به گزارش خبرگزاری ایمنا، در کشوری زندگی میکنیم که همه جای آن عطر حضور شهیدانی پراکنده شده است که تاریخ ما را با نثار خون و از خود گذشتگی برای سربلندی ایران فدا کردند.
روایتها تنها در صفحات تاریخ یا قاب عکس شهیدان جا خوش نکردهاند، بلکه امروز در قالب کتابهایی خواندنی و پرکشش بازآفرینی شدهاند؛ آثاری که نسل جوان را با زوایای کمتر دیدهشدهای از جهاد، ایمان و عشق به وطن آشنا میکند. از زندگی شهید طهرانیمقدم در خط مقدم تا خاطرات جهادی حاج حسین یکتا در مربعهای قرمز، از روایت پرالتهاب عملیات کربلای ۵ در سفر به گرای ۲۷۰ درجه تا زندگی شگفتانگیز بانوی ژاپنی مسلمان در مهاجر سرزمین آفتاب. هر کدام، سفری است به قلب تاریخ و تجربهای ناب از حقیقتی که هنوز در این سرزمین جاری است. در ادامه به معرفی جزئیات این کتابها میپردازیم:

خط مقدم
کتاب خط مقدم به نویسندگی فائضه غفارحدادی از انتشارات شهید کاظمی است.
یکی از جدیدترین کتابهای دفاع مقدس، کتاب خط مقدم است که در پاییز ۱۳۹۹ منتشر شد. در این کتاب فائضه غفار حدادی سعی کرده برشی از زندگی شهید طهرانی مقدم را روایت کند. شهید طهرانی مقدم در سالهای ۶۳ تا ۶۵ یگان موشکی ایران تشکیل داده است.
قسمتهایی از کتاب خط مقدم: «جمعه جشن تشرین بود. داخل چمن زرد شده زمین فوتبال یک زمین والیبال درست کرده بودند و صندلیهایی که در چندین ردیف دورش چیده بودند، از افراد گروهانها و گردآان های تیپ ۱۵۵ و ۱۵۶ موشکی سوریه پر شده بود. جایگاه عریض و طویلی هم در قسمت بالای زمین برای سخنرانی درست کرده بودند که با گلهای مصنوعی و عکس حافظ اسد و پرچم سوریه تزئین شده بود. پشت تریبون سخنران، یک ردیف مبل چیده شده بود که جایگاه فرماندهان بود. یک ردیف صندلی هم در پشت ردیف مبل گذاشته بودند که مخصوص مهمانان ویژه بود. حسن آقا بر روی یکی از مبلهای ردیف اول مابین سرتیپ ترکی و سرلشکر عبدالقادر نشسته بود. بچهها هم روی صندلیهای ردیف دوم بودند. فرمانده یکی از گردانهای موشکی پشت تریبون گزارش میداد. حسن آقا کم و بیش بعضی کلمهها و موضوع صحبتش را میفهمید، ولی بیشتر حواسش به جمعیت دورتادور زمین و مخصوصاً روسها بود. فقط هفت هشت نفر از روسها در جشن شرکت کرده بودند که در ضلع بالا و گوشهٔ سمت راست زمین نشسته بودند. همگی لباس ارتش سوریه را پوشیده بودند. بدون درجه بودن لباسشان آنها را از بقیهٔ جمعیت متمایز میکرد. رّد نگاهشان هم بیشتر از آنکه به سخنران برسد، روی ردیف دوم صندلیها و بچههای ایرانی بود. هر کسی میتوانست کنجکاوی را توی چهرهشان ببیند.»

