به گزارش خبرگزاری ایمنا از مازندران، زمانی که به ابتدای کوچه منزل شهید رسیدیم، نخستین چیزی که نظرمان را جلب کرد، تعداد بنرهای بزرگی بود که در ورودی کوچه نصب شده بود. بنرهایی با اندازههای چشمگیر و تصاویری از چهره جوان و خوشروی شهید، زیرنویسهای موجود روی این بنرها، اسامی نهادها، مؤسسات، دستگاهها و بخشهای مختلف کشور را میدیدیم که همگی از ارادت و جایگاه والای این شهید بزرگوار خبر میدادند.
با ورود به منزل، با استقبال گرم دو خانم روبهرو شدیم و به داخل هدایت شدیم، مردی مسن با محاسنی سفید از جای خود برخاست و دستانش را به سمت یکی از بخشهای خانه اشاره کرد و با لبخند گفت: «مادر شهید هستند.»
تصور اولیهای که از مادری در ذهن داشتیم، این بود که شاید بیشتر در خود فرو رفته و از مهمانها دوری کند، اما برخلاف تصور ما، او برخاست و همچون همسرش با محبت از ما خواست تا در کنارشان بنشینیم، هنوز جای خود را به درستی نیافته بودیم که پدر و مادر شهید برای وداع با مهمانانی که قصد ترک منزل را داشتند، با احترام بلند شدند.
یکی از بانوان مهمان که برای خداحافظی به سراغ آنها رفت، گفت: «آقا مجید را از طریق اینستاگرام شناختم و فعالیتهایش را دنبال میکردم. تا آن زمان از نزدیک او را ندیده بودم، ولی واقعاً چقدر فعال بود! وقتی خبر شهادتش را شنیدم، به همسرم گفتم حتماً باید به منزل شهید برویم و پدر و مادرش را از نزدیک ملاقات کنیم.»
این نکته جالب توجه بود که این خانم، باوجود آشنایی مجازی با شهید با اشتیاق و احترام فراوان برای دیدار پدر و مادر شهید آمده بود. این حرکت او و اشتیاقش برای دیدار از خانواده شهید، نشان از عمق ارزش و ارادت به این انسان بزرگ داشت.

پدری بیقرار و مادری آکنده از صبر
پدر آرام و قرار نداشت، هنوز ما بهدرستی مستقر نشده بودیم که صحبت از پسرش را آغاز کرد، با شور و دقت، لحظهها را کنار هم میچید و از مجید میگفت؛ گویی با روایت زندگی پسرش، اندکی دل آرام میگرفت، آرامشی که پس از شهادت فرزند، به سختی در وجودش جاری میشد.
فرصت را غنیمت شمردیم و از مادر خواستیم تا از تنها پسرش، «مجید تجنجاری»، برایمان بگوید، مادری که از همان لحظه نخست، صبوری و وقارِ در چهرهاش تحسینبرانگیز بود. خود را «زبیده خالقی» معرفی میکند و بیدرنگ ما را به روزهایی دور میبرد؛ زمانی که برای دومین بار باردار شده بود، با نگاهی آرام و لبخندی پنهان میگوید: «از همان روزهای اول بارداری، یقین داشتم که این فرزند پسر است، به هیچکس نگفته بود، اما دلم گواهی میداد. آرامشی در وجودم بود که تا لحظه تولد مجید ادامه داشت.»
با لحنی آمیخته از مهر و یاد، ادامه میدهد: «مجید در سوم تیر سال ۱۳۶۹ به دنیا آمد، زمانی که برای نخستینبار صدای گریهاش را شنیدم، مطمئن شدم که آن حس درونیام فقط یک حس مادرانه نبود، الهامی از جانب خداوند بود. از همان خردسالی با دیگران تفاوت داشت؛ آرام، متفکر و خانهدوست بود. نه اهل بازیهای بیهدف بود و نه شیفته هیاهو.»
