خلبانی که شوق آموختن داشت

«رسول علاوه بر شوق آموختن، شوق آموزش نیز داشت و همین امر موجب می‌شد که خانه ما همیشه پر از شاگرد باشد. تسلطش به زبان انگلیسی و ریاضی همیشه تعداد زیادی دانشجو را در خانه ما جمع می‌کرد و او بدون هیچ چشم‌داشتی در ارتقای سطح علمی آن‌ها می‌کوشید.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، خلبان شهید رسول عابدیان در سال ۱۳۴۹ در اصفهان متولد شد. او بیست‌وهفتم آبان‌ماه سال ۱۳۸۵ و در راه امدادرسانی بال در بال ملائک گشود و این‌گونه شد که شهادت‌نامه‌اش را در یک روز سرد پاییزی و در راه خدمت به مردم امضا کردند تا به مقام «عند ربهم یرزقون» دست یابد.

رسول از خلبانان پایگاه چهارم هوانیروز بود که پس از ۱۲ سال خدمت خالصانه در این ارگان انقلابی به فیض شهادت دست یافت. در راستای تکریم شهدای مدافع وطن پای صحبت‌های شریک ۱۲ ساله‌اش نشستیم، شریکی که معتقد است خاطرات آن سال‌ها هر روز از جلوی چشمانش رژه می‌رود.

ملیحه نجف‌پور که روزهای پایانی سال ۱۳۶۹ بر سر سفره عقد با شهید نشسته است درباره چگونگی آشنایی با همسرش می‌گوید: «در همسایگی ما خانواده‌ای بسیار متدین و مذهبی زندگی می‌کردند که رسول فرزند چهارم این خانواده بود و همین همسایگی هم زمینه‌های آشنایی من با شهید را فراهم کرد.»

چهار سال بعد زندگی مشترکشان آغاز می‌شود؛ «خلبانی شغل رؤیایی برای رسول بود که تمام تلاشش را هم صرف رسیدن به آن کرد و به همین منظور در رشته ریاضی‌وفیزیک درس خواند و در سال ۱۳۶۹ در دانشگاه افسری تهران پذیرفته‌شد. مراسم نامزدی ما قبل از رفتن او برای دانشگاه بود و بعد از فارغ‌التحصیلی هم ازدواج کردیم. او در پایگاه پشتیبانی هوانیروز مشغول به‌کار شد و در کنار آن به دلیل علاقه فراوان به آموختن، به تحصیل برای رسیدن به مقام استاد خلبانی نیز پرداخت. شغل دقیق او خلبانی بالگردهای شنوک بود. او علاوه بر شوق آموختن، شوق آموزش نیز داشت و همین امر موجب می‌شد که خانه ما همیشه پر از شاگرد باشد. تسلطش به زبان انگلیسی و ریاضی همیشه تعداد زیادی دانشجو را در خانه ما جمع می‌کرد و او بدون هیچ چشم‌داشتی در ارتقای سطح علمی آن‌ها می‌کوشید»

احترام خاص او به پدر و مادرش از رسول چهره ویژه‌ای در فامیل ساخته بود، خصوصیتی که زبانزد فامیل شده بود، «اخلاق شخصی به خصوصی داشت، بر لبانش همیشه خنده و با همه مهربان بود. با تمام مشغله‌ای که به خاطر شغلش داشت به راحتی و خوشی ما خیلی اهمیت می‌داد. هر سال چند روز مرخصی می‌گرفت تا به مسافرت برویم و نکته جالب این‌که مادرش اولویت اول او در رفتن به سفر بود.»

انجام مناسک دینی از اولویت‌های اصلی زندگی همسرش بود، همسری که درجه سراستاد خلبانی هم باعث نشد که او کار خالصانه در آشپزخانه مسجد را ترک کند؛ «برای خود، من و دو فرزندمان تفاوتی با بقیه قائل نبود، مهم برایش خدمت بود در هر زمان و مکان و شرایطی شوق کمک به هم‌نوع در وجودش غلیان داشت. خواه یک سرباز ساده باشد یا هم‌وطنی گرفتار در سیلاب و زلزله.»

خلبانی که شوق آموختن داشت

خلبانی شغل مورد علاقه مردی بوده که همسرش هنوز نتوانسته دوری‌اش را هضم کند؛ «عشق به پرواز از همان دوران کودکی و دبستان در وجود او شعله می‌کشید. علاقه‌ای شدید که باعث می‌شد هر روز فاصله زیاد منزل را تا پایگاه هشتم سواری با یک دوچرخه کوچک طی کند و خودش را به بالای تپه‌های پایگاه برساند تا از فاصله‌ای نزدیک فراز و فرود هواپیماهای نظامی را به تماشا بنشیند. با هر پروازی که بالا می‌رفت، گویی تپش قلب او نیز از هیجان بالا می‌رفت.بعد از برگشت و پایان مدرسه هم این اشتیاق با ساخت ماکت‌های چوبی و مقوایی ادامه می‌یافت. او در خیالش بر این ماکت‌ها سوار می‌شد و اوج می‌گرفت.»

صحبت از مأموریت‌های متعدد، سختی کار یک نظامی و احتمال بروز اتفاقات مختلف محور کلیدی صحبت‌هایشان در جلسه خواستگاری بود؛ «هر وقت به مأموریتی می‌رفت، دلم می‌لرزید و او را به خدا می‌سپردم که به سلامت بازگردد. کار او بیشتر به امداد و نجات در بحران‌ها مربوط بود و همیشه پا به پای او خدمت‌رسانی به مردم را به آسایش خودم و خانواده ترجیح می‌دادم.»

بیست‌وهفتم آبان‌ماه سال ۱۳۸۵ آخرین روزی بوده که رسول را در کنارش داشته، همان روزی که همسرش راهی آخرین ماموریت‌اش می‌شود؛ «صبح پنجشنبه همکارانش با او تماس گرفتند و گفتند که اگر تمایل دارد برای یک مأموریت برود و تاکید کردند که هیچ اجباری نیست، اما او قبول کرد و راهی شد. تا کنار در بدرقه‌اش کردم، حال غریبی داشتم و دلم نمی‌خواست نگاهم را از او بردارم.»

خبری از بازگشت همسرش نمی‌شود، تماس‌هایش بی‌پاسخ است و اضطراب و دلهره سرتاپای وجودش را فرا می‌گیرد؛ «به چند تن از همکارانش زنگ زدم و هر کدام از آن‌ها چیزی گفتند. یکی گفت: مجروح شده است و دیگری گفت: خبری از او نیست. مدتی بعد زنگ خانه به صدا درآمد. عموی رسول با صورتی که از اشک خیس بود، پشت در ایستاده بود. ماجرا را فهمیدم و دنیا روی سرم خراب شد. رسول به همراه چند تن از همراهان و شاگردانش در حالی که مشغول پرواز آموزشی بود در نزدیکی نجف‌آباد با نقص فنی بالگرد مواجه‌می‌شوند…»

پسرش حالا برای خودش مردی شده است، مردی شبیه پدرش؛ «علی علی‌رغم میل باطنی من و با وجود مخالفت‌های شدیدم به دلیل اینکه دوست داشت جا پای رسول بگذارد به هوانیروز ارتش پیوسته است، اما از آنجایی که نمی‌خواستم او را در لباس خلبانی ببینم در قسمت فنی مشغول خدمت شده است.»

کد خبر 656737

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.