مربعهای قرمز
کتاب مربعهای قرمز به نویسنده زینب عرفانیان از انتشارات شهید کاظمی است.
این کتاب روایتی از ماجرای سیل سال ۱۳۹۸ گروههای مختلفی شروع به کمکرسانی و بازسازی مناطق سیلزده کردند. یکی از این گروهها «جمعیت امام رضاییها» به هدایت حاج حسین یکتا بود. حاج حسین یکتا یکی از رزمندههای دوران جنگ است که این روزها هم در عرصههای مختلف شروع به جهاد کرده است.
زینب عرفانیان در کتاب مربعهای قرمز خاطرات هشت سال جنگ حاج حسین یکتا را روایت کرده است. این کتاب که در شهریور ۱۳۹۹ منتشر شد، به سرعت توسط رهبر تقریظ شد و به طبع مورد استقبال خوانندگان قرار گرفت.
قسمتهایی از کتاب مربعهای قرمز: «کمک میکنی؟ طوری حرف زد، مثل اینکه خیلی وقت است مرا میشناسد. نتوانستم نه بگویم. یک سنگ گذاشتم لای در حیاط و معطل نکردم. یادم رفت قرار است ماست بخرم. آفتاب تیرماه قم انگار لب جوی کنار خیابان نشسته بود. گرمای چسبنده اش را میپاشید به سر و صورتمان و داغمان میکرد. دانههای عرق تا وسط کمرم سر میخوردند. نردبان را دو دستی چسبیده بودم. از ترس افتادن جعفر حتی نمیتوانستم خودم را بخارانم. با چشمهای تنگ شده از نور تیز آفتاب نگاهش میکردم. روی آخرین پلۀ نردبان کش و قوس میآمد و به پلاکارد میخ میکوبید. با هر چکشی که میزد دلم میریخت. میترسیدم با سر، وسط پیاده رو سقوط کند. با خواندن نوشتە روی پلاکارد یاد شهادت آقای بهشتی افتادم. دلم سوخت. اسم آقای بهشتی وسط پارچۀ سفید نوشته شده بود؛ با رنگ سرخ و قطرههای خون که از حروف «ش»، «ه» و «ی» چکه میکرد. به نظرم آمد همە کلمات دور بهشت جمع شدهاند و تماشا میکنند. دو سال پیش آقای بهشتی را درست همین جا دیدم؛ جلوی بقالی حسن آقا. سر کوچهمان از یک بلیزر سیاه پیاده شد. با ذوق به سمتش دویدم. سلام کردم و اسمم را پرسید. پر عبایش را روی شانه کشید و با قدمهای بلندش رفت و در پیچ کوچه گم شد.»

سفر به گرای ۲۷۰ درجه
کتاب سفر به گرای ۲۷۰ درجه به نویسندگی احمد دهقان از انتشارات سوره مهر است.
سفر به گرای ۲۷۰ درجه، داستان رزمنده جوانی به نام ناصر است. ناصر بارها امتحان و درس و مشق را رها میکند و به همراه دوستش علی به جبهه میرود. تا اینکه یک بار که به جبهه میرود، دوستش به او میگوید، قرار است عملیات کربلای ۵ انجام شود. ناصر به همراه دوستانش در این عملیات حاضر میشوند و در نهایت مجروح میشود. به خاطر این جراحت مجبور میشود به شهر و دیار خودش باز گردد و زندگی عادی را از سر گیرد تا اینکه…
این کتاب ادبیات پایداری اولین بار در سال ۱۳۷۵ منتشر شد. در همان سال احمد دهقان، نویسنده این کتاب، جایزه بیست سال داستاننویسی و جایزه چهارمین دوره انتخاب کتاب سال دفاع مقدس و جایزه بیست سال ادبیات پایداری را گرفت. این کتاب ۱۸ بار چاپ شده و انتشارات سوره مهر نیز آن را به زبان انگلیسی ترجمه کرده است.
قسمتهایی از کتاب سفر به گرای ۲۷۰ درجه: «آرام قدم بر میدارم. تقی شانه به شانهام میشود. کلاه کامواییاش را کشیده رو گوش و گوشی بیسیم را داده زیر آن. سرش را میآورد جلو و آرام میگوید: «حیدر سلام میرسونه، میگه خداحافظ!» سر تکان میدهم. پاهایم را بیش از حد معمول بالا میآورم. انگاری رو زمین خرده شیشه پاشیدهاند. منطقه ساکت است. با دشمن فاصله زیادی داریم. بشین. در جا مینشینم و سرم را بر میگردانم و به عقب نگاه میاندازم. سایه پررنگی هستیم که تا خاکریز خودی کشیده شدهایم. هنوز همه ستون وارد دشت نشده. سر بر میگردانم. چند خمپاره از طرف دشمن شلیک میشود، از بالای سرمان میگذرد و پشت خاکریز میترکد. از دو ورمان ستون نیروها به سمت دشمن در حرکتند. آرام و در سکوت میروند و تو تاریکی گم میشوند. بلند شو. بر میخیزم و پشت سر حاج نصرت به راه میافتیم. رد شنی تانکها رو زمین کشیده شده و گویی هزاران کرم خاکی با بدنهای بند بند رو زمین پخش شدهاند. علی میزند به شانهام و با دست زمین را نشانم میدهد. سرم را تکان میدهم. نمیخواهم حرفی بزنم. میدانم اگر کلامی از دهانم خارج شود، درد دل علی شروع میشود. تقی سرش را میآورد در گوشم و میپرسد: «تانک هاشون تا اینجا اومده بودن!؟» با اشاره سر جوابش را میدهم. رد شنی تانکها چپ و راست همدیگر را قطع کردهاند. منوری در آن دورها روشن میشود. رو دو پا مینشینیم. آن قدر نزدیک نیست که درازکش شویم. صدای شلیک چند تیر میآید. جلوتر، سایههایی که به کپه خاک میمانند، دیده میشود. علی میگوید: «تانک ها رو باش!» منور خاموش میشود. پا میشویم و راه میافتیم. به دور و بر نگاه میاندازم. هیچکدام از ستونهایی را که به موازات ما به سمت دشمن میرفتند، نمیبینیم. احساس تنهایی میکنم. به یکباره یکی از تانکهای دشمن به سمت ما شلیک میکند. تیرهای رسام مانند دانههای تگرگ از بالای سرمان میگذرد و عقب ستون را درو میکند. میریزیم رو زمین و آن را گاز میگیریم. بیحرکت میمانم. قلبم تند میزند. آیا ستون را دیدهاند؟ نوک انگشتانم یخ میزند. اگر ستونمان را دیده باشند، کارمان تمام است. نه راه پس داریم و نه راه پیش. زورکی آب دهانم را قورت میدهم. ترس برم میدارد که نکند دشمن صدای آن را بشنود! علی از پشت، پوتینم را فشار میدهد. از انتهای ستون سر و صدا میآید. تقی خودش را میکشد کنارم. نفسم تو سینه حبس میماند. گردن میکشم تا ببینم ته ستون چه اتفاقی افتاده. چیزی نمیبینم. خدا خدا میکنم سر و صداشان بخوابد. یکی بلند بلند فریاد میکشد و صدای کشمکش میآید و بعد صدای خفهای که آرام آرام خاموش میشود. صورتم را در هم میکشم و به خودم فشار میآورم. گویی من مجروح شدهام و من هستم که فریاد میکشم و باید خفه شوم. صداهای گنگ و درد آلود ته ستون فروکش میکند. منطقه یکپارچه سکوت میشود.»

