خانه‌ای که بوی بهشت می‌دهد/ دلاوری که از مشهد تا معراج رفت

در روزهایی که خاک میهن آماج تجاوز رژیم کودک‌کش صهیونیستی قرار گرفته است، در کوچه‌ای از زنجان، خانه‌ شهیدی است که به جای سیاه‌پوشی، صدای ایمان از آن بلند است، پدر می‌گوید:« تبریک بگویید»؛ دلاور از زیارت برگشت اما ماندنی نبود، رفت تا نامش را در صف شهدای مبارزه با اسرائیل بنویسد.

به گزارش خبرگزاری ایمنا از زنجان، ساعت از ۱۱:۳۰ گذشته و آفتاب همچون همیشه بر زمین سایه انداخته است، بی‌آنکه خبر داشته باشد امروز در خانه‌ای نه چندان دور از مرکز شهر، آسمان به زمین نزدیک‌تر شده است.

راهی خانه‌ای هستم که حالا به نام پسرشان «خانه شهید دلاور امیرخانی» شده است، خانه‌ای که در آن اشک هست، اما نه برای داغ، برای شکر، دلتنگی هست، اما آمیخته با افتخار. پدر هست، مادر هست، اما فرزندشان نیست… یا شاید هست، در هر قاب، در هر نگاه، در هر دعا، در هر صدا.

رادیو در مسیر از حملات رزمندگان اسلام به سرزمین‌های اشغالی می‌گوید؛ وعده صادق، حقیقت شده. ذهنم پر می‌شود از مادرانی که چشم‌انتظارند، پدرانی که دل‌شان هزار راه می‌رود و فرزندانی که حالا دیگر نام‌شان به «شهید» آذین بسته شده است.

ذهنم درگیر همین‌هاست که به خانه نزدیک می‌شوم، صدای مداحی از کوچه می‌آید، کوچه‌ای معمولی، اما با قلبی غیرمعمولی، قلبی که پاره‌ای از آن را به جبهه داده است. هنوز نمی‌دانم چه بگویم، چه بپرسم.

خانه‌ای که بوی بهشت می‌دهد/ دلاوری که از مشهد تا معراج رفت

چه می‌توان گفت به مادری که فرزندش را به آسمان سپرده یا پدری که به جای سیاه، پیراهن روشن پوشیده است، دایی شهید جلو می‌آید، آرام و مؤدب، مرا راهنمایی می‌کند، به داخل خانه دعوت می‌شوم.

نخستین کسی که به استقبالم می‌آید، مردی با پیراهن سبز روشن و چهره‌ای آرام است، خودش را معرفی نمی‌کند، اما دایی شهید آرام می‌گوید: «پدرشهیدند»،مرد جلو می‌آید و لبخند می‌زند، من بی‌درنگ می‌گویم: «تسلیت عرض می‌کنم، حاج‌آقا…» اما هنوز جمله‌ام تمام نشده، اخمی بر چهره‌اش می‌نشیند: «تسلیت چرا؟ تبریک بگید خانم. دلاورم به آرزوش رسید.»

حرفش را با صلابت ادامه می‌دهد: «رهبری گفتن الان وقت عزاداری نیست، برای همینه که مشکی نپوشیدم. پسرم وصیت کرده بود اگر شهید شد، براش مشکی نپوشیم. دلاور همیشه می‌گفت: مامان، بابا، من یه روزی شهید می‌شم، فقط نذارید کسی برام گریه کنه. دعا کنید برسم به اونجا که باید.»

مرد به عکس قاب‌شده پسرش نگاه می‌کند. دستی به آن می‌کشد، چشم‌هایش پر می‌شود اما لبخندش هنوز محو نشده، می‌پرسم: «حاج‌آقا، چطور با خبر شدید؟» نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «مرخصی بود. اون شب تازه از مشهد برگشته بود. زمانی که شنید حمله شده، گفت: باید برم. من خودم تو ایست بازرسی بودم. اصلاً نمی‌دونستم چی شده… چند ساعت بعد خبر شهادتش رو آوردن. تازه از مشهد برگشته بود، هنوز بوی حرم می‌داد.»

دستش را روی صورت می‌کشد تا اشک‌هایش را پنهان کند اما کلماتش از عمق جان می‌جوشند، می‌گوید: «آخرین دیدارمون همون رفتنش به مشهد بود، نمی‌دونم چی گفتیم، چی شد، اما همان شد آخرین بار.»