کودکی متفاوت؛ ذهنی درخشان، دلی آرام
خانم خالقی با حسی شیرین از خاطرات گذشته میگوید: «یادم هست وقتی مجید به مدرسه رفت، تا سالها خودم او را میبردم و میآوردم، گاهی میپرسید: مامان، چرا من با شما میروم اما بچههای دیگر تنها میروند؟ میگفتم: پسرم، نمیخواهم هرچه را باید از مدرسه بیاموزی، از کوچه یاد بگیری.»
مجید تا کلاس پنجم را در روستای تجنجار تحصیل کرد، پسری باهوش بود و همیشه شاگرد اول. اما جالب اینکه در خانه اصلاً درس نمیخواند، میگفت همه چیز را همان سر کلاس یاد میگیرد و واقعاً هم همینطور بود.
مادر با چشمانی پر از خاطره از نخستین تجربه خلاقانه فرزندش یاد میکند: «روزی که با هم به خانه خواهرم رفته بودیم، مجید که آن زمان کلاس دوم راهنمایی بود رفت روی پشتبام، آنجا یک ضبطصوت و رادیوی قدیمی پیدا کرد. آورد خانه، قطعات را با دقت باز کرد، شناخت و دوباره مونتاژشان کرد، بعدتر از همان قطعات، رادیویی کوچک ساخت، من همیشه میگفتم، این بچه فقط درسخوان نیست، خلاق هم هست.»
او میگوید: «رابطهام با مجید فقط رابطه مادر و فرزندی نبود. گاهی حس میکردم تکیهگاه من است. خودش هم میگفت چون در خانه برادری نداریم، من هم نقش پسر را دارم، هم نقش برادر. گاه پیش خود میگفتم: این فقط پسر من نیست، دلبر من است، همه چیزش، ادب، متانت، منش، از دلِ من برخاسته بود.»
خانم خالقی با افتخار از شکوفایی استعداد فرزندش میگوید: «یک بار با هم به فروشگاه رفتیم و یک دستگاه ویدئو خریدیم، آن زمان تازه ویدئو بین مردم رایج شده بود، مجید که حدود ده ساله بود، درست در همان ایام برای اولینبار یک رادیوی کهنه را باز کرد و شناخت. بعدها دیدیم که قطعهقطعه ابزار الکترونیکی میخرد. اما هیچکداممان نمیدانستیم مشغول چیست، فقط میدیدیم با وسایلی به خانه میآید و ساعاتی را با آنها میگذراند، او بود و دنیای خودش.» بدون هیچ آموزش رسمی، بدون هیچ کلاس و دورهای، تنها با ذهنی خلاق و توفیق الهی.
خانهای که کارگاه شد، فرشی که آزمایشگاه شد
مادر ادامه میدهد: «پدرش، علیآقا، آن زمان کارمند اداره بود و توان مالی زیادی برای حمایت نداشت، من هم سواد خاصی نداشتم اما مجید هیچگاه متوقف نشد، یک روز گفت: «مامان، من کارگاه ندارم، میتونم داخل خانه کار کنم؟ گفتم: این خانه برای توست، هر کاری بخواهی بکن.»
حیاط خانه شد کارگاهش؛ فرش اتاق، جای لحیمکاری و ساخت مدار. یکبار پدرش با دیدن سوختگی فرش گفت: «بهش کاری نداشته باش، بذار یاد بگیره. دلش کارگاه شده.»
با لبخندی پر از حسرت و غرور، مادر شهید به مهمترین پروژه دوران نوجوانی مجید اشاره میکند: «در هجدهسالگی ربات ساخت؛ رباتی شبیه انسان که حرکت میکرد، صحبت میکرد، تحلیل میکرد، برای ما قابل درک نبود، اما خودش خوب میدانست که دارد چه میکند.»
او بعدها پروژههایی شبیه به ماشینهای هوشمند امروزی طراحی کرد؛ ماشینهایی که مسیر را تشخیص میدادند، موانع را دور میزدند و بدون نیاز به کنترل مستقیم حرکت میکردند، آن زمان این مفاهیم حتی برای خیلیها ناشناخته بود، اما مجید فراتر از زمان خود میاندیشید.