مهاجر سرزمین آفتاب
کتاب مهاجر سرزمین آفتاب به نویسندگی مسعود امیرخانی از انتشارات سوره مهر است.
کتاب مهاجر سرزمین آفتاب زندگینامهی بانوی ژاپنی مسلمان و مادر شهید، خانم کونیکو یامورا است که توسط حمید حسام و مسعود امیرخانی نوشته شده است.
کتاب مهاجر سرزمین آفتاب که خاطرات یک مادر شهید ژاپنی است، شامل نکاتی خواندنی برای تمام افرادی است که به خواندن کتابهای زندگینامهای علاقهمند هستند، زندگی یک زن ژاپنی مسلمانشده که فرزندش را در جنگ از دست داده است، برای بسیاری از افراد خواندنی و جذاب خواهد بود.
نکتهای که داستان زندگی این مادر شهید را منحصربهفرد میکند، حوادثی است که طی زندگیاش برای او اتفاق میافتد و مسیر زندگی او را به طور کامل تغییر میدهد، تا جایی که خودش مینویسد: «هیچگاه تصور نمیکردم داستان زندگی من روزی در قالب یک کتاب منتشر شود، چون اگر در ژاپن و در کنار خانوادهام میماندم، یک زندگی کاملاً عادی را تجربه میکردم؛ در حالی که آشنایی من با یک مرد مسلمان ایرانی، مسیر زندگیام را کاملاً تغییر داد و توسط او به دنیایی جدید و ناشناخته وارد شدم.»
قسمتهایی از کتاب مهاجر سرزمین آفتاب: «همین که پا به اتاق گذاشتم، برادرم، هیداکی، با توپ پر به سراغم آمد و درحالی که پدر و مادرم میشنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: «تو هیچ میفهمی زندگی با یک مسلمان چه سختیهایی دارد؟! آنها هر گوشتی نمیخورند! شراب نمیخورند! اصلاً تو میدانی ایران کجای دنیاست که میخواهی خاک آبا و اجدادیت را به خاطرش ترک کنی؟!» … بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛ همان جا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم میکرد. ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد…»


نظر شما