ماجرای ۴۴ روز مفقودی یک رزمنده در خاک عراق / با برگ توت خودم را زنده نگه‌داشتم

ابوالفضل صادقی به سادگی همان صدایی بود که از پشت تلفن شنیده می‌شد، مردی از دیار حسن‌آباد جرقویه علیا که در طول ۴۴ روزی مفقودی، دور از چشم بعثی‌ها بدون غذا، لباس و بدنی پر از زخم در خاک عراق با شکوفه خرما و برگ توت خودش را زنده نگه داشت.

به گزارش خبرنگار ایمنا، گنجشک‌ها در دورهمی عصرگاهی با بالاترین حجم صدا حسابی مشغول بودند. آفتاب تمام قد آسمان را گرفته بود و سایه درختان پناه امنی بود برای عابرانی که گرما کمی کلافه‌شان کرده بود.

صدای «یک جفت جوراب بخر» مردی با موهای لخت و کمی هم بلند و یکی در میان سفید و سیاه بدون وقفه شنیده می‌شد البته با زیر صدای عصایی که هر چند ثانیه یک‌بار به زمین تلنگری وارد می‌کرد. طفلی دو، سه ساله تمام کودکی‌اش را روی شیب ملایمی ریخته بود و بدون وقفه بارها و بارها از آن بالا و پایین می‌شد.

قرارمان سر مزار فرمانده بود، فرمانده دوست‌داشتنی گردان یا زهرا (س)؛ شهید محمدرضا تورجی‌زاده. زودتر از قرار رسیده بود. یک زیرانداز خیلی ساده، یک سبد ساده‌تر؛ یک بطری شربت، سینی، چند لیوان شیشه‌ای دسته‌دار و چند کلوچه لاهیجان در نهایت سادگی کنار هم نشسته بودند و قرار بود عصای دست میزبان باشند. خنکای شربت خاکشیر از لابه‌لای یخ‌های معلق داخل بطری حسابی به دل می‌نشست و تعارف اول کافی بود برای سرکشیدن جرعه‌ای از شربت.

ابوالفضل صادقی به سادگی همان صدایی بود که از پشت تلفن شنیده می‌شد. آراسته، مرتب، آرام و بسیار صبور. جنس حرف‌هایش تازه بود حرف‌هایی شبیه حرف‌های هیچ‌کس.

مردی از دیار حسن‌آباد جرقویه علیا، قهرمانی که در طول ۴۴ روزی مفقودی، دور از چشم بعثی‌ها و در فاصله‌ای کمتر از چند متر با آن‌ها در باتلاقی که با هر تکان ممکن بود، بیشتر در آن فرو رود، ایستاد. شهادت رفقایش روی اروند را دید، صدای یا حسین (ع) و یا زهرا (س) آن‌ها را در لحظه جان دادن و غرق شدن شنید. آب رفیقش را برد. تیر خورد و گلوله دشمن پشت سرش را نشانه رفت. رد گلوله دیگری روی سینه‌اش جا خوش کرد اما ایستاد و ایستادن را به رخ همه کشید. رزمنده بسیجی که در عملیات باز پس‌گیری فاو بدون غذا، لباس و بدنی پر از زخم در خاک عراق با خوردن شکوفه خرما و برگ توت خودش را زنده نگه داشت.