مجید رفت؛ رفت تا وطن بماند
مادر شهید با اشاره به اتفاقات ماههای اخیر مطرح میکند: با بالا گرفتن تهدیدات رژیم صهیونیستی علیه ایران، حال و هوای مجید هم تغییر کرده بود، کمحرفتر شده بود، اما عمیقتر. میفهمیدم که چیزی در دل دارد، یک شب گفت: «وقتش شده. دیگر باید بروم.»
رفتنش آرام بود. بدون هیاهو. اما رفتنی که ماندنش تا ابد در خانه ما جاری شد، گاهی که در خانه تنها هستم، صدای پایش را میشنوم. انگار همین حالا از مدرسه برگشته و میخواهد کیفش را زمین بگذارد. هنوز بوی پیراهنش از کمد بیرون میزند. اما من آرامم. چون میدانم رفت تا وطن بماند.
مادر نخبه برتر هوش مصنوعی کشورمان میگوید: میدانم که اگر امروز اینجا بود، چیزی نمیگفتم جز اینکه پسرم، هنوز به تو افتخار میکنم. نه برای شهادتت، بلکه برای زندگی کردنت. برای آنکه مرد راه بودی، پیش از آنکه از دنیا بروی.
آهی میکشد و ادامه میدهد: میگویند ما را میسوزاند این جدایی، این نبودن فرزند در کنارمان. جای بچه کجاست؟ هر مادری دوست ندارد که فرزندش در جای نامناسب باشد. اما ما میدانیم جای او بهترین جای ممکن است؛ جایی آرام و نورانی که آرزوی هر مادری هست. با این حال، دل ما هنوز پر از غم و اندوه است و اشکهایمان برای نبودنش جاری است؛ مجیدم از نظر اخلاق، بینظیر بود، نمرهی او در معیارهای اخلاقی از بیست هم بالاتر بود، احترام و ادب خاصی به همه اطرافیان داشت. حتی نسبت به خواهرزادهاش رفتاری مهربانانه و خاص داشت که وصفناشدنی است.
زمانی که در مورد شهادتش و شنیدن رفتن فرزندش را میپرسیم، چند لحظهای سکوت میکند بعد با نگاهی نافذ و خاص از آن شب بیان میکند: وقتی دیدمش صورتش را پوستکنده بود، لبهایش خونین و زخمی، هر وقت به خانهاش میرفتم، میگفت گلویم را ببوس اما آن شب در بیمارستان من هنوز شرمنده بودم که نتوانستم درد گلویش را درمان کنم، فقط لبهایش را میبوسیدم و صورتش را آرام میکردم تا دلخوشی باشد برای قلب خستهام.
امروز، در دل این درد شدید، تنها صبری که مرا نگه داشته، کمک خدای مهربان است، خواهرم شب و روز در خانهاش زانوی غم گرفته و بارها با من تماس میگیرد و میگوید زبیده، من که خالهاش هستم دارم میسوزم، تو چطور تاب میآوری؟ اما من میدانم که مجید جان به من صبر داده، صبری که در دل این همه رنج، تنها پناه من است.
یقین داریم که روح مجید آرام است
این مادر صبور و کوهی از استقامت خاطرنشان میکند: گاهی وقتی سنگینی غم بر من غلبه میکند، اتاقی که وسایلش را قرار دادیم باز میکنم، لباسهایش را نگاه میکنم، وسایلش را لمس میکنم و اشکهایم جاری میشود. ما مادران احساساتی هستیم، درد را عمیقتر از هر کس دیگر حس میکنیم.
اما به همه میگویم، سلامت باشید و قدر کسانی را که در کنار شما هستند بدانید. حضورشان نعمت است و ما یقین داریم که روح مجید آرام است، هرچند جسمش را از ما گرفتهاند، اما قلب ما همچنان با یاد و نامش زنده است.
