من فرزند خمینی‌ام، من سرباز حسینی‌ام

درست در ایام شهادت رحیم، خواهر او را در خواب دیده بود با لباسی به رنگ قرمز در حالی که از نردبانی بلند بالا می‌رفت و با صدای بلند می‌گفت: «من فرزند خمینی‌ام، من سرباز حسینی‌ام»

به گزارش خبرنگار ایمنا، بسیار آرام و تودار بود، به نحوی که وقتی بعضی کارها را انجام می‌داد، هرگز باور نمی‌کردیم که این شجاعت و جسارت از پسرک کم‌رویی مثل او سرزده است. داستان ماندن بدن مجروح و بی‌هوشش در بین شهدا در بیمارستان صحرایی را بعدها برایمان تعریف کرد. در همان دو هفته‌ای که به اجبار برای گذراندن دوران نقاهت پس از مجروحیت به مرخصی آمده و در منزل بود.

این‌ها گوشه‌ای از صحبت‌های طیبه یوسفی، خواهر شهید رحیم یوسفی است که روایتگر زندگی برادری شده که در ۲۲ سالگی لباس شهادت را بر تن کرد و به میهمانی ملکوتیان راه یافت.

شجاعتی که از او انتظار نداشتیم

رحیم در دی‌ماه سال ۱۳۴۱ در روستای گورت که در نزدیکی شهر اصفهان واقع شده است به دنیا آمد. خانواده ما شلوغ اما با صفا بود. پدرم محمدعلی به شغل کشاورزی مشغول بود و با نان حلالی که از این راه به‌دست می‌آورد امرار معاش می‌کرد.رحیم پسر دوم خانواده یازده نفره ما و بسیار آرام و مؤدب بود و کمتر سخن می‌گفت اما بسیار زبر و زرنگ بود. علاوه بر درس‌خواندن در مزرعه، کمک حال نیز پدر بود و همیشه او را یاری می‌داد. پدرم عادت داشت، موقع برداشت محصول، قسمتی از آن را بین تمام اهل فامیل و حتی نیازمندان روستا پخش کند و مسؤلیت این کار برعهده رحیم بود. او به قدری از این کار لذت می‌برد که اندازه نداشت.

روزهای تحصیل رحیم در سال‌های آخر راهنمایی با روزهای پرالتهاب انقلاب و ایام محرم همراه بود. در روستای ما هم عزاداری به بهترین شکل برگزار می‌شد. گاهی این مراسم‌ها خود به خود به صحنه‌ای برای مخالفت با رژیم شاهنشاهی و تظاهرات تبدیل می‌شد. نکته جالب این‌که رحیم بر خلاف سن‌وسال کم در این مسیر پیشرو بود و با جسارت تمام بدون هیچ ترسی، به شعار دادن می‌پرداخت. تا آن لحظه کسی از این بُعد شخصیت برادرم خبر نداشت. بعد از انقلاب هم بسیار پیگیر ماجراها و اخبار جنگ بود. خاطرم هست وقتی آیت‌الله دکتر بهشتی به شهادت رسید، رحیم روزها گریه می‌کرد. این موضوع برای ما که کمتر اشک ریختن او را دیده بودیم، حیرت‌ آور بود.

من فرزند خمینی‌ام، من سرباز حسینی‌ام

از آسایش خدمت در تهران تا جبهه دهلران

رحیم سال ۱۳۶۲ عازم تهران شد تا به خدمت مقدس سربازی بپردازد. بعدها از دوستانش شنیدیم که او در روزهای سخت جنگ تحمیلی از حضور در محل خدمتش در تهران و روزهای آرام و آسایش در آن‌جا به‌ستوه آمده بود، به خاطر این تقاضای انتقال به مناطق جنگی را داد و به این ترتیب به لشکر ۲۱ حمزه سیدالشهدا (ع) در دهلران انتقال یافت و به آرزویش، یعنی حضور در جبهه رسید.