ماجرای ۴۴ روز مفقودی یک رزمنده در خاک عراق / با برگ توت خودم را زنده نگه‌داشتم

پاتک عراق برای بازپس‌گیری فاو

بیست وهفتم فروردین‌ماه سال ۱۳۶۷ بود که به دارخوین رسیدیم. پنج، شش روز بیشتر از حضورمان نمی‌گذشت که اعلام کردند عراق پاتک زده است و قصد گرفتن فاو را دارد. بلافاصله بعد از پاتک با کمپرسی و اتوبوس به سمت اروندرود راهی شدیم. از آنجا هم با قایق به آن طرف اروند رفتیم و در واقع در خاک عراق مستقر شدیم. نزدیک‌های غروب کمی نان خشک و پنیر که حکم شام را داشت، خوردیم و پشت سر هم حرکت کردیم و در پشت خاکریز مستقر شدیم. طرف‌های ساعت ۱۰ شب بود. آن زمان من کمک آرپی‌جی‌زن بودم. آن‌قدر تانک‌های عراقی به ما نزدیک بودند که نیاز به هدف‌گیری نبود. چیزی حدود ۱۵۰۰ تانک در فاو مستقر شده بود. آرپی‌جی‌زن هرچه می‌زد، می‌خورد. حدود نه تانک زده بودیم همین که بلند شد تانک بعدی را بزند تیر دشمن، مستقیم به پیشانی‌اش خورد و به شهادت رسید. بعد از شهادت او، آرپی‌جی را گذاشتم کنار و اسلحه برداشتم.

زوزه چرخ تانک‌های عراقی و گردانی تنها با چند نفر

حجم آتش دشمن بسیار زیاد بود. از چپ و راست زیر گلوله عراقی‌ها بودیم. صدای زوزه چرخ تانک‌های عراقی هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و آمار شهدا و مجروحان بالا و بالاتر می‌رفت. یکی دست نداشت، یکی پا. یکی ذکر یا زهرا (س) می‌گفت، یک نفر دیگر ذکر یا حسین (ع). نزدیکی‌های صبح بود که دیدیم لوله تانک‌های عراقی از خاک‌ریز بالا می‌آیند. هفت نفر زنده مانده بودیم که خودمان را رساندیم لای نیزارها تا از چشم عراقی‌ها دور باشیم. نیروهای پیاده عراقی از خاکریز بالا آمدند و هر کسی که زنده بود به او تیر خلاص زدند. با تانک از روی جسدها رد شدند و…

۷۰؛ ۸۰ نفری می‌شدند. آن موقع تقریباً فاو را گرفته بودند. ما گردان خط‌شکنی بودیم که تمام نیروهایمان یا به شهادت رسیده بودند یا شدت جراحاتشان زیاد بود. تصمیم گرفتیم به سمت اروند عقب‌نشینی کنیم. در حال فرار به سمت نیزارها بودیم که سه نفر از ما هفت نفر شهید شدند. آن‌ها را از مسیر عراقی‌ها به سمت نیزارها بردیم و روی آن‌ها را پوشاندیم.

از ما چهار نفر باقی مانده دو نفر زخمی و دو نفر دیگر سالم بودیم. با اصابت شش ترکش به بدنم و خونریزی و درد از یک طرف و تعقیب عراقی‌ها از طرف دیگر شرایط برایم سخت‌تر شده بود. با تمام توان به سمت اروند می‌دویدیم به امید اینکه از روی پل عبور کنیم غافل از اینکه دیگر پلی در کار نبود و تنها راه ارتباطی ما با نیروهای خودی به صورت کامل قطع شده بود.

تیر خلاصی که به رزمنده‌های مجروح زده می‌شد

هیچ راه برگشتی نبود. حتی نمی‌توانستیم به آب بزنیم چراکه هیچ‌کدام از ما چهار نفر شنا بلد نبود. اروند هم از لحاظ حجم آب و موج در اوج بود. عمق آب جایی به بیش از ۴۰ متر می‌رسید. وجود کوسه در آب هم نگرانی‌های ما را بیشتر می‌کرد. رسیدن ما به اروند شبیه رسیدن به بن‌بست بود. دو نفر از بچه‌ها گفتند بمانیم و اسیر شویم اما اگر اسیر می‌شدیم باز هم ما را می‌کشتند، چراکه با چشم‌های خودمان دیده بودیم چطور تیر خلاص به رزمنده‌های مجروح می‌زدند.

