به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحالوبختیاری، صدای خندههایشان در و دیوار مسجد را به صدا در آورده بود، چند پسرک نوجوان داخل اتاق کوچک زیرپلهای که شاید به زور به شش متر میرسید در حال صحبت بودند.
نور اتاق کم بود، به سختی صورتهایشان دیده میشد گردسوز کوچکی توسط یکی از بچهها روشن شد، نور چراغ که به داخل اتاق ریخت، دیوارهای نو نوار شده با قفسههای کوچک آهنی خودی نشان دادند، بچهها وسایل اضافه را بیرون برده بودند و دیوارها را با لایه نازکی از گچ پوشانده بودند و دیگر آن تیرگیها پیدا نبود.
قفسههای آهنی را از انبار آورده بودند و با میخ و تختههایی که از خانه آورده بودند، نخستین کتابخانه روستا را عَلم کرده بودند، کتابها را از اهالی محله جمع کرده بودند، بعضیهایشان هم برای مسجد بود، قرار بود در اولین فرصت مشدی حسن، متولی مسجد، یک سیم برق از آن طرف حیاط برای کتابخانه بِکشد این قول را کریم از مشدی حسن گرفته بود.
کریم به قول ما امروزیها سردسته بچههای محل بود، هر وقت قرار بود کاری در مسجد انجام شود؛ کریم و رفقا پای ثابت ماجرا بودند از عزاداری گرفته تا جشنها و مولودیها، کریم و دوستانش ارادت خاص و ویژهای نسبت به اهل بیت داشتند.
از شبهای مسجد تا خاکریزهای جنگ
زمانی که خبرش در روستا پیچید که کریم دندانپزشکی قبول شده همه خوشحال بودند، چراغ امید در دل خیلیها روشن شده بود که اگر کریم دکتر شود، حتماً دندانهایشان را رایگان میکشد و از آن دندان درد لعنتی راحت میشوند، پدر و مادرش هم سر از پا نمیشناختند و قند در دلشان آب میشد که پسرشان قرار است دکتر شود و سری در سرها در بیاورد و در این بین تنها کسی که در برزخ گرفتار شده بود، کریم بود.
او به درس خواندن علاقه داشت، اما اما حالا دلش با درس خواندن در رشته دندانپزشکی مشهد نبود، مدام میگفت دلم میخواهد به ارتش بروم و به رزمندگان خدمت کنم و همین اتفاق هم افتاد کریم در اوج بُهت هم محلهایها و دوستانش به دانشکده افسری رفت تا در ارتش خدمت کند، بعد از پایان دوره کارشناسیاش داوطلبانه به جبهه رفت و این انتخاب خودش بود تا در خط مقدم باشد.
هر باری که به مرخصی میآمد چراغ خانه پُر نورتر میشد، خانواده دور هم جمع میشدند و سفره مادر از این سو تا آن سوی ایوان پهن میشد و بوی دمپخت گوجه مادر هوش از سر همه میبرد اما همه این دلخوشیها برای کریم گذرا بود.
او نیامده باید میرفت و همه این رفتوآمدها بهانهای بود تا برای رزمندگان کمک جمع کند، چرا که میدانست همه آن کسانی که آن روزها از خانه و زندگیشان زده بودند تا در جبهه باشند با چه مشکلاتی در حال جنگ با دشمن بعثی هستند، دو سه روز بیشتر نمیماند و دوباره برمیگشت به جبهه و این برای کریم یک تکلیف بود و معتقد بود ماندن و در بستر جان دادن برایش ذلتبار است اما اینکه برود و برای اسلام بجنگد و با عزتمندی در برابر پروردگارش زانو بزند و جان دهد برایش مرگش دلنشین است.
کریم جان میدهی برای شهادت!
روزی نبود که به خانه برگردد و بچههای محل سر به سرش نگذارند و این دیگر عادتشان شده بود: «کریم صورتت نورانی شده جان میدهد برای شهادت» «بالاخره همین روزها خبر شهادتش را میشنویم» این حرفها شاید برای بچه محل شوخی بود و مزهپرانی اما برای خودش آرزو بود.
کریم بیاتی اشکفتکی با رشادتها و جان فشانیهایی که در جبهه از خود نشان داد، فرمانده گروهان شد و بعدها هم فرمانده گردان، اما همه اینها برای روح بلند و غیر دنیایی کریم هیچ بود، چرا که او هیچ دلبستگی به این عناوین نداشت و خودش همیشه پیش قراول رزمندگان بود و جلوتر از همه میایستاد که اگر هم قرار است خطری باشد اول برای او باشد بعدش برای بقیه.
این را یکی از دوستانش تعریف میکند، زمانی که برای عیادتش رفته بود، در همان روزهایی که کریم فرمانده گردان مشترک ارتش و سپاه بود، در یکی از عملیاتها دچار موجگرفتگی میشود، چند نفری در همان عملیات شهید میشوند و همین سبب میشود که قلب فرمانده منقلب شود و به گریه بیفتد و بگوید خدا من را دوست نداشت که شهید نشدم.
غواص میخواهم باشم نه فرمانده!
در عملیات والفجر ۸ در منطقه شلمچه که لشکر ۷۷ پیروز خراسان حمله سنگین خود را داشت، کریم را به عنوان معاون گردان انتخاب کرده بودند که در عملیات هدایت و فرماندهی را انجام دهد اما با توجه به عشق و علاقه و خلوصی که در او بود، در شب عملیات به فرماندهاش مراجعه کرد و گفت: میخواهد به عنوان فرمانده گروه غواص در عملیات شرکت کند، اما به او گفته شد که جانشین گردان است و باید در عملیات هدایت و رهبری کند.
اشک چشم کریم بند نمیآمد، میخواست به عنوان غواص در نوک حمله باشد؛ اشکها و التماسها جواب داد، فرمانده گروه غواصها شد و به همراه نیروهایش رشادتهای زیادی از خود نشان دادند و خط دشمن را شکستند؛ در همین عملیات بود که کریم به آرزویش رسید، همان آرزویی که دوستانش به شوخی به زبان میآوردند و او با التماس از خدا آن را درخواست میکرد، کریم ماندنی نبود، باید میرفت و به میهمانی ملکوتیان میرسید.
نظر شما