به گزارش خبرگزاری ایمنا از خراسانرضوی، محمود کاوه را شاید بتوان از تبار همان مردانی دانست که برای روزهای بزرگ این سرزمین تربیت شده بود، او در خانهای پا گرفت که بوی ایمان و سادهزیستیاش میداد، پدرش نه فقط یک کاسب ساده که یاریرسان علمای انقلابی چون آیتالله خامنهای، شهید هاشمینژاد و شهید کامیاب بود.
در همان سالهای کودکی، دست کوچک محمود در دستان پدر، راهی مجالس ذکر و جماعت میشد و دلش آرام آرام رنگ خدایی میگرفت، او به جای شیطنتهای کودکانه با شوقی عجیب پای منبرها مینشست، از روحانیت آموخت و از پدر محبت و استقامت را.
همزمان با تحصیلات حوزوی، تحصیلات دبیرستان را نیز ادامه داد، جوانی شد پرشور، پر از انگیزه که سنگفرش خیابانهای انقلاب را با قدمهای استوارش شناخت، در همان روزهای پر التهاب انقلاب، در میان فریادهای «اللهاکبر» و پرتاب اعلامیهها، محمود، دیگر فقط یک نوجوان مذهبی نبود؛ او ستونی بود برای دوستانش، رهبر کوچک مسجد، دانشآموزی که بوی مبارزه میداد اما انقلاب برای او پایان راه نبود؛ تازه ابتدای مسیر بود.
با شروع ناآرامیها در کردستان، بدون ذرهای تردید، لباس رزم پوشید و داوطلب شد تا به میان آتش و فتنه برود، فرماندهاش مخالف بود؛ میگفت: «تو برای آموزش لازمی، نباید بروی». اما کاوه دلش جای دیگری بود.
کردستان، بوکان، سقز… جغرافیای دلیری او شد، در هر قدم، دشمنی را عقب راند و امیدی را زنده کرد، در آزادسازی بسطام، وقتی کسی باور نمیکرد ممکن است، او با گروهی اندک ۴۵ کیلومتر از مناطق مرزی را طی یک شب آزاد کرد.

صدای گامهایش، نوای امید در دل تاریکی بود و باز هم جنگ، باز هم فراخوان… این بار عملیات والفجر ۲ و سپس کربلای ۲.
حالا دیگر محمود کاوه، فرمانده تیپ ۱۵۵ ویژه شهدا بود، مردی که قامتش نه فقط با درجه و فرماندهی، که با ایمان و اخلاص راست شده بود.
شب عملیات، طرح مانور عوض شد. تردید، مثل مه، در دل فرماندهان پیچید. همه نگران بودند. عملیات شب قبل موفق نبود. آیا دوباره حمله کنیم؟ آیا تلفات بیشتر میشود؟ محمود اما سکوت نکرد. با همان آرامش همیشگی، رو به گردان امام حسین (ع) کرد، در حالی که فرماندهشان برادر صلاحی گفت: «شما نروید… آتش دشمن شدید است، مسیر خطرناک است، ممکن است…» محمود لبخند زد و گفت: «خب اگر اینطور است، ما هم شهید میشویم… اگر قرار است شب شبیه دیشب باشد، ما هم حاضریم امشب شهید شویم.» و رفت… نه چون مجبور بود، بلکه چون عاشق بود.
ساعت حدود یک بامداد. گردانها آرام و بیصدا در دل تاریکی میلغزیدند. ارتفاع ۲۵۱۹ پیش رویشان بود؛ جایی که دشمن انتظارش را نداشت. آتش، نسبت به شب قبل کم شده بود. نیروها به نزدیکی پایگاهها رسیدند. همه منتظر رمز عملیات بودند، ناگهان، آسمان خراشید. گلولهای خمپاره، درست کنار کاوه فرود آمد. انفجاری کوتاه… و آرامشی ابدی.
همه ایستادند، کسی چیزی نگفت، فرماندهشان رفته بود… درست همانطور که آرزو کرده بود.


نظر شما