۱۳ دی ۱۴۰۱ - ۰۹:۳۱
و آن سوم....

«روز مبادا روزی است که از همه‌جا طرد شده باشی و فقط خودت را داشته باشی و خاطراتت مانده باشد. به این فکر می‌کنم چند درصد مردم دنیا چه چیزهایی برای روز مبادا ذخیره می‌کنند؟»

‌به گزارش خبرنگار ایمنا، طی یادداشتی که رضا مهدوی هزاوه، نویسنده در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار داده، آمده است:

«صبح، برف نشسته است روی شاخه درخت روبه‌روی پنجره آشپزخانه. روی صندلی می‌نشینم و به چند دختربچه که زیر درختان پارکینگ شهر صنعتی برف‌بازی می‌کنند، نگاه می‌کنم.

برای خودم چای می‌ریزم و کتاب " گزین‌گویه‌هایی از ویرجینیا وولف" را ورق می‌زنم. در بخش "زنان و مردان" این کتاب، جمله‌ای را می‌خوانم:

"زیبایی برای زن‌ها، مثل نور بر سطح دریاست، هرگز روی یک موج پایدار نمی‌ماند. همه صاحب آن هستند، همه از دستش می‌دهند."

ناگهان احساس می‌کنم صاحب کل جهان هستم. کافی است که دست دراز کنم تا از قوری روی اجاق‌گاز برای خودم چای بریزم.

کافی است به سمت چپ نگاه کنم و یکی از کتاب‌های موردعلاقه‌ام را برای خواندن انتخاب کنم:

پرویز دوایی (که ساکن پراگ است) با کتاب "به خاطر باران" اینجا است.

" قصه اساطیر" هم هست. جلد ششم مثنوی مولانا به شرح کریم زمانی هم هست. حافظ هم که باید باشد. "چشم" ولادیمیر ناباکوف هم اینجاست. تاریخ خانقاه نوشته محسن کیانی هم اینجا آمده. شرح بوستان دکتر خزائلی نگاهم می‌کند. پیگمالیون ِ "جان آپدا یک" کنار کتاب‌های دیگر به مهمانی آمده است.

روبه‌رو برف است. سمت راست چای. سمت چپ کتاب و شیراز و پراگ و مولانا و قونیه. کلی آدم با چهره متفکر و البته پریشان اینجا هستند. زلف اگر پریشان باشد قشنگ‌تر است.

رضا صادقی هم مشغول خواندن ترانه است. برای یک گروه تلگرامی دوستانه، عکسی از برفی که می‌بینم می‌فرستم. برایشان می‌نویسم: دارم زندگی می‌کنم. رضا صادقی داره میگه:

"وقتی چشماتو می‌بندی زیبایی دنیا کم میشه.‌"

فالی از حافظ می‌گیرم:

"ترسم که اشک، در غم ما پرده‌در شود

وین راز سربه‌مهر، به عالم سمر شود"

سمر یعنی قصه. به این فکر می‌کنم که اصلاً ماهیت انسان همین قصه شدن است. هرکسی درنهایت تبدیل به قصه می‌شود. قصه‌ها مثل اسکناس ردوبدل می‌شود تا جایی که به نفر آخر می‌رسد و نفر آخر به خودش می‌گوید یک‌جوری از اسکناس چروکیده خلاص شود. مثلاً تو صندوق خیرات می‌اندازد یا اگر پولدار باشد ممکن است از کیف چرمی‌اش پرت کند بیرون.

شاید هم دست کسی بیفتد که به خاطر دو بیت شعر نوشته‌شده روی اسکناس، برایش نوعی نوستالژی ایجاد کند و اسکناس را بگذارد توی یک صندوقچه، برای روز مبادا.

روز مبادا روزی است که از همه‌جا طردشده باشی و فقط خودت را داشته باشی و خاطراتت مانده باشد. به این فکر می‌کنم چند درصد مردم دنیا چه چیزهایی برای روز مبادا ذخیره می‌کنند؟

حالا باید لباس بپوشم که بروم در دل برف. آدم باید جسور باشد و بزند به عمق سرما و رویاهای روان ناهشیارش. و هندزفری در گوش بگذارم و به این فکر کنم هیچ پادشاهی این موقعیت را ندارد که موسیقی گوش کند و چای بنوشد و شیراز و پراگ و قونیه کنارش باشد. تازه از پنجره طبقه سوم خانه‌اش دختربچه‌ها را هم ببیند که برف‌بازی می‌کنند.

می‌دانم البته غروب‌ها جهان جور دیگری است.

خبرهای تلخ همیشه متعلق به غروب‌هاست.

به این فکر می‌کنم اسکناس ِ قصه‌ی خودم الان در دستان کیست؟

همون آدم پولدار که پول کهنه را دوست ندارد یا یک آدم ناب اهل نوستالژی؟

" وقتی چشماتو می‌بندی زیبایی دنیا کم میشه"

تصور می‌کنم اگر تمام زیبارویان جهان ناگهان چشم‌های‌شان را ببندند این دنیا به چه شکلی درمی‌آید؟

همیشه نگران فرجام بوده‌ام. دفتر ششم مثنوی مولانا انگار پاسخ می‌دهد:

مولانا در داستان "قلعه‌ی ذات الصُور" می‌گوید سه شاهزاده به دنبال به‌دست آوردن دختر زیبای پادشاه چین هستند. برنده نهایی برادر کوچک‌تر است که از دو برادر دیگر به قول دکتر سیروس شمیسا "بی‌خیال" تر است:

" و آن سوم کاهل‌ترین هر سه بود

صورت و معنی به کلی او ربود"

ربودن، سهم آن‌کسی است که "توقف"‌هایش بیشتر از "دویدن"‌هایش باشد.»

کد خبر 631036

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.