کتاب «زن چپ‌دست» اثر پیتر هانتکه

«زن چپ‌دست، تا نیمه‌ی کتاب نامی ندارد. از طرف نویسنده «زن» خطاب می‌شود و این وضعیت گوشه‌ای از فاصله‌ای است که در تمام طول کتاب میان مای خواننده باشخصیت اول قصه وجود دارد. کتاب درباره‌ی تنهایی و کمی هم افسردگی است. عصیانی خاموش علیه روزمرگی که قرار است یک زن اسیر در چنگال عادت‌ها را نجات دهد.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، طی یادداشتی که شهلا قمری، فعال ادبی و منتقد کتاب در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده، آمده است:

«هانتکه نویسنده و نمایشنامه‌نویس است، یک اتریشی آوانگارد که در سال ۲۰۱۹ نوبل ادبی را برنده شد و مخالفت‌های زیادی را برانگیخت. مسئله البته بر سر کیفیت ادبی آثار وی نبود، بلکه گفته می‌شد که هانتکه در دوره‌ی جنگ بوسنی از نیروهای صرب پشتیبانی کرده و به همین‌خاطر لایق گرفتن نوبل نیست.

اهل فیلم‌دیدن اگر باشید ممکن است پیتر هانتکه را به خاطر فیلم‌نامه‌ی زیر آسمان برلین که ویم وندرس کارگردانی‌اش کرده، بشناسید. البته خود هانتکه هم علاوه برنوشتن، دستی در سینما داشته و فیلم‌هایی مثل همین زن چپ‌دست را که قرار است موضوع اصلی این نوشته باشد، کارگردانی کرده است.

زن چپ‌دست، تا نیمه‌ی کتاب نامی ندارد. از طرف نویسنده «زن» خطاب می‌شود و این وضعیت گوشه‌ای از فاصله‌ای است که در تمام طول کتاب میان مای خواننده باشخصیت اول قصه وجود دارد. کتاب درباره‌ی تنهایی و کمی هم افسردگی است. عصیانی خاموش علیه روزمرگی که قرار است یک زن اسیر در چنگال عادت‌ها را نجات دهد.

ماجرا از عصری دل‌مرده شروع می‌شود و توصیف زن پای چرخ‌خیاطی برقی در کنار پسر هشت‌ساله‌اش که سرگرم انشانویسی است. پسرک دارد از آرزوهایش می‌نویسد و شروع می‌کند به بلند خواندن انشایش که آن را به این شکل تمام کرده است: «[ای کاش] از تموم دوست‌هایم چهار نفر بیش‌تر نمی‌موندند و آدم‌های ناشناس غیب می‌شدن. کلاً هر چیزی که نمی‌شناختیم غیب می‌شد.» (ص. ۱۴)

قرار است همسر زن که مدیر فروش شعبه‌ی محلی یک شرکت معروف چینی‌سازی است از مأموریتی چندهفته‌ای در اسکاندیناوی برگردد. زن به فرودگاه می‌رود، با همسرش، برونو، در هتل شام می‌خورند، شب را همان‌جا می‌گذرانند و صبح در حال بازگشت به خانه زن از او می‌خواهد که تنهایش بگذارد. تصمیمی به ظاهر ناگهانی و عجیب‌وغریب که علاوه بر مرد، خواننده را هم گیج می‌کند.

چندصفحه‌ای می‌گذرد، با خودمان خیال می‌کنیم که شاید ماجرا فقط یک تکانه‌ی عصبی بوده باشد، دلخوری نامعلومی که امید داریم به‌زودی حل شود و زوج بدون مشکلِ چند صفحه قبل را دوباره کنار هم بگذارد. زن، اما به خوشبختی بدبین است وزندگی واقعی را انتخاب کرده. این است که خواننده به‌جای این خیال شیرین، کم‌کم شروع می‌کند به کشف دلایل تصمیم ناگهانی زن.

منطقی باشیم! همچون تصمیمی چطور می‌تواند، «ناگهانی» بوده باشد؟ نشانه‌ها را کنار هم بچینیم و خودمان را به دنیای زن بدون نام نزدیک‌تر کنیم. زنی که تا پیش از ازدواج کارمند یک انتشارات بوده، در آستانه‌ی ترفیع شغلی و بدل شدن به مترجمی کاردرست، معلوم نیست چرا این موقعیت را ترک می‌کند و در دنیای کسالت‌بار یک شهرک ویلایی پلکانی در دامنه‌ی جنوبی یک کوهستان نه‌چندان مرتفع اسیر می‌شود. زندگی‌اش بد نیست. اوضاع مالی خوب، بچه‌ای سرحال و همسری پرتلاش که به‌محض بازگشت از مأموریت کاری خالصانه به زن ابراز عشق می‌کند. در قلب زن اما حفره‌ای خالی است، مغاکی آشنا برای اهالی رمان و ادبیات.

