جنگ، مسلمان و مسیحی نمی‌شناسد

«حضور در جنگ دید انسان را کامل تغییر می‌دهد، آنجا تو برای خودت کار نمی‌کردی و قرار بود جلوی دشمن بایستی. تازه در آنجا بود که متوجه می‌شدی به کجا پا گذاشته‌ای، یعنی دنیای بعد از دژبانی با دنیای قبل از دژبانی فرق داشت. آنجا فرقی نداشت که کرد، هستی یا لر، مسیحی هستی یا مسلمان.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، کوچک‌ترین سرباز ارمنی دوران دفاع مقدس است. پس از قبول قطعنامه به اسارت دشمن بعثی درآمد و روزهای سختی را در اردوگاه تکریت گذراند، روزهایی که معتقد است با هیچ کلمه‌ای نمی‌توان آن را توصیف کرد. آلکس درهاتونیان دو سال بعد از پایان جنگ، هم‌زمان با آزادی بقیه اسرای کشورمان به کشور بازگشت؛ آزاده‌ای که اسمش جزو لیست صلیب سرخ نبود و در تمام روزهای اسارتش کسی از سرنوشت او خبر نداشت.

به مناسبت فرا رسیدن آغاز سال نو میلادی و گرامیداشت حماسه‌آفرینی رزمندگان اقلیت‌های مذهبی در دوران دفاع مقدس پای صحبت درهاتونیان نشستیم تا جنگ را از دریچه یک هم‌وطن ارمنی ببینیم، هم‌وطنی که دوشادوش برادران مسلمان خود به دفاع از میهن در برابر دشمن پرداخت و اجازه نداد تا شرافت ملی و هویت انسانی‌اش لکه‌دار شود.

جنگ است، بازی نیست

متولد سال ۱۳۴۸ و شناسنامه‌ام مربوط به تهران است، اما در اراک بزرگ شده‌ام. سه برادر بودیم و من بچه بزرگ‌تر خانواده. پدرم یکی از لوله‌کش‌های ماهر در اراک و مادرم معلم بود. دوره ابتدایی را در مدرسه شاهد فراهانی خواندم و دوره راهنمایی را در مدرسه حکمت پشت سر گذاشتم، در آن زمان مدرسه حکمت یکی از معروف‌ترین مدارس اراک بود. سوم راهنمایی را تازه تمام کرده‌بودم که یکی از دوستان صمیمی‌ام (ژوزف نظری مسیحی) که در تهران کار می‌کرد به من گفت که یکی از آشنایانش تصمیم به رفتن به سربازی گرفته است، من به این دوستم گفتم که ما هم دفترچه بگیریم، یوسف گفت: جنگ است، بازی نیست، از همه عواقبش خبر داری که در جواب او گفتم: هیچ مشکلی نیست.

۱۴ سال بیشتر نداشتم، اما آن زمان دوره جنگ بود و امکان اینکه در سنین پایین هم بشود، راهی خدمت سربازی شد، وجود داشت. برای رفتن به سربازی باید شناسنامه‌ها عکس‌دار بود، اما شناسنامه من عکس نداشت و نمی‌خواستم قبل از گرفتن دفترچه، خانواده‌ام از تصمیم من برای رفتن به سربازی آگاه شوند تا مانع از اعزام من شوند، برای همین به پدرم گفتم که برای رفتن به باشگاه ورزشی باید شناسنامه‌ام عکس‌دار باشد و به همراه او راهی ثبت احوال شدیم.

آموزش کد ۱۲۱

زمانی که دفترچه گرفتیم برای تقسیم راهی تهران شدیم، ابتدا ما را به پادگان امام حسن مجتبی (ع) فرستادند اما از آنجا که این پادگان تازه تأسیس بود ما را به لشکر ۵۸ تکاور ذوالفقار ارتش برای گذراندن دوره آموزشی فرستادند. دوره آموزشی سه ماهه را در سه مکان مختلف پشت سر گذاشتیم.

بعد از پایان دوره ما را یک هفته به مرخصی فرستادند، زمانی که به پادگان لشکر ۵۸ تکاور ذوالفقار بازگشتیم، اتوبوس‌ها برای اعزام رزمندگان به منطقه غرب گیلان‌غرب به صف شده بود.