زمان زیادی نداشتیم. هر لحظه عراقی‌ها به ما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند. آن زمان رزمنده‌ها از یونولیت به عنوان پل شناور استفاده می‌کردند. همان نزدیکی‌های اروند یونولیتی به طول دو متر و عرضی حدود ۷۰ و ضخامتی نزدیک ۳۰ سانتیمتری پیدا کردیم که تحمل حمل سه تا چهار نفر را داشت.

قبل از اینکه سوار یونولیت شویم لباس، تجهیزات، اسلحه و حتی پلاک‌هایمان را هم داخل اروند انداختیم درواقع می‌خواستیم هیچ مدرکی از ما دست عراقی‌ها نیفتد. دست خالی با یونولیت وارد آب شدیم. دو نفر روی یونولیت نشستند و من و یک نفر دیگر پایین و داخل آب بودیم و فقط سرهایمان بیرون از آب بود.
۵۰ متری از کنار اروند فاصله گرفته بودیم. تا چشم کار می‌کرد آب بود و موج که عراقی‌ها رسیدند درست همان جایی که لباس‌هایمان را درآورده بودیم. ما اگر مسلسل هم داشتیم نمی‌توانستیم از پس آن‌ها بر بیاییم دیگر چه برسد به اینکه دست خالی هم بودیم. یک زیرپوش و یک شلوار بسیجی و یک جفت جوراب تنها دارایی ما در آن لحظه بود.

شهادت دوستان روی موج‌های خروشان اروند

عراقی‌ها ۷۰ نفری می‌شدند. ما را به رگبار بستند. همین‌طور که روی امواج اروند بالا و پایین می‌شدیم، تمام حواسمان بود که از یونالیت جدا نشویم، چراکه به خاطر فشار آب حتماً خفه می‌شدیم.

حرکت بر خلاف جریان آب کار ما را سخت‌تر کرده بود. با پا شنا می‌کردیم و دست‌هایمان به شناور بود. ناگهان یکی از بچه‌ها تیر به سرش خورد و جلوی چشم‌های ما داخل آب افتاد. تا چند ثانیه صدای یا زهرا (س) و یا فاطمه (س) گفتن‌هایش را می‌شنیدیم که به یک‌باره در آب ناپدید شد. یک نفر دیگر از بچه‌ها طوری خوابیده بود که پشت سرش به سمت من بود. فکر کردم این‌طور خوابیده که تیر به او نخورد اما نگو تیر به سرش خورده بود.

هرچه صدایش کردم هیچ جوابی نداد و هیچ‌گونه تکانی هم نداشت. به سختی سرش را برگرداندم و دیدم صورتش با خون یکی شده است. تمام کرده بود. وزن یک سمت شناور غالب بود و شرایط خوبی نداشتیم. تیر به کتف رزمنده‌ای که کنار من در آب بود خورد. تا تیر خورد لبه یونولیت را رها کرد. خواستم به هم گلاویز شویم تا همدیگر را گم نکنیم اما شهیدی که روی یونالیت بود، در آب افتاد و به زیر آب رفت.

آن دوست ما هم که تیر به کتفش خورده بود، درحالی که صدای ذکر گفتن‌هایش را می‌شنیدم در آب غرق شد. عراقی‌ها دست‌بردار نبودند. باران تیر و ترکش بود که به سمت من می‌بارید. ترس از شهادت نداشتم اما از اینکه خوراک کوسه‌ها شوم، می‌ترسیدم. به سختی پشت شناور را گرفتم و در حال بالا رفتن از شناور بودم که با قناصه پشت سرم زدند. احساس داغی کردم. دست زدم و دیدم کف دستم پر از خون است. دست راستم پشت سرم بود و دست چپم در بغل و با سینه روی فیبر خوابیدم. عراقی‌ها به گمان اینکه من کشته شدم تیراندازی را به‌طور کامل قطع کردند. چشم‌های من به سمت عراقی‌ها بود و آن‌ها را می‌دیدم.

ادامه دارد…

کد خبر 668104

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.