۱۲ شهریور ۱۴۰۱ - ۰۹:۲۳
سردار کارتن‌خواب!

«شب، کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند، نشست. جوراب‌هایش را کند. پاهایش تاول زده بود. حس خوبی داشت. تاول‌ها را بهانه کرد و سر تعریف را باز؛ "وقتی با محمود شهبازی، قبل از فتح خرمشهر، جاده اهواز-خرمشهر را شناسایی می‌کردیم، پاهایمان مثل حالا تاول زد. تاول‌ها رو می‌ترکاندیم..."»

به گزارش خبرنگار ایمنا، رسم زیبای پیاده‌روی اربعین در سال‌های اخیر جایگاه ویژه‌ای در زندگی شهدای مدافع حرم و شهدای مدافع امنیت داشته است، به‌طوری که بسیاری از این شهدا که این روزها در کنار اربابشان روزی‌خور سفره الهی هستند، با پای پیاده از هر دیاری راهی کربلا می‌شدند و در آن جا شهادت را از خدا طلب می‌کردند. شهید حاج حسین همدانی، یکی از فرماندهان جبهه مقاومت یک سال پیش از شهادت به همراه خانواده در پیاده‌روی اربعین حضور یافت.

پروانه سلحشوری در کتاب «خداحافظ سالار» به روایت این حضور پرداخته است. در این کتاب می‌خوانیم: «خوابم نمی‌برد. حس پنهانی به من می‌گفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است. خوب تماشایش کن. نصف شب، روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود، نگاه کردم. نخوابیده بود. زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود و نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب می‌دانست. زل زدم تا این لحظه‌های بی تکرار را خوب در خاطرم ثبت کنم.

بعد از نماز صبح، همان جا، خوابش برد، زیر و رویش چند تکه کارتن انداخته بود. آفتاب که زد، چند تا جوان با دوربین فیلم‌برداری بالای سرش ایستادند. برایشان سوژه خوبی بود، نزدیک‌شان شدم. یکی از آنها، حسین را شناخت و با تعجب گفت: "اِ نیگا کن، سردار همدانی هستن."

حسین کارتن بزرگی را که رویش انداخته بود، کنار زد و گفت: چه سرداری، سردار کارتن‌خواب! عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند. حسین رفت، وضو گرفت و راه افتادیم. در حال راه رفتن مصاحبه می‌کرد. صدایش را نمی‌شنیدم، اما می‌توانستم حدس بزنم باز از حضرت زینب (س) می‌گوید و از رنج‌هایی که کشید.

روز دوم مثل روز قبل، یک‌سره راه رفتیم، هرچه به کربلا نزدیک‌تر می‌شدیم، جمعیت متراکم‌تر می‌شدند. ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها، قرار بگذاریم. قرار آخر دم غروب، زیر عمود شماره ۶۵۰ بود. همه رسیدند الا برادر حسین. منتظر شدیم. خانمش خیلی نگران شد. حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت، توی یک موکب سامان داد و خودش دنبال اصغرآقا گشت، اما پیدایش نکرد.

شب، کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند، نشست. جوراب‌هایش را کند. پاهایش تاول زده بود. حس خوبی داشت. تاول‌ها را بهانه کرد و سر تعریف را باز؛ "وقتی با محمود شهبازی، قبل از فتح خرمشهر، جاده اهواز-خرمشهر را شناسایی می‌کردیم، پاهایمان مثل حالا تاول زد. تاول‌ها رو می‌ترکاندیم، پوستش رو قیچی می‌کردیم. جاش حنا می‌گذاشتیم و با باند می‌بستیم. حالا هم همون احساس رو دارم. لذت می‌برم. انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول‌هایمان رو مرهم میذاریم."

طاقت نیاوردم. از یک خانم توی موکب پماد گرفتم و به حسین دادم. گرفت و زد به پایش. به این فکر کردم که چرا میان ما فقط پاهای حسین تاول زد.

روز سوم آخر راهپیمایی بود. او باید با همان پاها تا کربلا می‌آمد. عمودهای آخر همه کم آوردیم، بریدیم. عضلات‌مان گرفته بود، اما حسین از جنب‌وجوش نمی‌افتاد. به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل روز گذشته دنبال جای استراحت گشتیم. موکب‌ها کمتر شده بودند و جمعیت متراکم‌تر و بیشتر، حسین هر جا گشت، جا نبود. زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانم‌ها نشسته بودند، رفت و زن موکب‌دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشی‌اش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند.

پتو کم بود، پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت. به حسین بر خورد و غیرتی شد. رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بین‌مان تقسیم کرد و با خنده گفت: یک کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم.»

کد خبر 601889

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.