حال نویسنده‌های اصفهان خوب است، ما قصه‌هایمان را می‌نویسیم

فراموشی و مرگ را نمی‌توان از هم جدا کرد؛ گو اینکه الان که از مادربزرگ می‌گویم انگار زنده است و حاضر. برای همین خواستم برای جلوگیری از مرگ و فراموشی چند یادآوری کنم تا شاید غریب‌مردی که می‌گوید حال داستان اصفهان خوب نیست، بداند چرا.

به گزارش خبرنگار ایمنا، «مادربزرگ من وقتی مرد، ۱۰۴ سال داشت. روی سنگ‌قبرش هم تاریخ تولد و فوت را طوری نوشته‌اند که وقتی حساب می‌کنی می‌شود درست ۱۰۴ سال. ولی واقعیت این است او دو روز قبل از تولد صدسالگی‌اش مرد. یعنی درست زمانی که جرقه‌های فراموشی و آلزایمر را نشان داد. هفته قبل زمین‌خورده بود و نمی‌توانست بایستد و خودش را به‌زور روی زمین می‌کشید. صبح که بیدار شدم دیدم وسط هال خانه سردرگم خودش را این‌طرف آن‌طرف می‌کشد. پرسیدم چی شده؟ چیزی میخواین؟ نگاهم کرد محو و گنگ. گفت دستشویی کدوم ور بود ننه

من تاریخ مرگش را همان روز می‌دانم. همان روزی که فراموشی‌اش آغاز شد. او برعکس تمام زن‌های هم‌سنش نام تمام پادشاه‌ها و آمدن و رفتن‌ها را به یادداشت و برایمان از صبح تا شب از آن‌ها تعریف می‌کرد؛ از گرونی، کشف حجاب، سال قحطی. رفتن احمد شاه، اومدن رؤسا و...

فراموشی و مرگ را نمی‌توان از هم جدا کرد؛ گو اینکه الان که از مادربزرگ می‌گویم انگار زنده است و حاضر. برای همین خواستم برای جلوگیری از مرگ و فراموشی چند یادآوری کنم تا شاید غریب مردی که می‌گوید حال داستان اصفهان خوب نیست؛ بداند چرا.

اواخر دهه ۷۰ است. انجمن ادبی جوانه در آموزش‌وپرورش شکل‌گرفته است یک اتاق پر از نامه و بچه‌هایی علاقه‌مند که از هر سمت استان اصفهان شعر و داستان می‌نویسند و به امید نقد می‌فرستند به آدرس جوانه. همه امیدواریم، جنگ را پشت سر گذاشته‌ایم و سال‌های سازندگی است گویا. هنوز صدای ترمز موتور پستچی و صدای خش‌خش رد شدن نامه‌ی جوانه از زیر در را فراموش نکرده‌ام. دعوت می‌شوم برای کلاس‌های ویژه نویسندگی. جمعی انتخاب شده‌ایم آموزش ببینیم برای آموزش به بقیه. دو سال می‌گذرد کم‌کم تمام آن اردوها و برنامه‌ها تحلیل می‌رود. کلاس ما با بهمن رافعی می‌رود داخل نمازخانه، کلاس‌ها اشغال است! گویا سیاست‌ها تغییر کرده، انجمن ادبی جوانه تعطیل می‌شود.

اوایل دهه هشتاد است. کتابخانه مرکزی پر است از نویسنده‌هایی که تا حالا فقط اسم‌شان را روی کتاب‌هایشان دیده بودیم. برای ما تازه‌کارها انگار بهشت به اصفهان آمده، جایزه ادبی ارشاد اصفهان همه را به شور انداخته است. من کتاب اولم را تازه چاپ کرده‌ام. علی خدایی به من می‌گوید یکی از داستان‌هایت انتخاب‌شده در جمع بخوان.

دو سال دیگر پرشور برگزار می‌شود. همه هستیم با خیلی‌ها ارتباط پیدا می‌کنیم. داستان نوشتن در شهر اوج گرفته. سال بعد سالن فرشچیان برگزار می‌شود داستان کودک من رتبه گرفته. زنی که مسئول برگزاری آن سال است می‌گوید کلمه بند ناف کلفت را بکن ضخیم. می‌گویم نه. پشتش را به من می‌کند و برای خواندن داستانم به جایگاه صدایم نمی‌زند. مسئولان دم در از ما خداحافظی می‌کنند و با چند نفر میهمان تهرانی می‌روند هتل. ما نویسندگان اصفهانی و داستان‌هایمان تبدیل شده‌ایم به دکور ادبی. چند دوره دیگر انگار برگزار می‌شود. دکورها خسته شده‌اند، مسئولان عوض می‌شوند، جایزه ادبی اصفهان تعطیل می‌شود.

