۲۰ فروردین ۱۴۰۲ - ۰۷:۲۷
امام زمان (عج) مرا نگه داشته است

«چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد. دلیلی که برای این کار یاد می‌کرد این بود که آقا امام زمان (عج) در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند، در این صورت من چه طور می‌توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ این‌گونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، بیستم فروردین‌ماه سال ۱۳۷۲ بود که سیدمرتضی آوینی، رمل‌های تشنه فکه را با خون پاکش سیراب و ما را با تشنگی آوای بهشتی‌اش رها کرد.

هنوز طنین زیبای صدای سیدمرتضی در گوش می‌پیچد، آنجا که در مستند روایت فتح به بیان رشادت‌ها و جان‌فشانی‌های رزمندگان اسلام می‌پرداخت.

او که به تمام معنا شهادت را درک کرده بود و در وصف آن به زیبایی هرچه تمام‌تر سروده بود که «زندگی زیباست اما شهادت از آن زیباتر است»، در فکه آسمانی شد تا به خیل شهدایی بپیوندد که سال‌ها درباره آنها و حماسه‌آفرینی‌شان سخن سرایی کرده بود.

مریم امینی، همسر شهید آوینی در کتاب «مرتضی آئینه زندگی‌ام بود» به روایت ویژگی‌های شخصیتی این هنرمند انقلابی پرداخته است. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «‌از خانواده محترمش شنیدم که سال‌ها قبل از انقلاب با اتومبیل تصادف کرده بود و زنده ماندنش به معجزه بیشتر شباهت داشت. می‌گفتند در آن حال بی‌هوشی و بی‌خودی هی زیر لب می‌گفت: امام زمان مرا نگه داشته است. این حرف در آن روزها عجیب بود. فکر می‌کنم این ارتباط به صورت عمیق و پنهانی همیشه در ایشان وجود داشته و بعدها سرو شکلی پیدا کرده و کامل شده بود. گاهی احساس می‌کردم مرتضی در زمانی جلوتر از زمان خودش زندگی می‌کند.

چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد. دلیلی که برای این کار یاد می‌کرد این بود که آقا امام زمان (عج) در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند. در این صورت من چه طور می‌توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ این‌گونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد.

درباره هر آدم غیرسیگاری این احتمال هرچند ناچیز وجود دارد که روزی سیگار بکشد ولی در مورد مرتضی این امر کاملاً غیرممکن بود. چون اراده‌اش از ارادت حق ناشی می‌شد. همان موقع باید می‌فهمیدم که شهید می‌شود.

من هم ایشان را نمی‌شناختم. اصلاً این تصور را نداشتم که وقتی برای فیلم‌برداری به فکه می‌رود، شهید بشود. من آثار شهادت را در ایشان کشف نمی‌کردم. روزهای آخر وقتی به فکه رفت و کار نیمه‌تمام ماند و برگشت. گفت: دو سه روز دیگر باید برگردم فکه.

در این چند روز ایشان را خیلی اندوهگین دیدم. مرتب سوال می‌کردم چرا این قدر گرفته و ناراحتی؟ ولی در ذهنم هیچ ارتباطی برقرار نمی‌شد که چه اتفاقی افتاده که دوباره دارد بر می‌گردد. ولی الان که به آن چند روز نگاه می‌کنم کاملاً مطمئن می‌شوم که می‌دانست.

آخرین صحبت ما در آن یکی دو روز آخر درباره قراری برای روزهای بعد بود. من گفتم این کار را بعد از آمدن شما هم می‌شود انجام داد ان‌شاء الله اما ایشان یک دفعه سرشان را برگرداندند و دیگر حرفی بین ما رد و بدل نشد. الان که به تصاویر نگاه می‌کنم، می‌بینم بدون تردید از شهادت خودش اطلاع داشت. همان اواخر وقتی پیشنهادی به ایشان دادم، گفت: فعلاً این کار صلاح نیست. الان این قدر برای من مشکل درست کرده‌اند که اگر آدمی پشت به کوه داشت، نمی‌توانست تحمل کند. من به جای دیگری تکیه داده‌ام که الان سرپا ایستاده‌ام.»

کد خبر 653346

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.