اواخر سال ۶۵ بود که عازم گیلان غرب شدیم، در آن زمان این منطقه دست لشکر ۵۵ هوابرد ارتش بود. زمانی که به گیلان‌غرب رسیدیم شب را در یک مدرسه متروکه پشت سر گذاشتیم، صبح همه را برای تقسیم‌بندی به خط کردند. در آنجا یکی از بچه‌های ارامنه گفت که خود را دیپلمه جا بزنیم تا ما را جای خوبی بیندازند و در جواب ما که گفتیم اگر از ما مدرک خواستند چه کار کنیم، گفت: هیچ اتفاقی نمی‌افتد.

همه تقسیم‌بندی شدند به جز ما سه نفر، به پیش فرمانده پادگان رفتیم و گفتیم جناب سرهنگ پس ما کجا برویم و آنجا بود که به گردان ۴۵۸ فرستاده شدیم، اما اصلاً نمی‌دانستیم وظیفه این گردان چیست و قرار است ما در این گردان به چه کاری مشغول بشویم از هر کسی هم که می‌پرسیدیم جواب درستی به ما داده نمی‌شد.

زمانی که به آنجا رسیدیم با ماشین‌های سنگینی مثل بولدوزر، گریدر و تراکتور روبه‌رو شدیم و خوشحال از اینکه قرار است در اینجا با این ماشین‌ها کار کنیم و با این مهارتی که به‌دست می‌آوریم بعد از پایان سربازی هم می‌توانیم راحت شغل پیدا کنیم، غافل از اینکه کار این گردان تخریب و خنثی‌سازی مین بود، یکی از سخت‌ترین فعالیت‌هایی که یک سرباز می‌توانست در دوران خدمت داشته باشد.

یک هفته‌ای را در این پادگان به خوشی گذراندیم و کسی هم به دلیل اینکه فرمانده نبود، با ما کاری نداشت. زمانی که فرمانده به پادگان بازگشت، دستور داد نیروهای جدید در مسجد جمع شوند تا در جریان فعالیت این گردان قرار بگیرند و در آنجا بود که دستور دادند تا به ما آموزش کد ۱۲۱ بدهند، همان تخریب و خنثی سازی مین.

دوره فشرده ۵۰ روزه آموزش از فردا صبح شروع شد. شب تا صبح و صبح تا شب، تقریباً ۱۱-۱۰ نفر بودیم که آموزش دیدیم و با هم امتحان دادیم هم تئوری هم عملی. برای امتحانات ما را به ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی فرستادند. بعد از نتایج امتحان درجه‌های ما آمد و به من هم درجه گروهبان دوم دادند.

دنیای بعد از دژبانی با دنیای قبل از دژبانی فرق داشت

در گردان ۴۵۱ دو تا گروهان ۱ و۲ وجود داشت، وظیفه گروهان یک تخریب، خنثی کردن مین و جمع‌آوری آن‌ها بود، البته ما وظایف دیگری هم داشتیم، با ماشین‌های مردمی ادوات، لباس و غذا را تا خط مقدم می‌بردیم، سنگرسازی می‌کردیم، شب‌ها در خط بودیم حالا هر خطی که مأموریت می‌خورد، چهار پنج نفر از بچه‌ها را انتخاب می‌کردند می‌رفتیم تا نزدیک خط مقدم. از ساعت ۱۲ شب تا چهار صبح بر اساس نقشه‌ای که داشتیم شروع به کار می‌کردیم، باید پاک‌سازی صورت می‌گرفت و معبرها باز می‌شد تا رزمندگان بتوانند پیش‌روی داشته باشند.

طوری برنامه‌ریزی می‌کردیم که تا چهار صبح کار تمام شود، اگر به روشنایی می‌خوردیم دیده‌بان‌های دشمن بچه‌های ما را می‌زدند و خیلی از هم‌رزمان ما در میدان مین و کنار ما به شهادت رسیدند.

حضور در جنگ دید انسان را کامل تغییر می‌دهد، آنجا تو برای خودت کار نمی‌کردی و قرار بود جلوی دشمن بایستی. تازه در آنجا بود که متوجه می‌شدی به کجا پا گذاشته‌ای، یعنی دنیای بعد از دژبانی با دنیای قبل از دژبانی فرق داشت. آنجا فرقی نداشت که کرد، هستی یا لر، مسیحی هستی یا مسلمان. باوجود اینکه سنم کم بود، اما از آنجایی که مسئولیت بزرگی به ما داده بودند، ذوق و شوق عجیبی داشتیم و سعی می‌کردیم که کاری که به ما واگذار شده است را به نحو احسن انجام بدهیم.

ادامه دارد…

کد خبر 629611

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.