به گزارش خبرگزاری ایمنا، ما دختران و مادران اصفهانی میخواهیم برای این انقلاب و سردمدارانش غوغا به پا کنیم، میخواهیم به دشمنان بگوییم که از شهادت هراس نداریم و برای رسیدن به آن هر کاری میکنیم؛ بهتر است اینطور بگویم که به کرمان رفتیم تا به دشمنان ثابت کنیم امنیت کشور ما با دو تا بمب به خطر نمیافتد؛ تا زمانی که ما نوجوانان و جوانان به همراه مادران غیورمان در میدان هستیم، نمیگذاریم به وجبی از این خاک نگاهی چپ بیفتد.
زیارت کرمان پر از برکت و همراه با خاطرات خوش معنوی و زمانی برای همدلی است؛ در این هنگام آموختم که جز شکر گفتن در مواقع سختی چیزی بر زبانم جاری نباشد، چراکه ما دختران حاج قاسم و پای کار این مکتب هستیم؛ سفرمان را از بهشت روی زمین اصفهان یعنی گلستان شهدا آغاز کردیم؛ ساعاتی پیش از حرکت همه با کولهپشتیهای سبک اربعینی یکییکی در خیمه جمع شدیم، بر سر مزار شهدای عزیزمان شهیدان زاهدی، خرازی، کاظمی و همرزمانشان رفتیم و اذن رفتن خواستیم.
موعد فرا رسید و به سوی مقصد راهی شدیم؛ طی مسیر با سربندهای یا زهرا (س)، لبیک یا خامنهای و یا علیاصغر، عکسهایی از شهیدان خرازی، همت، زینالدین و کاظمی را به شیشه اتوبوس زدیم تا وجود آنها را کنار خودمان و در طول مسیر حس کنیم؛ کتاب میخواندیم، با همسفریها در مورد شهدا، مکتب حاج قاسم، آرمان کشور و مواردی مختلفی صحبت میکردیم و سعی داشتیم بهتر به معنویات خود بپردازیم.
پنجشنبه صبح برای اقامه نماز جماعت بیدار شدیم، عجب صحنهای بود و چه جمعیتی از استان اصفهان آمده بود، بیش از چهل اتوبوس؛ این لحظات آماده میشدیم برای آن اجتماع پرشور؛ چفیهها را سر میکردیم و یکییکی با نظم خاصی کنار هم و پشتسر هم مینشستیم. خادمان پرچمهایی با شعار «فلسطین کلید رمزآلود فرج است» عکس زیبا حاج قاسم را به دستمان میدادند تا در مراسم با افتخار آن را دست بگیریم و بالا ببریم.
همه جمع شدیم و معرکه بزرگ و حماسی مادر دختری در مصلای کرمان طنین انداخت، همه باهم یکصدا شعار میدادیم و میگفتیم: «حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست»، «وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد»؛ عجب صحنهای بود، چقدر دلنشین و پرغرور بود؛ آری باید بگویم که مردم و زنان میهن من چنین دلاوران غیوری هستند که همچون زینب کبری نمیگذارند علم این امت و ملت زمین بماند و خود به دل معرکه میزنند.
آرام آرام باید برای رفتن به بیت آماده میشدیم؛ بار خود را سبک کردیم، برای بغلدستی خود به یاد شهدا و با مداحی «حسین حسین میگیم میریم کربلا» سربند بستیم، علم یا زهرا و یا مهدی را به دست گرفتیم، مداحی در باند پخش شد و پیادهروی ما از مصلی تا بیت آغاز شد؛ عجب قاب دشمنسوزی بود، عجب اتحادی بین ما موج میزد، چه مسیری را طی کردیم تا رسیدیم به بیت، آسمان اشک شوق میریخت، خیابانها بوی خاک و گل گرفته بودند، جمعیت دو هزار نفره ما ازدحامی را به وجود آورده بود که جای سوزن انداختن نداشت...
به بیتالزهرا (س) رسیدیم، جایی که حاج قاسم آن را به عشق حضرت فاطمه ساخت و در آن برای پرورش امت و اسلام، مراسم و فعالیتهای مختلفی را انجام میداد؛ چه جایی بود، چه معنویتی داشت، چه حس و حالی در آن نهفته بود، گویا به چند مکان بهطور همزمان سفر کرده بودم… از گلیم پهنشده آبیرنگ زیبا که وصف حال دیدارهای رهبری را داشت گرفته تا فرش حرم امام حسین (ع)، حضرت زینب (س) و ضریح قدیمی حضرت رقیه (س) که اطراف تابوت حاج قاسم، همرزم و شهید گمنام قرار گرفته بود.
پس از گذشت ساعاتی در این بیت نورانی، نوبت به نقطه متفاوت سفر میرسد؛ قرارمان ساعت عاشقی ۱:۲۰ در گلزار شهدای کرمان بود؛ همه اتوبوسها آرام آرام رسیدند، در بدو ورود توفیق دیدار شهید گمنام ۱۹ ساله نصیبمان شد؛ جوانی گمنام و هم سن و سال ما به استقبالمان آمده بود و چه لحظهای از این زیباتر؟! ته دلم میگفتم «حاجی خوب بلده از دختراش استقبال کنه! شکلات، شیرینی پنجرهای، کیک، چایی؛ الحمدلله که چنین پدر دلسوز و مهربانی داریم.»
بین برنامهها یادی کردیم از دختر کوچولویی که به گلزار شهدا رفته بود تا شکلات پخش کند و برای سردار هم شکلات برد و سردار شکلات را با دستان خود در دهان نگین گذاشت؛ آری آن شب نگین هم میزبان ما بود و چقدر گریه کردیم با گریههایش و چه خاطراتی مرور شد...
دقایقی بر سر مزار رفتیم و خوب درد دل این روزهایمان را برای حاجی گفتیم، عاقبت بخیری خواستیم و توفیق شهادت …. پس از زیارت مزار او، نوبت به زائرانش رسید و همه ما بهدنبال مزار دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی میگشتیم؛ مزاری که خیلی بزرگ نبود، با قد و قواره یک دختر نحیف ۱.۵، ۲ ساله؛ چه صحنهای بود، چقدر دردناک بود، فکر من پیش آن مردی بود که کل خانوادهاش را در یک روز از دست داده بود، در آن لحظات ما بودیم که با دلی جا مانده در گلزار شهدا کرمان راه افتادیم و به اصفهان آمدیم…
نظر شما