ماجرای حاجت‌روایی واکسی صلواتی در گلستان شهدا

دوسالی است که برای ادای یک نذر راهی گلستان شهدا می‌شود، جایی که «اصغرآقا میراحمدی» معتقد است کربلای اصفهانی‌ها بوده و حال‌وهوای حضور در آنجا با بقیه جاها متفاوت است، همراه ما باشید تا از زبان او ماجرای واکس صلواتی را بشنوید.

به گزارش خبرنگار ایمنا، دانه‌های ریز و درشت باران هوای باریدن گرفتند، آسمان هوای باریدن گرفت هرچند که عمر قطره‌های باران به سه، چهار دقیقه بیشتر نرسید و بار دیگر این آفتاب مهربانی بود که تلالو می‌افشاند؛ اما همان چند قطره کار خودش را کرد، پیرمرد باروبندیلش را بست و خودش را به زیر اولین سقف رساند، همه داشته‌هایش با یکی دو بار رفت‌وآمد جابه‌جا شد.

یک چرخ دستی که قد و قواره‌اش خسته به نظر می‌رسید، چند عدد قوطی واکس قهوه‌ای و مشکی و شیب نامنظم واکس‌هایی که از رد برس‌های خورده، حکایت داشت. واکسی نشسته بر تن کفش گرد و خاک گرفته عابرانی که کفش‌هایشان می‌گفت مرا با برس زدن براق کنید؛ البته کفش‌هایی هم بودند که شاید نیاز به واکس زدن نداشتند اما به احترام دست‌های پیرمرد که رد سیاهی در بندبند انگشتان و بین خط و خطوط دست‌هایش غزل می‌خواند، به واسطه صاحبانشان در صف ایستاده بودند تا تنشان را میهمان دستان پیرمرد کنند و واکس صلواتی هدیه بگیرند.

یک فلاسک چای که رنگ مشکی خوابیده بر دسته و در مشکی رنگش کمی بی‌حوصلگی را از روی فلاسک رنگ پریده می‌زدود، یکی دو جفت دمپایی سفید تر و تمیز که انگار تا حالا هیچ پایی به آن نخورده بود، یکی دو تا برس کارکرده با موهایی آشفته حال، تا واکس را روی کفش‌های عابران نوازش کنند، یک صندلی از این صندلی‌های تاشو که جای تکیه زدن ندارد و پارچه‌ای که پهن کند روی لباس‌هایش تا اثر واکس و برس موقع واکس‌زدن بر تن شلوارش نماند و یک تابلوی واکس صلواتی، این‌ها همه داشته‌های پیرمرد بود.

کمرش در گذر روزگار تا خورده بود و رد رخدادهای دیده و حرف‌های شنیده دوران، خط و خطوطی پر رمز و راز را روی پیشانی و کنار لب‌های صورتش انداخته بود، به سراغش رفتم. آقای میان‌سالی به چند قرص نان تازه میهمانش کرده و بوی نان تازه نیز فضای پیرامون آن دو را فراگرفته بود.

نان‌ها را پهن کرده بود خنک شوند و همین هنگام خوش‌وبش ما به قد جمع و جور کردن همان نان‌ها طول کشید. آنچه می‌خوانید ماحصل گفت‌وگوی کوتاه ما با «اصغر میراحمدی»، پیرمرد باصفای ۷۲ ساله‌ای است که چهارشنبه هر هفته کفش زائران گلستان شهدای اصفهان را واکس می‌زند و آن را با صلوات عجین می‌کند.

ماجرای حاجت‌روایی واکسی صلواتی در گلستان شهدا

گلستان شهدا، کربلای ما اصفهانی‌ها است

ماجرای واکس صلواتی اصغرآقا به ادای نذری برمی‌گردد که میان او و خدایش، زمانی که از همه جا درمانده شده و به امامزادگان عشق پناه آورده بود، بسته شد: «یک پسر ۳۵ ساله دارم که چند سال درگیر سردردهایی بود که هیچ راهی برای درمانش پیدا نکردیم، کلی دکتر و دارو کردیم اما جواب نگرفتیم و در نهایت به ما گفتند: پسرتان باید با این سردردها کنار بیاید. در آن زمان فردی به همسرم گفته بود که برای سلامتی پسرم، نزد شهدا برود و نذر کند. حاج‌خانم هم از شهدا شفای پسرمان را خواست، به لطف خدا پسرم هم خوب شد، دردهایی که باعث می‌شد از شدت درد دو طرف سرش را بین دو زانوی پا قرار دهد و تا مدت‌ها سرش را فشار دهد تا کمی دردش را احساس نکند، به مدد الهی و شهدای عزیز تمام شد. با بهتر شدن حال پسرم نذر کردم روزهای چهارشنبه به گلستان شهدا بیایم و کفش زائران گلستان شهدا را واکس بزنم.

حاج‌آقا میراحمدی که این روزها در دوران بازنشستگی به سر می‌برد، دوسالی است که با اتوبوس برای ادای نذرش از محله زینبیه راهی گلستان شهدا می‌شود و شب‌ها همراه با شهروندی با موتور به خانه‌اش می‌رود تا دو روز بعد یا چهارشنبه آینده باز هم به بهشت نصف جهان قدم بگذارد به همان جایی که اصغرآقا می‌گوید: به نظر من گلستان شهدا با کربلا هیچ تفاوتی ندارد، آنجا امام حسین (ع) بود و حضرت عباس (ع)، اینجا هم این همه جوان برای خدا و اسلام رفتند. گلستان شهدا، کربلای ما اصفهانی‌ها است، از خدا و شهدا خواسته‌ام تا هر وقت که عمر من کفاف بدهد و زنده باشم، بیایم اینجا و نذرم را ادا کنم.»

احساس خستگی برای ادای نذری که او را از دغدغه‌های روزانه جدا می‌کند، گویا سوال بیهوده‌ای بوده که مرد داستان ما با تاکید می‌گوید: «اینجا که هستم هیچ‌وقت خسته نمی‌شوم. خیلی‌ها به من می‌گویند سنی از تو گذشته و نرو، اما من تا زمانی که سرپا هستم از آمدن به اینجا و ادای نذرم خسته نمی‌شوم.

شهیدان عزیز حاج‌حسین خرازی، محمدرضا تورجی‌زاده، چشم‌به‌راه و کریمی، شهدایی هستند که اصغرآقا با آنها خو گرفته و با آنان درد و دل می‌کند؛ مردانی که روزی برای دفاع از این خاک از همه چیز خود گذشتند و حالا هم پناه امن برای شهروندانی شده‌اند که قدم به گلستان شهدا می‌گذارند و حاج‌آقا میراحمدی معتقد است که جوان‌ها باید به آنها توسل بجویند تا به بی‌راهه نروند و همواره در مسیر حق و حقیقت باشند.

غروب با تمام توان همه زیبایی‌هایش را در کنج آسمان گلستان شهدا به تصویر کشیده بود و پیرمرد آماده نماز می‌شد، همان‌جا روی زمین پاک بهشت اصفهان، زیر تابلوی واکس صلواتی، چند دقیقه‌ای آن هم به صورت نشسته، رفت به میهمانی خدا....

کد خبر 697984

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.