اما ما نگران نبودیم، خانه هنرمندان را داشتیم. خودمان را توجیه می‌کردیم. جایزه ادبی خوب بود اما برای تازه‌کارها. حالا که جلسات خودمان هست، نگران چه هستیم، بزرگان داستان اصفهان؛ احمد اخوت، محمدرحیم اخوت و محمد کلباسی هم که حمایتمان می‌کنند و به جلساتمان می‌آیند.

حوزه هنری آن سال‌ها هر شنبه ساختمان زیبایش را با اسم خانه هنرمندان به ما داده بود و جلساتمان هر شنبه بی‌وقفه برگزار می‌شود. بعضی روزها تمام صندلی‌ها پر می‌شد و بچه‌ها کنار دیوارها می‌ایستادند. آخر هرماه عصری با قصه داشتیم. سالن سعدی پر از جمعیت می‌شد. بچه‌ها داستان‌هایشان را بدون هیچ فیلتری بالای تریبون سالن می‌خواندند، سالن سوره هم بود. عصری با قصه را گذاشته بودیم برای لذت داستان و نقد را همان شنبه‌ها خانه هنرمندان برگزار می‌کردیم.

اما داستان‌ها کم‌کم محدود می‌شود. جلسات نقد کتاب بزرگان داستان اصفهان کنسل می‌شود. قرار است فقط موضوعات مختص شود به انقلاب، دفاع مقدس و اصفهان. جلسات کوچک و کوچک‌تر می‌شود. مگر می‌شود ادبیات را با موضوع محدود کرد. سال ۹۱ است اواخر سال، اسفندماه و اوایل دهه ۹۰ باهم تصمیم می‌گیریم جلسات را تعطیل کنیم و یک‌شنبه هیچ‌کس نمی‌رود خانه هنرمندان. چراغ داستان خانه هنرمندان برای سال‌ها خاموش می‌شود.

دو سال بعد از من دعوت می‌کنند برای راه‌اندازی جلسات. از خاموشی چراغ‌های خانه هنرمندان به‌ویژه شنبه‌هایش دلگیرم. می‌روم تا چراغ روشن شود. مسئولی که نشسته پشت میز از من رمز ورود به وبلاگ را می‌خواهد می‌پرسم چرا؟ می‌گوید باید برنامه‌های قبلی پاک شود. سیاست‌ها تغییر کرده از خانه هنرمندان بیرون می‌زنم زنگ می‌زنم که روی همکاری من حساب نکنید.

اواخر دهه نود است. یاد گرفته‌ایم خودمان در فضاها و مؤسسات خصوصی خودمان جلسات نقد و بررسی بگذاریم. نویسنده‌ها هم درک می‌کنند کسی نیست مثل دوره‌های قبل برایشان بلیت هواپیما بگیرد و هتل رزرو کند. با خرج خودشان می‌آیند. یکی از بچه‌های داستان خانه‌اش را در اختیار میهمان‌های غریب می‌گذارد. اما توان برگزاری برنامه‌های بزرگ را نداریم.

این بار شهرداری پا جلو می‌گذارد. جایزه جمال‌زاده شکل می‌گیرد. من بدبینم به جایزه‌های دولتی و ناامید از تداومشان، اما فکر می‌کنم برای جوان‌ترها خوب است، امیدوار می‌شوند. میانه‌ی راه دبیر عوض می‌شود. هیچ‌کس مسئولیت هیچ کاری را قبول نمی‌کند. پاندمی کرونا شروع می‌شود. جایزه جمال‌زاده هم برای دو دوره می‌رود داخل فضای مجازی، اما آن‌هم زنده نمی‌ماند. سیاست‌ها عوض می‌شود جایزه پادرهوا می‌ماند. هیچ مسئولی تعطیلی‌اش را به عهده نمی‌گیرد فقط در سکوت فراموش می‌شود.

دعوت می‌شویم به جلسه‌ای با اعضای شورای شهر، همه نویسندگان و شاعران آمده‌اند. امیدواریم به حمایت. همه دنبال مطالبه جایی برای جلساتشان و اتاقی برای انجمن‌های بی رونقشان هستند. پاندمی و قرنطینه توان‌بخش خصوصی را گرفته است. بلند می‌شوم و جایزه جمال‌زاده را مطالبه می‌کنم. مسئولی که پشت میز نشسته با حرف‌های من سرش را تکان‌تکان می‌دهد. فکر می‌کنم شاید قرار است فردا دوباره چراغش روشن شود. نمی‌شود، باز مسئولان تغییر کرده‌اند.

و امروز دهه‌ی اول قرن جدید هستیم. این‌ها را نوشتم برای خودم و درد دلم کردم با خودم و دیگر دوستانم که این سال‌ها را تجربه کردند تا فراموشم و فراموشمان نشود چه گذشته بر داستان‌نویسی اصفهان و نه برای جواب به غریب مردی که امروزه روز از راه رسیده و می‌گوید حال داستان اصفهان خوب نیست.

حال نویسنده‌های اصفهان خوب است، ما قصه‌هایمان را می‌نویسیم.»

یادداشت از: مرضیه گلابگیر اصفهانی

کد خبر 601248

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.