زن قصه‌ی ما خشنود نیست و این اندوه، سرنوشت زن‌های زیادی در دنیای ادبیات است؛ از زنان رمان‌های بالزاک گرفته تا اِما بوواری که در نهایت خودکشی می‌کند. هانتکه اما برخلاف نویسندگان این آثار ماندگار کلاسیک، رمانی پر جزئیات ننوشته و زن اصلی کتابش را در کتابی کوچک، با صفحاتی محدود گیر انداخته است. زن در کتاب مانند سایه‌ای در هوای گرگ‌ومیش یک غروب کش‌دار زمستانی آرام‌آرام پرسه می‌زند و بی‌آنکه پرحرفی کند و یا بنای درددل را با خواننده‌اش بگذارد او را به دنبال خودش می‌کشد. چرا تنهایی را انتخاب کرده؟ آیا با او همدردیم؟ در تنهایی چه می‌کند؟

مستندی درباره‌ی آدم‌های تنها را تماشا می‌کند، دیوانه‌وار برای خانه خرید می‌کند و پای ترجمه‌ی کتابی می‌نشیند که به نظر می‌رسد شباهتی بازندگی خودش دارد: «تابه‌حال هیچ مردی به من قوت قلب نداده است. شوهرم می‌گوید: “میشله قوی است. ” در واقع او می‌خواهد من در کارهایی قوی باشم که خودش علاقه‌ای به انجام آن‌ها ندارد: نگهداری بچه، خانه‌داری و پرداخت مالیات‌ها. اما هر وقت نوبت کار مورد علاقه‌ی من می‌رسد روزگارم را سیاه می‌کند. می‌گوید: “زن من خیال‌باف است. ” اگر خیال‌بافی به این باشد که آدم بخواهد به آرزویش دست یابد، بله من خیال‌بافم.» (ص. ۴۴-۴۳)

تنهایی زن و حبابی که دور خودش ایجاد کرده آن‌قدر پررنگ است که از یک‌جایی خواننده هم نمی‌تواند به او نزدیک شود. ما همه دور و در فاصله‌ایم. زندگی زن را از پشت شیشه‌ای مه‌گرفته نگاه می‌کنیم و از نشانه‌ها و دنیای کم اتفاق اطراف او، درباره‌اش گمانه‌زنی می‌کنیم. کم‌کم دستمان می‌آید که او حتی در مستی هم قرار نیست برای ما راز تصمیمش را فاش کند.

شخصیت کتاب هانتکه در این کتاب حتی با خودش هم حرف نمی‌زند. برای همین است که ما موضوع مستند پخش شده از تلویزیون و کتاب در دست ترجمه را به ناچار، به‌جای حرف‌های او جا می‌زنیم! او حتی به داد و فریادهای برونو که یک روز به سراغش می‌آید و از عصبانیت تا مرز شکستن در خانه پیش می‌رود هم جوابی نمی‌دهد.

«تا حالا هیچ زنی ندیده‌م واقعاً زندگی‌شو تغییر بده. همه‌اش ماجراجویی‌یه و بس؛ بعد دوباره همون چیز برمی‌گردد سرجای اولش می‌دونی؟ بعداً که به کارهای امروزت فکر کنی درست مثل اینه که بری سراغ بریده‌های زرد و پوسیده روزنامه‌ها و اون‌وقت می‌فهمی که فقط دنبال مد رفتی. مد زمستونی سرکار خانم ماریان.»

به این ترتیب برونو زن را متهم به این می‌کند که خوشی زده است زیر دلش. دوران پیری و تنهایی را پیش چشمش می‌آورد و بعد که کمی آرام‌تر می‌شود ناچار به رابطه‌ی دوستانه‌ای که زن از آن امتناعی ندارد، برمی‌گردد.

مترجم کتاب، هانتکه را از نسل نویسندگانی دانسته که برخلاف نسل پیشین‌شان، خودشان را از بند تجربه‌های تلخ سال‌های ۳۰ و ۴۰ میلادی و نقش وجدان بیدار جامعه رهانده‌اند، نویسندگانی که در اغراق‌شده‌ترین حالت با جامعه‌ی خود کاری ندارند. پیتر هانتکه نمونه‌ی بارز این نسل است، نویسنده‌ای که در آثارش اغلب از بازگویی تجارب روزمره فراتر نمی‌رود. (ص. ۸) دید سینمایی و بیان تصویری او در عین حال ذهن خواننده را تا روزها با توصیفات خودش همراه می‌کند. زن قصه‌ی هانتکه گویا آرزوی پسرش را عملی کرده، دنیای ناشناس اطرافش را غیب کرده و تنهایی را به همه‌چیز ترجیح داده است.»

کد خبر 636821

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.