جوانی مثل من، حتی فارغ از رابطه پدر فرزندی، از لحاظ اخلاقی، شخصیتی، تواضع، خوش برخوردی، فکری، علمی، نظامی، قاطعیت و… خیلی جذاب است.

ناگفته نماند که پدر اهل شعر و نگاه‌های ذوقی بود و حتی در لبنان، در جنگ دفاع مقدس و در اوج صحنه نظامی و جنگی که آدم احساس می‌کندخشونت زیاد است، شاهد طبع بلند و ذوق شعری ایشان بودیم تا جایی که شعرهای لطیف و خوبی از ایشان به جا مانده است.

ایمنا: حاج عباس نیلفروشان چطور با شرایط سخت زندگی مواجه میشد؟

نیلفروشان: پدر هیچ وقت به بن‌بست نمی‌رسید؛ همان‌طور که در آیه‌ای از قرآن می‌فرماید هر کس که تقوا داشته باشد خدا در بن‌بست‌ها برایش یک راه در رو ایجاد می‌کند.

شهید سلامی و یکی از مسئولین سپاه قدس می‌گفتند: «پدر در سختی‌ها به هیچ وجه اضطراب از خودشان نشان نمی‌دادند» حتی یکی از بزرگواران می‌گفتند ما بعض ها را می‌دیدیم که مسئول بودند و یک مقداری مضطرب می‌شدند اما ما آثار اضطراب را در ایشان نمی‌دیدیم!

حتی به یاد دارم زمانی که شهید عبدالقادر را با یک جمع زیادی از فرمانده‌هان وحده رضوان حزب‌الله ترور کردند، با پدر تلفنی صحبت کردم و ایشان یک دفعه با خنده گفت: «بابا هیچ اشکالی ندارد، اینها که شهید شدند و به وصالشان رسیدند، بعد هم دیگر عمرشان را کرده بودند، ثمرات‌شان را داده بودند و حالا جوانان می‌آیند و جایشان را می‌گیرند».

بعد از آن هم با صلابت و استحکام و بدون ذره‌ای ضعف گفت: «ما این برنامه‌ها را داریم و این کار را می‌کنیم و…» و بنظر من اینها ناشی از همان تقوا بود که خداوند چراغی را جلو راهشان روشن می‌کرد؛ و علت دوم را میتوان به قدرت تصمیم‌گیری بسیار زیاد ایشان تعمیم داد.

یکی از دوستان پدر در لبنان به من گفت: «حاج عباس زود می‌فهمید، زود تصمیم می‌گرفت، خیلی زود اجرا می‌کرد و قدرت تصمیم گیریِ بالا داشت» و دلیل سومش هم بینش و دانشی بود که ایشان طی سال‌ها تلاش به دست آورد.

ایمنا: اگر بخواهید یک قاب از پدر را به عنوان بهترین تصویری که از ایشان به خاطر دارید توصیف کنید، چه میگویید؟

نیلفروشان: هر دفعه پدر را تصور می‌کنم، لحظه‌ای است که دست یا پایشان را می‌بوسیدم و بغلشان می‌کردم… این در ذهن من هست و هر دفعه هم خوابشان را دیدم در همه مواقع دست و پایشان را می‌بوسیدم و بغلشان می‌کردم؛ و اولین تصویر من همین تصویر عاطفی پدر پسری است که با همدیگر داشتیم.

بیشتر مواقع پدر ساعت ۸ الی ۹ شب به منزل می‌رسید و تا من می‌آمدم به خانه برسم طول می‌کشید و می‌دیدم که خوابیده‌، اما من میرفتم پایین تخت‌شان و حتی برای اینکه بیدار نشود از روی پتو پایش را می‌بوسیدم؛ پدر چون خواب عمیق نمی‌رفت و همیشه گوش به زنگ بود، متوجه می‌شد. خلاصه با تمام خستگی دوباره بلند میشد، می‌آمد و کنار همدیگر می‌نشستیم و با هم صحبت میکردیم.

حاج عباس نوه‌شان محمد حسن را خیلی دوست داشت، بغلش می‌کرد، به او خوراکی میداد و به گردش میبرد و می‌گفت دوست دارم چیزی برایش بخرم.

این صحنه‌ای است که الحمدلله در زندگی‌مان هزاران بار اتفاق افتاد و حتی بعد از شهادت هم من فقط یک حسرت دارم آن هم این است که دلم می‌خواهد دوباره پای پدر را ببوسم...

بعد از مراسم در امامزاده شاه میر حمزه پس از اینکه همه رفتند، با برادرم ماندیم و با اصرار تابوت را باز کردیم و برای آخرین بار پای پدر را بوسیدم… و آن بوسه آخر خیلی برایم شیرین بود.

کد خبر 911497

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.