توصیه‌هایی که مثل آب در هاون کوبیدن بود!

«پیرمرد با خشوع خاصی می‌خواند:«ربنا اتنا…» ناگهان علی با صدایی بلند از داخل دیگ گفت: «اقرا»، پیرمرد تکانی خورد، کمی خودش را جمع‌وجور کرد و به نماز ادامه داد، دوباره صدای بلندی شنیده شد: «اقرا» چون دیگ بزرگ بود،صدا در آن می‌پیچید، پیرمرد بنده خدا هاج و واج مانده بود.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و به‌طور اتفاقی جریانی رخ می‌داد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز می‌پرداختند.

کتاب‌های حوزه جنگ و دفاع مقدس اغلب به روایت داستان‌های زیبا و پندآموز از شهدا و رزمندگان می‌پردازد. اما کتاب «موقعیت ننه» این رویه را کمی تغییر داده است و به سراغ طنازی‌های رزمندگان اسلام در دوران هشت سال دفاع مقدس رفته است. این کتاب روایتی کمتر دیده شده از جنگ است. روایت‌هایی که خنده بر لبانتان می‌آورد و باعث می‌شود از دریچه لبخند و طنازی رزمندگان به جنگ بنگرید.

در بخشی از این کتاب به نقل از «حمید باقری» می‌خوانیم: «سال ۱۳۶۲ در خط پدافندی پاسگاه زید، سنگر بزرگی داشتیم، یکی از هم‌سنگران ما که بالای ۶۰ سال داشت، هر شب ساعت ۸ شب می‌رفت، آخر سنگر می‌خوابید و ساعت ۳ بامداد که همه خواب بودند، برای نماز شب بلند می‌شد تا می‌آمد به دم سنگر برسد، ناخواسته دست و پای بچه‌ها را لگد می‌کرد، چند شب گذشت و ماجرا باز هم تکرار شد، بچه‌ها به خاطر احترامی که برایش قائل بودند، به روی خودشان نیاوردند.

یک شب، ناخواسته تعداد بیشتری از جمله پای مرا لگد کرد. یکی از بچه‌ها به او گفت: حاج‌آقا! این طوری خدا روی خوش نمیاد، ما اذیت می‌شیم. تو این جوری ما رو از خواب بیدار می‌کنی، ایشان قول مساعد داد که رعایت کند، اما انگار همه توصیه‌ها مثل آب در هاون کوبیدن بود.

نیمه شبی دیگر با صدای «آخ» یکی از بچه‌ها بیدار شدم، پیرمرد طبق روال خودش، طول سنگر را با لگد کردن بچه‌ها پیمود و از سنگر خارج شد. با سروصدایی که شد، بیشتر بچه‌ها بیدار شدند، پیرمرد رفت به نزدیک خاکریز، جایی که هرشب به نماز می‌ایستاد جهت قبله به گونه‌ای بود که پشت او به ورودی سنگر بود، یکی از بچه‌ها به نام علی که از همه بیشتر به ستوه آمده بود، گفت: بچه‌ها! امشب باید حسابی حال این پیرمرد رو بگیرم، فقط باید قول بدین نخندین و دندان روی جگر بزارین تا من نقشه شو اجرا کنم، علی که جثه کوچکی هم داشت، چراغ قوه‌ای برداشت و آرام رفت داخل دیگ مسی بزرگی که پشت سر پیرمرد بود، پارچه‌ای را هم روی دهانه دیگ انداخت.

پیرمرد با خشوع خاصی می‌خواند: «ربنا اتنا…» ناگهان علی با صدایی بلند از داخل دیگ گفت: «اقرا»، پیرمرد تکانی خورد، کمی خودش را جمع‌وجور کرد و به نماز ادامه داد، دوباره صدای بلندی شنیده شد: «اقرا» چون دیگ بزرگ بود، صدا در آن می‌پیچید، پیرمرد بنده خدا هاج و واج مانده بود که علی دوباره بلندتر گفت: «اقرا» و هم‌زمان چراغ قوه را خاموش روشن کرد، پیرمرد با حالت تضرع و گریه گفت: چه بخوانم؟! چه بخوانم مولای من؟! علی بلند شد و گفت، بخون: «باباگرم، بابا کرم، دوسم داری، دوست دارم. پیرمرد پاک قاطی کرده بود! همه زدند زیر خنده، یکی از بچه‌ها گفت: حاجی جان، آخه چند بار بگیم برای نماز شب یا روی شکم و مخ ما نذار بیا این هم نتیجه‌اش.

کد خبر 688164

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.