۱۶ شهریور ۱۴۰۲ - ۰۸:۰۳
روز اولی که به جبهه رفتم

یک رزمنده دفاع مقدس با اشاره به اولین حضورش در خط مقدم می‌گوید: در سنگر بودم که عراقی‌ها پاتک سنگینی علیه ما آغاز کردند. شدت حمله آنها چنان بود که برخی از سربازان عراقی تا کنار خاکریزمان جلو آمدند، من ترسیده و هراسان از هم‌سنگری‌هایم پرسیدم، چه‌کار باید کنم؟

به گزارش خبرنگار ایمنا، روزهایی که طی هشت سال جنگ تحمیلی بر رزمندگان و خانواده‌هایشان گذشت، برای کسانی که در آن برهه زندگی و فضا را لمس می‌کردند، امری قابل درک است، اما برای نسل‌های بعد که در همه این سال‌ها بدون حس کردن جنگی در امنیت کامل به سر برده‌اند، روایت آن روزها هم خواندنی است و هم تجسم آن کمی مشکل است. روزهایی که اگر در خاطرات و روایات همان رزمندگان نقل نشود، بعدها به فراموشی سپرده خواهد شد و تاریخ کم‌حافظه‌تر از آن است که روزهای درخشان یک ملت را به خاطر بسپارد. بنابراین جمع‌آوری خاطرات و نشر آن از زبان افرادی که در میدان آتش حضور داشتند، می‌تواند هم مستندتر و هم قابل باورتر باشد.

عبدالکریم مظفری، رزمنده بوشهری در کتاب «رودروی شیطان» به روایت اولین روز حضورش در جنگ پرداخته است: «اولین شب حضورم در خط، از شیرین‌ترین و در عین حال تلخ‌ترین خاطرات دوران بسیجی بودنم است، زمانی که در تنگه چذابه پشت خاکریز جا گرفتم، دیدم دشمن با ما فاصله زیادی ندارد، ترس برم داشت اما شجاعت بچه‌ها را که دیدم چطور تیراندازی می‌کردند، اندکی از ترسم کم شد.

عراقی‌ها مرتب به سنگر و خاکریزی‌های ما تیراندازی می‌کردند. شب در گوشه سنگر کز کرده بودم که فرمانده آمد داخل و به من و چند نفر دیگر گفت: باید بروید آخر تنگه، در آنجا بچه‌های یاسوج مستقر بودند، ما باید از بوشهری‌ها جدا می‌شدیم، اول مخالفت کردیم و گفتیم: ما همین جا می‌مانیم اما فرمانده با اصرار گفت: نه! باید بروید. تشخیص من است، سپس رو به من و دو نفر دیگر کرد و ادامه داد: شما سه نفر!

روز اولی که به جبهه رفتم

رفتیم پیش بچه‌های یاسوج. فاصله ما تا محور بچه‌های بوشهر حدود ۱۵۰ متر بود، در سنگر بودم که عراقی‌ها پاتک سنگینی علیه ما آغاز کردند. شدت حمله آنها چنان بود که برخی از سربازان عراقی تا کنار خاکریزمان جلو آمدند، من ترسیده و هراسان از هم‌سنگری‌هایم پرسیدم، چه‌کار باید کنم؟

یکی گفت: بلند شو آیه «وجعلنا» بخوان و به طرف عراقی‌ها شلیک کن! تفنگ را به دست گرفتم و بلند شدم اما تا عراقی‌ها را در برابرم دیدم که به طرف ما می‌آیند، ترسیدم و سرجای خودم نشستم، نمی‌دانم از ترس بود یا از سرما که می‌لرزیدم.

همان فرد با مهربانی خاصی گفت: جوان می‌ترسی؟ سریع گفتم: نه نمی‌ترسم!

گفت: اولین بار است که به جبهه آمدی؟ شرمنده گفتم بله! راستش را بخواهید می‌ترسم.

گفت: تو، نه جثه و نه قیافه‌اش را داری که بجنگی، بیا برایمان خشاب پر کن! انبوه گلوله کلاشینکف نزدیکان ریخته بود، نشستم و برای آنها خشاب پر کردم، کمی دل و جرئت یافته بودم. پرسیدم: حالا چی کار کنم؟

یکی گفت: این نارنجک‌ها را بینداز پشت خاکریز با تعجب گفتم: مگر کسی پشت خاکریز است؟

او که حال و روز مرا دید، گفت: کارت نباشد، تو فقط ضامن نارنجک‌ها را بکش و آنها را بینداز، نارنجک‌ها را دانه‌دانه برمی‌داشتم و می‌انداختم پشت خاکریز، با صدای مهیبی منفجر می‌شدند و سرگرمی جالبی برایم شده بود، بالاخره پاتک دشمن دفع شد و مجبور به عقب‌نشینی شدند.

صبح که شد پشت خاکریز را نگاه کردم، شوکه شدم. ده‌ها نفر عراقی لت‌وپار شده و غرق در خون پشت خاکریز افتاده بودند، هم چندشم شد و هم هیجان‌زده شدم، گفتم: اینها عراقی هستند؟ یکی از هم‌سنگری‌هایم گفت: بله! اینها با نارنجک‌های تو کشته شده شدند.»

کد خبر 685653

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.