پیکر رحیم خیلی زود به روستای گورت برگشت. روی تابوت او همان عکسی نصب شده بود که در مرخصی آخرش گرفته و پشت آن نوشته بود: «برای نصب شدن روی تابوتم، پس از شهادت!»

فروردین‌ماه سال ۱۳۶۳ و تعطیلات عید نوروز بود. آن زمان ارتباط ما با رحیم بیشتر از طریق نامه‌هایی بود که آن هم گاهی دو ماه طول می‌کشید تا به دست ما برسد. مدتی بود که از احوال او بی‌خبر بودیم. یکی از همان روزها آمبولانسی روبه‌روی خانه ما توقف کرد و در عین ناباوری رحیم را با پایی که بانداژ شده بود، تحویل ما داد.

دیدن این صحنه برایمان خیلی عجیب و غریب بود. رحیم تعریف کرد که در عملیاتی به دلیل اصابت تیر به ران پایش به شدت مجروح شده است و به دلیل حساس بودن محل اصابت تیر و شدت خون‌ریزی از هوش رفته و حدود دو روز بعد، پرستاران او را که علائم حیاتی داشته، از لابه‌لای پیکر پاک شهدا بیرون کشیده و به بیمارستان امام خمینی (ره) تهران منتقل کرده‌اند و او در آن‌جا به مدت ۱۰ روز تحت مداوا قرار گرفته و با بهبودی نسبی حالش عازم اصفهان شده است. رحیم برای استراحت دو هفته‌ای در خانه ماند. بسیاری از آشنایان به او می‌گفتند که ضعف و جراحتی که دارد او را از خدمت سربازی معاف می‌کند، اما او از شنیدن این حرف‌ها ناراحت شد و پس از بهبودی نسبی، فوراً به محل خدمتش در دهلران بازگشت.

من فرزند خمینی‌ام، من سرباز حسینی‌ام

عکسی که برای تابوتش در مرخصی آخر گرفت

رحیم بعد از ماجرای مجروح شدن هر دو سه ماه یک‌بار به مرخصی می‌آمد و بر می‌گشت. دفعه آخر اما، با بقیه مرخصی‌ها فرق می‌کرد.برای گرفتن عکس به عکاسی رفت و بعدها شنیدیم که با کل فامیل و اهالی روستا خداحافظی کرده و حلالیت طلبیده است و سرانجام رحیم در چهاردهمین روز دی‌ماه ۱۳۶۳ به دلیل اصابت ترکش به قلبش آسمانی شد و خبر شهادت او پنج روز بعد به ما رسید.

من آن زمان ده‌ساله بودم و خاطرات آن روز را دقیق به یاد دارم. زنگ خانه به صدا درآمد. تعدادی از بنیاد شهید پشت در بودند. مادرم در را گشود. به محض دیدن آن‌ها گفت: رحیم من شهید شده! درست است؟ آن‌ها همگی زیر گریه زدند، اما مادرم اصلاً گریه نکرد، پدرم هم همین‌طور. پیکر او خیلی زود به روستای گورت برگشت. روی تابوت او همان عکسی نصب شده بود که در مرخصی آخرش گرفته و پشت آن نوشته بود: «برای نصب شدن روی تابوتم، پس از شهادت!»

صبوری بی‌مانند پدر و مادرم درست همان چیزی بود که رحیم در وصیت‌نامه خود از آن‌ها خواسته بود: «لطفاً برای شهادت من گریه نکنید و اگر اشکی هم ریختید برای سیدالشهدا (ع) باشد و برای علی‌اکبر امام حسین (ع).

خواهر بزرگترم درست در ایام شهادت برادرم در خواب دیده بود که او با لباسی قرمز از نردبانی بلند بالا می‌رود، درحالی‌که می‌گوید: «من فرزند خمینی‌ام، من سرباز حسینی‌ام»

کد خبر 667262

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.