۳۰ بهمن ۱۴۰۱ - ۰۷:۱۹
ماجرای یک شیطنت در خط مقدم

«تعدادی از نیروهای واحد اطلاعات عملیات که برای شناسایی رفته بودند به سمت ما نزدیک شدند و ما غافل از اینکه آن‌ها نیروهای خودی هستند به سمتشان تیراندازی کردیم. آن‌ها درحالی‌که به ما نزدیک می‌شدند، فریاد می‌زدند که ما خودی هستیم، تیراندازی نکنید.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، «محمدرضا بکرانی» دبیر جمعیت جانبازان انقلاب اسلامی استان اصفهان و از پژوهشگران دفاع مقدس است که پانزدهم فرودین‌ماه سال ۱۳۴۷ در یک خانواده پرجمعیت در منطقه پیربکران از توابع شهرستان فلاورجان متولد شد. با اینکه در زمان انقلاب تنها ۱۰ سال داشت، اما به همراه دیگر برادرها و بچه‌های محل در راهپیمایی‌ها حضور پیدا کرد. بعد از پیروزی انقلاب هم به عضویت بسیج درآمد، نهادی که افتخار می‌کند هنوز هم عضو آن است. با محمدرضا بکرانی که جهاد تبیین را از وظایف اصلی پیشکسوتان دفاع مقدس می‌داند و خود نیز با تمام وجود به آن اهتمام می‌ورزد به گفت‌وگو نشستیم تا روایت‌هایی از جنگ هشت ساله تحمیلی را از زبان او بشنویم.

بازگشت به جزیره مجنون در سومین اعزام

در سومین اعزام به جبهه، پسرخاله و پسر دایی‌ام نیز با من همراه شدند. با وجود تجربیاتی که از دو اعزام قبلی داشتم، به عنوان یک بسیجی ساده که هیچ شناختی از جنگ ندارد، راهی خط مقدم شدم. در آنجا به همراه این دو نفر مشغول آموزش سلاح‌های نیمه‌سنگین شدم و البته پسردایی‌ام چند روزی بیشتر دوام نیاورد و به اصفهان بازگشت. حین آموزش به پیش فرمانده گردان که فردی به نام ابراهیم‌زاده بود، رفتم و به او گفتم که من را از این قسمت به جای دیگری منتقل کند، درواقع از او خواستم که من را به خط مقدم بفرستند. این بنده خدا به من گفت: «من از همان روز اول تو را شناختم».

فردای آن روز به همراه یک ماشین که قرار بود، راهی خط مقدم شود به جزیره مجنون رفتم، همان جایی که برای نخستین‌بار در آنجا حضور داشتم و مجروحیتم در عملیات خیبر نیز در همین جزیره رقم خورد.

در جزیره مجنون، ژاپنی‌ها خیلی قبل‌تر از شروع جنگ به دلیل استخراج نفت، جاده‌های مصنوعی که به آن‌ها پد گفته می‌شد، زده بودند. هر کدام از این پدها بعدها در زمان جنگ توسط رزمندگان نام‌گذاری شد، پد حضرت ابوالفضل (ع)، پد حضرت علی‌اکبر (ع). من در پد حضرت علی‌اکبر (ع) مستقر شدم، مدت زمان کوتاهی نگذشته بود که فرمانده این قسمت به جایی دیگر رفت و فرماندهی آنجا و در واقع فرماندهی ۸۰-۷۰ نیرو به من سپرده شد.

خودی هستیم، تیراندازی نکنید

در جایی که ما مستقر شده بودیم، بعد از ما رزمندگان دیگری حضور نداشتند، درواقع بعد از ما نیروهای عراقی حضور داشتند. عراقی‌ها گاهی اوقات با قایق‌هایی به طرف ما می‌آمدند و تلاش می‌کردند که روحیه ما را تخریب کنند. یک روز تصمیم گرفتیم که به سمت قایق‌های عراقی که نزدیک به ما می‌شدند، با اسلحه‌هایی که داشتیم شلیک کنیم، سلاح‌های نیمه‌سنگینی مثل تیربار دوشکا را در اختیار داشتیم که کار زیادی با آن‌ها نکرده بودیم و به هرحال کم‌سن بودن و هیجان متقضای سن پایین اقتضا می‌کرد که تلاش کنیم تجربه کار با چنین سلاح‌هایی را به دست آوریم.

از قضا همان روز، تعدادی از نیروهای واحد اطلاعات عملیات که برای شناسایی رفته بودند به سمت ما نزدیک شدند و ما غافل از اینکه آن‌ها نیروهای خودی هستند به سمتشان شروع به تیراندازی کردیم. آن‌ها در حالی که به ما نزدیک می‌شدند، فریاد می‌زدند که ما خودی هستیم، تیراندازی نکنید.