پدر شهید به پهنای صورت اشک می‌ریزد، اما بغض ندارد؛ فقط یک دلتنگی عمیق است با صدایی که هنوز لرزش دارد، ادامه می‌دهد: «بنویسید خانم، بنویسید ما امانتمون رو به خدا پس دادیم. شهید دادیم برای سلامت رهبر، برای انقلاب. ما فقط یک چیز می‌خوهیم، اینکه خون پسرمون پایمال نشه.»

از پله‌ها بالا می‌روم تا مادر شهید را ببینم، زن میان‌سالی با چادری گلدار با لبخند به استقبالم می‌آید؛ چهره‌اش صبور، نگاهش استوار. می‌گوید: «خوش اومدین دخترم. من قربانی رهبر رو دادم. پسرم رسید به اون چیزی که همیشه می‌خواست.»

قاب عکس دلاور را در آغوش می‌گیرد، نگاهش به تصویر پسرش دوخته می‌شود: «دخترم، ببین چقدر ماهه… همیشه آرزو داشت شهید بشه. دوبار سوریه رفته بود، مدافع حرم بود. همان جا شیمیایی شد، اما نمی‌خواست من بفهمم. زیرزیرکی سرفه می‌کرد… الان یک هفته‌ست ندیدمش. دلم برای سرفه‌هاش تنگ شده.»

اشک‌هایش جاری می‌شود، هیچ‌کس در این خانه نمی‌تواند با قطعیت بگوید «خوبم»، اما همه‌شان حرف از «شکر» می‌زنند، دختر شهید وارد اتاق می‌شود، دست روی شانه مادر می‌گذارد و آرام می‌گوید: «مامان، نگران نباش… بابا جاش خوبه. خدا مراقبشه.»

مادر سرش را بلند می‌کند، لبخند می‌زند و زیر لب زمزمه می‌کند: «خدایا بهم قوت بده این بچه‌ها رو درست بزرگ کنم… خدایا خودت مراقب دلاورم باش.»

خانه‌ای که بوی بهشت می‌دهد/ دلاوری که از مشهد تا معراج رفت

سمت دیگر اتاق، همسر شهید نشسته است، شنیدن این دعاها کافی‌ست تا دوباره اشک بریزد، میان هق‌هق‌هایش فقط چند کلمه قابل شنیدن است: «دلاور… دلاور… زیارتت قبول…» با اشاره صدایم می‌زند: «خانم، بیا… دلاور از مشهد برگشت، گفت: نمی‌تونم طاقت بی ارم، باید برم. رفت… و دیگه برنگشت.»

به سقف خیره می‌شود، سکوت می‌کند، نفس عمیقی می‌کشد و با چشمانی اشک‌آلود ادامه می‌دهد: «دلاور تکیه‌گاهم بود. خیلی خوب بود. خیلی مؤمن، خیلی دل‌پاک. خیلی دوست داشت شهید بشه. رسید… رسید به چیزی که همیشه براش دعا می‌کردیم.»

همه اعضای خانواده یک جمله مشترک دارند: «فقط یک چیز می‌خواهیم؛ اینکه خون دلاور پایمال نشه و اسرائیل به جزای اعمالش برسه.» هنوز جمله تمام نشده که صدای اذان بلند می‌شود، مادر شهید رو به من می‌کند و می‌گوید: «خانم، دلاور خیلی به نماز اول وقت اهمیت می‌داد. همیشه وقت اذان می‌گفت: باید نماز بخونیم. گاهی حتی خانوادگی نماز جماعت می‌خوندیم.»

و حالا در خانه‌ای که عزادار نیست اما دلتنگ است، در خانه‌ای که پر از بوی دعا و وصال است، خانواده شهید امیرخانی وضو می‌گیرند و قامت می‌بندند که نماز بخوانند، به یاد کسی که رفت، به یاد دلاورشان، شهیدی که از مشهد تا بهشت را با یک نیت صادق پیمود.

کد خبر 876192

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • محمدرضا امیرخانی IR ۱۰:۰۴ - ۱۴۰۴/۰۳/۲۷
    0 0
    لطفا نگذارید جای برادرم خالی بشه آثارش رو نشر بدید