به گزارش خبرگزاری ایمنا، در یکی از روزهای سرد زمستان سال ۱۳۵۹ یک دوستی دیرینه بین دو نفر شکل گرفت، بین دو نفری که یکی از آنها بعدها فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران شد.
پادگان غدیر، آن روزها آغوشش را به روی جوانانی گشوده بود که برای گذراندن دورههای آموزشی رزم و آماده شدن برای رفتن به میدان جهاد به این مکان میرفتند؛ میان آنانی که در یک روز قدم به خاک این پادگان گذاشتند، دو «حسین» بود، یکی حسین سلامی، جوانی از گلپایگان و دیگری حسین سالمی از اصفهان.
پادگان را شهید رجایی از ارتش تحویل گرفته بود تا مردان دلداده به جبهه را آموزش دهند، معلمان این دوره اما آشناتر از هر نام دیگری با واژه شهادت بودند، شهید جلال افشار، شهید اکبر آقابابایی، شهید احمد فروغی که هر کدام ستارهای شدند در آسمان بیانتها.
دوره که به پایان رسید، قدمهای دو دوست راهی کردستان شد، چند ماهی را در کنار هم گذراندند. بعد، مسیرشان جدا شد: سلامی به جمع بچههای تهران پیوست، سالمی به اصفهانیها، هنوز تیپی در کار نبود، نه لشکری، نه گردانی. فقط دلهایی بود که با هم راهی جبهه میشدند.
سالها گذشت، بیخبر از هم. تا اینکه دوباره چشمها به دیدار هم روشن شد، سردار سلامی حسین را به خانهاش دعوت کرد، آن شب، حرفهایی از دل گذشته بیرون ریخت. گفت: «فکر میکردم تو شهید شدی. هر بار که میرفتم گلزار شهدا، عکسی شبیه تو میدیدم… همسایهای دارم که خیلی شبیه توست؛ هر وقت او را میبینم، یاد تو میافتم…».

سردار سلامی با عمل نشان میداد که به کلام خدا باور دارد
آن روزهای کردستان، هنوز در ذهن حسین زنده است، روزی که دید حسین سلامی در سکوتی معنوی در گوشهای نشسته و با دقت چیزی روی بدنه یک خمپاره مینویسد. جلو رفت، پرسید: «چه مینویسی حسین گله؟» سلامی پاسخ داد: «خودت بخون.» نگاه انداخت. نوشته بود: «وَما رَمَیتَ إِذ رَمَیتَ وَلکِنَّ اللَّهَ رَمی»
سلامی در ادامه گفت: «ما که دورههای تخصصی ندیدیم… خدا باید کمک کنه که خمپارههامون به هدف بخوره.»؛ باور داشت، نه با زبان که با عمل. هر بار که بررسی منطقه میرفتند، میدیدند همان خمپارهها، درست به قلب دشمن خوردهاند.
سردار سلامی از روستایی ساده آمده بود، اما ذهنی روشن و نگاهی بلند داشت. آن روزها سپاه، نه تجهیزات داشت، نه سلاح. حتی سلاح سبک هم کمیاب بود، چه برسد به سنگین. روزی در کردستان، رو به حسین سالمی کرد و گفت: «حسین جون، بیا بریم از این فرمانده ارتش بخواهیم که بهمون رانندگی تانک یاد بده.» خندیدم و گفتم: «تانک کجا بود؟» گفت: «بالاخره به غنیمت میگیریم، باید از حالا بلد باشیم.» و رفت، و گفت و آن فرمانده را هم مجاب کرد.
همین آموزش بعدها به درد خورد، در عملیات آزادسازی بُستان، تانکهایی که به غنیمت گرفته بودند، آغازی شد بر تشکیل تیپ زرهی سپاه و حسین سالمی از بنیانگذاران آن شد، همه به لطف دوراندیشی سردار سلامی بود.
حسین سلامی تنها فرماندهای در میدان نبود. او فرماندهای از دل مردم بود که همه او را به خاکی و متواضع بودن و همچنین بیتکلف بودن میشناختند، هیچگاه سمت و مقام، گرد غریبی بر دامن سلوکش ننشاند، حتی بعد از جنگ با وجود مسئولیتهای سنگین، دعوت میفرستاد، مینشست، احوال میپرسید.

گاهی که حسین سالمی به دفترش زنگ میزد، اگر سردار جلسه داشت یا مأموریتی در پیش، به مسئول دفتر میگفت که «به سردار بگو سالمی سلام رسوند» و وقتی سردار سلامی بازمیگشت، نخستین کارش پیگیری تماسها بود، با حوصله، با علاقه، بیهیچ عجلهای. انگار نه انگار که فرمانده کل سپاه است.
سردار سلامی برای همه همین بود. یک خاطره دیگر، گواه همین سلوک است، دوستی تعریف میکرد که پسرش، پسری دانشگاهی که خانوادهاش هم با انقلاب و نظام اسلامی زاویه داشتند، برای خدمت سربازی ابتدا به عسلویه اعزام شد، اما بعد به تهران منتقل شد تا در دفتر فرماندهی سپاه خدمت کند. روز اول، وقتی با معرفینامه وارد دفتر شد، با برخورد عجیبی از سوی سردار روبهرو شد، فرمانده سپاه او را دعوت کرد به نشستن، برایش چای آورد. رفتاری آنقدر گرم و بیتکلف که آن سرباز جوان جا خورد. مگر میشود فرمانده سپاه، چنین مهربان برخورد کند؟ و همین برخورد، همان چند ماه حضور، دل او و خانوادهاش را نرم کرد. محبت، بینیاز از شعار، همان انقلاب را در دل آن خانواده نشاند.
سلامی فقط یک فرمانده نبود، حافظ قرآن و نهجالبلاغه بود، در همایشی با موضوع «نماز در جنگ» که در شهرکرد برگزار شد، زمانی که نوبت به سخنرانی او رسید، نزدیک به یک ساعت بیوقفه از آیات قرآن و حکمتهای نهجالبلاغه سخن گفت، کلماتش چنان شیوا بود، آنچنان عمیق که روحانیونی که در سالن بودند، هم میخکوب این سخنرانی شده بودند، کسی متوجه گذر زمان نشد.
وقتی صحبتش به پایان رسید، آقای قرائتی به استقبالش آمد، او را در آغوش گرفت و وقتی پشت تریبون رفت، گفت: «به امام زمان، مقام معظم رهبری و ملت ایران تبریک میگویم که چنین فردی، فرمانده سپاهشان است.» و نزدیک به یک ربع، فقط از ایمان، دانش، ادب و عظمت حسین سلامی گفت.

سردار حسین سلامی پس از سالها مجاهدت شهادت را در آغوش کشید، همان آرزویی که در دل داشت و میترسید عمرش بدون شهادت به پایان برسد، اما صبح جمعه بیستوسوم خرداد در جریان تجاوز رژیم صهیونیستی به خاک کشورمان که نتوانسته بودند اقتدار و ایمان بیحدواندازهاش به خدا و ولایتپذیریاش را تاب بیاورند، به آسمانها پرواز کرد تا در آستانه ماه محرم به دیدار مولایش اباعبدالله (ع) بشتابد.
حسین سلامی به آسمانها پرکشید اما خاطراتش، صدا و نگاهش، هنوز در دل حسین سالمی و دیگر آزادگان جهان زندهتر از همیشه جاریست.




نظر شما