زمانی که قایق آن‌ها کنار ما پهلو گرفت، احساس کردم که یکی از آن‌ها آشنا است، هوا تاریک، روشن بود و تشخیص چهره‌ها کمی مشکل بود. رزمنده‌ای که حس کردم آشنا است، شهید صنعت‌کار بود، فرمانده گردانی که در نخستین اعزام به جبهه در گردان او حضور داشتم. او شروع به دادوفریاد کرد که با چه مجوزی شروع به شلیک کرده‌اید و اگر تیری به اشتباه به یکی از بچه‌ها برخورد می‌کرد، شما چه جوابی داشتید.

چند ساعتی از این ماجرا نگذشته بود که من به اتاق فرماندهی احضار شدم. خیلی ترسیده بودم و به خودم می‌گفتم خدا رحم کند ما که هیچ وقت چنین کارهایی انجام نمی‌دادیم و حالا هم نباید دست به این کار می‌زدیم.

در آنجا از من راجع به این کار سوال کردند. پس از توضیحات من و اینکه متوجه شدند این کار از روی یک شیطنت بچه‌گانه بوده است، در حالی که در ابتدای ورود به این اتاق جواب سلام من را هم ندادند، شهید صنعت‌کار تسبیحش را به من هدیه داد و گفت: «به سر کارت برگردد و دیگر چنین کارهایی انجام نده.»

شرایط در کردستان سخت‌تر از جبهه‌های جنوب بود

شش بار به جبهه اعزام شدم که پنج بار آن به همراه لشکر ۸ نجف اشرف بود و یک بار هم به همراه لشکر ۱۴ امام حسین (ع). هم تجربه شرکت در جبهه‌های جنوب را دارم و هم تجربه شرکت در جبهه‌های غرب. یک بار تصمیم گرفتم به کردستان اعزام شوم. شرایط در کردستان سخت‌تر از جبهه‌های جنوب بود، چراکه در آنجا باید همزمان با چندین دشمن می‌جنگیدیم؛ عراقی‌ها، کردهای دموکرات و کومله‌ها.

در کردستان همراه ما یک پیرمردی هم حضور داشت، یک بار که برای مرخصی رفته بود، خیلی دیر برگشت، زمانی که علت را از او جویا شدیم. این رزمنده برایمان تعریف کرد که به اهواز رفته بود تا از آنجا به کردستان بیاید. در آن زمان بنری در شهرک دارخوین نصب شده بود که فرمانده لشکر یعنی شهیدخرازی قرار است روز پنجشنبه برای رزمندگان سخنرانی داشته باشد. ازآنجاکه او شهیدخرازی را تاکنون از نزدیک ندیده بود، تصمیم می‌گیرد که تا آن روز صبر کند.

یکی از روزها که کنار دیوار مشغول کشیدن سیگار بود، جوانی به او نزدیک می‌شود که می‌گوید: «پدرجان اینجا منطقه جنگی است و نباید سیگار کشید» که با برخورد تند او همراه می‌شود، اما این جوان بدون اینکه واکنش خاصی نشان بدهد با لبخند آنجا را ترک می‌کند. روز موعد که فرا می‌رسد و رزمندگان در مسجد چهارده معصوم شهرک دارخوین برای شنیدن سخنرانی شهیدخرازی جمع می‌شوند، این پیرمرد رزمنده متوجه می‌شود که آن جوانی که چند روز پیش با او صحبت کرده و از قضا او هم برخورد خیلی بدی با این جوان داشته، حاج‌حسین بوده است.

یک بار که برای سرکشی به خانواده‌های شهدا به همراه تعدادی از دوستان رفته بودیم، من به مادر آن شهید گفتم: فرزندان شما خالص‌ترین افراد بودند که خداوند شهادت را نصیب آن‌ها کرد و در آنجا به ماجرای یک رزمنده بسیجی به نام شهید ابراهیم بکرانی اشاره کردم که شخص بسیار باصفا و راستگویی بود. این شهید لکنت‌زبان داشت و آن طور که خودش برای ما تعریف می‌کرد به خاطر این لکنت‌زبان بارها مورد تمسخر قرار گرفته بود. شهید بکرانی به مرخصی نمی‌رفت و حتی زمان سال تحویل و سیزده بدر هم در جبهه بود و می‌گفت: امروز وظیفه ما جنگیدن و شاد کردن دل امام (ره) است.

کد خبر 642194

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.