۱۱ مهر ۱۴۰۱ - ۰۸:۵۲
چند تکه گوشتِ بدن بابا!

«دستم خورد به چیز نرمی، ملافه‌ها را پرت کردم روی زمین. نگاه کردم؛ چند تکه گوشت کبود افتاده بود روی ملافه خونی. دستم داشت می‌لرزید. گوشه ملافه را کشیدم رویشان و چند ملافه دیگر برداشتم. یکی از این خانم‌ها بدون توجه به من آن را برداشت. من هم به روی خودم نیاوردم آن را دیده‌ام.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، نقش زنان و پشتیبانی آنها از جنگ هشت ساله، بخش‌های کمتر دیده شده دوران دفاع مقدس است که آن‌چنان که باید به آن پرداخته نشده است. زنان در کنار همراهی با همسران و پسران خود برای اعزام به جبهه‌های حق علیه باطل در خدمت‌رسانی به رزمندگان در پشت خط مقدم نیز بسیار فعال بودند.

روایت تعدادی از زنان اندیمشکی که در رخت‌شورخانه پشت جبهه‌ها با یاس، ترس و اندوه مبارزه کردند، بخشی از تلاش زنان ایران اسلامی در کمک به رزمندگان در جنگ تحمیلی است که فاطمه‌السادات میرعالی در کتاب «حوض خون» به تصویر کشیده است.

در بخشی از این کتاب به نقل از شهناز شعبانی از رخت‌شویی‌خانه بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک آمده است: «دم در و داخل رخت‌شویی پر از لباس و ملافه نشسته بود، خانم‌ها حوض‌ها را پر از آب کردند. لگن‌ها را گذاشتند جلویشان و شست‌وشو را شروع کردند.

من هم ملافه‌ها را می‌گذاشتم جلوی دستشان. یکی از خانم‌ها بهم گفت: بیا کمک تا اینا رو بریزیم توی حوض. ملافه‌ها را بغل می‌زدیم و می‌ریختیم کنار حوض. به نفس زدن افتادم. خواستم ملافه‌های کمتری ببرم. چند تا از آن‌ها را بلند کردم. دستم خورد به چیز نرمی، ملافه‌ها را پرت کردم روی زمین. نگاه کردم؛ چند تکه گوشت کبود افتاده بود روی ملافه خونی. دستم داشت می‌لرزید. گوشه ملافه را کشیدم رویشان و چند ملافه دیگر برداشتم.

یکی از این خانم‌ها بدون توجه به من آن را برداشت. من هم به روی خودم نیاوردم آن را دیده‌ام. آدم سرسخت و مقاومی بودم، ولی خیلی اذیت شدم. آن تصویر مدام جلوی چشمم بود. شام نخوردم، رفتم بخوابم. به یاد پدرم آن قدر گریه کردم که بی‌حال شدم. بعد از عملیات رمضان، وضع خانه ما مثل آمادگاه نظامی شد. یک روز می‌گفتند پدرم شهید شده، روز دیگر می‌گفتند، اسیر است.

کلاس چهارم بودم. با مامانم می‌رفتم رخت‌شویی. سن مهم نبود. پسرهای ۱۲ ساله توی جبهه می‌جنگیدند. ما هم زیر موشک‌باران پشت جبهه را خالی نمی‌کردیم، خانم‌ها پای تشت‌ها می‌نشستند به شستن.

من ملافه و لباس‌های کثیف را می‌گذاشتم جلوی دستشان تا مجبور نباشند مدام بلند شوند و بنشینند. بقچه‌هایی را که سنگین بودند روی زمین می‌کشیدم و تا پیش خانم‌ها می‌بردم. رو بالشی‌ها را روی طناب‌هایی که دستم می‌رسید پهن می‌کردم. لباس‌های خشک شده را جمع می‌کردم و تا می‌زدم.

بعد از دیدن آن تکه گوشت، در خلوت خودم خیلی گریه می‌کردم. کنجکاو بودم بدانم چطور این گوشت از بدن کسی جدا شده! یک شب چوب کبریتی روشن کردم و آوردم جلوی دستم. دستم را می‌کشیدم عقب و با خودم می‌گفتم: لحظه‌ای که این گوشت از بدن رزمنده جدا شد چه کشید؟! از کجا معلوم این گوشت‌ها مال بابام نبود؟ سال‌ها می‌رفتیم رخت‌شویی تا قطعنامه امضا شد ولی برای ما هنوز جنگ ادامه داشت. خیلی‌ها از شب‌ها با خیال برگشت بابا می‌خوابیدم و با لباس‌های خونی و حوض‌های پر از خونابه و صلوات خانم‌ها از خواب می‌پریدم. ۱۴ سال و سه ماه و ۹ روز را شمردم تا بابام را آوردند، چند تکه استخوان و یک پلاک!»

کد خبر 609394

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.