روایت تنهایی و رهایی یک فرمانده / دلش میان ماندن و برگشتن معلق ماند

«سر صمد میان سینه‌اش جنبید و دستانش روی گل‌ها تپید. ستار آرام حلقه دستانش را از صورت او آزاد کرد. انگشتان سرد و بی‌رمق او را میان انگشتان خود گره زد. همه گوش شد تا حرفی از صمد بشنود که ناگهان قناصه‌زن عراقی از بالای کانال، هر دو را به یک گلوله به هم دوخت.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، «شهید ستار ابراهیمی» فرمانده گردان پیاده‌ای است که در میان ده‌ها قایق، تنها قایق او به داد غواص‌های خط شکن در آن سوی رود اروند می‌رسد و بعد از یک روز نبرد، مجبور به بازگشت می‌شود و به‌ناچار، داخل یکی از کشتی‌های پهلوگرفته، در فاصله‌ای نزدیک به ساحل دشمن پنهان می‌شود. کتاب «دهلیز انتظار»، روایت تنهایی و رهایی این فرمانده آسمانی است. این کتاب با زبانی روان به بیان شرح حال این فرمانده بزرگ می‌پردازد و سعی دارد حال و هوای جنگ و شجاعت مردم ایران را بیان کند.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «بغض گلوگیر راه نفسش را برید. انگار کسی پنجه به گلویش انداخته باشد. داشت خفه می‌شد. حلقه‌ای از اشک پشت چشمانش ایستاد. مثل آدمی که رخ در رخ یک لاله سرخ تشنه می‌کشد، به چشمان پرحدیث صمد خیره شد. اگر یک کلمه می‌گفت، می‌ترکید. نگاه پرسان صمد آتشش زد. تمام وجودش از عاطفه و مهر لبریز شد. دست زیر گردن او برد و تمام صورتش را میان حلقه دست خود پنهان کرد. هیچ توجهی نداشت که کپه‌های انفجار نارنجک میان نیزارها، گل و باتلاق را روی سرو قامت او و صمد می‌پاشد. فقط هلهله عراقی‌ها را می‌شنید که از شوق پیروزی کل می‌کشیدند. صدایشان بوی زوزه گرگ می‌داد.

لایه‌ای عرق شور از لابه‌لای عرق پیشانی‌اش راه باز کرد و تا چشمش دوید. چشمانش سوخت. پلکی زد و دانه‌ای اشک روی موهای صمد افتاد. نگاهی از سر حسرت به اروند دوخت. دو غواص سرهایشان از آب بیرون بود و نیمی از مسیر را شنا کرده بودند. آهی کشید. سر صمد میان سینه‌اش جنبید و دستانش روی گل‌ها تپید. ستار آرام حلقه دستانش را از صورت او آزاد کرد. انگشتان سرد و بی‌رمق او را میان انگشتان خود گره زد. همه گوش شد تا حرفی از صمد بشنود که ناگهان قناصه‌زن عراقی از بالای کانال، هر دو را به یک گلوله به هم دوخت.

ضرب گلوله دو سمت بازوی ستار را درید و میان سینه صمد نشست. خطوط چهره ستار از شدت درد درهم کشیده شد و دست‌های صمد یک آن شل شد. دل آن را نداشت که انگشتان صمد را رها کند. دلش میان ماندن و برگشتن معلق ماند. هر آن منتظر بود که گلوله بعدی مغزش را بریزد روی سر و صورت صمد. چیزی مثل صدای صمد رد گوشش زنگ زد.

- برو!

و تکرار کرد: برو...

ته‌مانده انگشتش را از میان انگشت صمد کشید. توانش را میان پاهایش ریخت و مثل یک کیسه خاک غلطید و میان آب رها شد. پشت به آب داد و صورت به لوله تفنگ‌هایی که از دهانشان تیر به سمت او می‌ریخت. تیرهای داغ زوزه می‌کشیدند. دور و بر او میان سینه سرد آب می‌نشستند یا کمانه می‌کردند و تا آسمان می‌رفتند.»

کد خبر 670497

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.