پدر و لحظههای با پسر بودن
اما علی آقا تجنجاری پدر این شهید نخبه که لحظه به لحظه، ثانیه ثانیه صحبتهای همسرش را حفظ کرده و وقتی میخواهیم تا از پسرش بگوید، بغضی سنگین در گلویش بر وی فشار میآورد، مکث و با نفسی بلند در سینه بیان میکند: «لحظه لحظه زندگی مجیدجان در ذهنم هست از آن زمانی که بهدنیا آمد تا زمانی که به جایگاه دکتری رسید؛ مجیدجان از همان ابتدای که نامش از نام شهید فامیلمان «مجید خالقی» گرفته شد تا این لحظهای که به شهادت رسید، انتخاب شده بود تا اینطور از میان ما برود.»
او ادامه میدهد: «مجیدجان موقعیتهای زیادی داشت و حتی پیشنهادات اما بارها به مادرش گفته بود که به خاطر سخنان مادر، از خواستههایش در رفتن به خارج صرف نظر کرده است، مجید بیان میکرد که این گذشت او، در رویارویی با چالشها و سختیهای فراوانی که در مسیرش به وجود آمد، بسیار مهم بود.»

شکست برایش معنایی نداشت
پدر شهید مطرح میکند: مجید در ادامه زندگی حرفهای خود، به دنبال توسعه و گسترش فرضیهها و ایدههای علمی خود در ایران بود و باور داشت که میتواند روزی به جایگاهی برسد که درآمد و تأثیرش از بسیاری فرصتهای خارجی بیشتر باشد، یادم میآید یک بار مجید در یک مصاحبهای گفته بود که شکستها و ناامیدیهای زیادی را تجربه کرده اما آیلهای که ساخته، همان شانس بزرگ او بوده و به همین شانس تکیه کرده است. این مسیر، طی دو سال کاری شد که شاید معادل ۳۰ سال تلاش باشد.
علیآقا که لحظهای هنگام صدا زدن نام فرزندش کلمه «جان»، جا نمیگذاشت، بیان میکند: «مجیدجان» چندین شاگرد تربیت کرد که تا پیش از آن شاید حتی بسیاری نمیدانستند مجید در زمینه آموزش نیز فعالیت میکند، شاگردانی که به بیش از ۵۰۰ هزار نفر رسید که این موفقیت در خانهای که مجیدجان آنجا کار میکرد، بسیار قابل توجه بود.»
پدر این شهید نخبه با بیان اینکه مجید خواستار داشتن فضایی اختصاصی برای آموزش بود، یادآور میشود: مکانی با یک اتاق ویژه کلاسهای کامپیوتر و ارتباط با فضاهای جهانی، چرا که معتقد بود برای موفقیت باید ارتباطات جهانی برقرار باشد و زمانی که به او میگفتند شاگردانت را میشناسیم و میپرسیدند در کجای تهران هستند، مجیدجان با افتخار پاسخ میداد که شاگردان او در سراسر جهان حضور دارند، از اسپانیا و انگلستان گرفته تا کشورهای مختلف، عمده شاگردان ایرانی بودند که در خارج از کشور ساکن بودند اما به واسطه تسلط به زبانهای خارجی و ارتباطات، مشکلی نداشتند.
مجید متولد نشد؛ او فرود آمد
محدثه خانم، خواهر شهید که به داشتن چنین برادری به خود میبالد که اکنون نیز به جایگاه شهادت رسیده است، با لبخندی بر لبهایش و هیجان خاصی مطرح میکند: «مجید متولد نشد، او فرود آمد… و بعد از انجام رسالتش، عروج کرد.»
خیلیها میگفتند مجرد بود، فرزندی نداشت، یادگاری از خودش نگذاشت… ولی من همیشه جواب میدهم: یادگار مجید، همین شرکت و مؤسسهای هست که دایر کرد، همین مجموعهای که برایش مثل فرزندش بود. چون خودش بهم میگفت: «این شرکت بچه منه.»
او با همان هیجان خاصی ادامه میدهد: «از همون روز اول، هدف همه ما این بود که اسمش، یادش، راهش بماند. حالا هم همکارهانش جدیتر از قبل دارند راه مجید را ادامه میدهند، شاید یک جور تابوشکنی بود که آن قدر زود دوباره استارت زدیم، ولی باور داشتیم هرچه زودتر، این مسیر باید برگرده روی ریل. چون کاری را که مجید شروع کرده بود، برایش از هر چیز دیگهای مهمتر بود. نه فقط یک پروژه، بلکه بخشی از رؤیاهایش بود.»
محدثه خانم که چند قطعه عکس از خودش و برادرش در دستش بود و آنها را نگاه میکرد، میگوید: «یادم هست گاهی حتی در مراسم خانوادگی نمیتوانست باشد، در سفر بود یا تو پروژه. دلش میسوخت اما میگفت: «هدفم را ببینم، اینها کوچیک میشوند برایم. بچه من را خیلی دوست داشت. واقعاً در حقش پدری میکرد، تولدش یادش نمیموند، اما دلش میخواست برایش، بهترین هدیه را بخرد. عدد و تاریخ تو ذهنش نمیماند، اما احساسش همیشه زنده بود.»
مجید جهاد میکرد با فکر، با علم، با هدف
این خواهر بزرگتر از مجیدآقا با افتخار از داشتن چنین برادری یادآور میشود: «در دانشگاه شریف، امیرکبیر، تهران… هنوزم سخنرانیهایش هست، یک برگ هم دستش نمیگرفت، فقط شاید آمار بخواهد بگوید. اردیبهشت پارسال با مادرم رفتیم همایشی تو امیرکبیر. مجید رفت روی سن. با همان استایل خاص خودش. دست زدند، ایستادند. من تو گوش مامانم گفتم: این همان مجید کوچولوی خودمونه، واقعاً بهش افتخار میکردیم.«
او مکثی میکند و پس از لحظهای سکوت بیان میکند: «خیلیها فکر میکنند وقتی کسی از دنیا میرود، یک حسرتی همیشه میماند… اما ما برای مجید کم نگذاشتیم. همیشه به او احترام گذاشتیم، همیشه هوای هم دیگر را داشتیم. من ۳۵ سال افتخار خواهر او بودن را داشتم، یک بار با هم دعوا نکردیم. مثل دو تا بچه که همیشه با هم بازی میکنند. همه میگویند شهید. بله، اما مجید فقط ظاهر مذهبی نداشت. راه شهادت او، همین کارش بود؛ همان شبزندهداریهایش با لپتاپ روشن، با خطهای کدی که برای ارتقای کشورش مینوشت. او جهاد میکرد با فکر، با علم، با هدف، بهنظرم همان قدر مقدس است.»
محدثه خانم به یاد چیزی یا اتفاقی از برادرش میافتد و میگوید: «یادم میآید یک شرکت انگلیسی پیشنهاد داده بود، با حقوقی عجیب، تو همان سالها که دلار و یورو آنقدر بالا نبود. گفت میروم؟ گفتم تصمیم با خودته. گفت میتوانم دوری را تحمل کنم اما نمیتوانم تو کشوری باشم که درباره ایران من، درباره مردم من، دروغ میگویند… طاقت نمیآورم و نرفت و ماند.»
باز هم این جمله را با صلابت و لحنی خاص تکرار میکند: «مجید متولد نشد؛ فرود آمد. مثل فرشتهای که مأموریتی داشت و بعد، عروج کرد.»

به گزارش ایمنا، دل کندن از این خانواده آنهم با گذشت سه ساعتو نیم از گفتوگوی گرم و شیرین، سخت بود، از یک منزل ساده با پدری با حقوق کارمندی و مادری خانهدار که چنین فرزند صالح و نخبهای تربیت و وارد عرصه جامعه شده تا بهترین آموزههای خود را به فرزندان وطنش، ایران عزیز ارائه دهد.
پدری که قرآن کوچک مجیدجانش را در دستانش محکم میگیرد و با اشک بر چشمهایش شعری را که برایش سروده زمزمه میکند و مادری که اتاقی را اختصاص به قرار دادن تمام وسایل جگر گوشهاش پس از انتقال منزلش در تهران کرده، مامن گاه و رازونیازهای نیمههای شبش با فرزندش شد.
گزارش از کبریا مقدس، خبرنگار ایمنا در مازندران


نظر شما