روایت یک رزمنده از روزی که اشهدش را خواند!

کلمه‌ها را که کنار هم می‌چیند، حواسم پرت آرامش واژه‌هایش می‌شود. صفای صدایش، به حروف اعتبار می‌بخشد. او خالق جملاتی است که در سادگی تمام از میان صدای خش‌دار و البته پر از طراواتش، واژه‌ها دانه‌دانه سُر می‌خورند و از میان لهجه شیرینش عبور می‌کنند و از روزهایی که وطن اسیر جنگ تحمیلی بود، می‌گوید.

به گزارش خبرنگار ایمنا، پنج سال از سال‌های عمرش را در روزهایی که ایران عزیز ما درگیر بی‌مهری بعثی‌ها شده بود، در جنگ و در عملیات‌های مختلف گذراند و پایش را به امانت در خاک جبهه جا گذاشت. متولد سال ۱۳۴۳ و ساکن خیابان آتشگاه اصفهان است. هشت خواهر و برادر بودند که در حال حاضر سه برادر و دو خواهرش در قید حیات هستند. یکی از برادرهایش شهید شده و یک نفر دیگر هم به رحمت خدا رفته است. اواخر ۱۷ سالگی تصمیم می‌گیرد خود را به جبهه برساند و در ۱۸ سالگی هم راهی می‌شود. مسعود عباسی مشهور به امیر، رزمنده و جانباز جنگ تحمیلی، سال‌های حضورش در جنگ تحمیلی را این‌طور ترسیم می‌کند.

برادری در جبهه و برادر دیگری در خدمت، اما او هم راهی می‌شود

تا دوم راهنمایی درس خواندم و پس از آن ترک تحصیل کردم. کارگر بودم، کار اصلی من نجاری بود، اما نزدیک سه ماه در فروشگاه رنگ‌فروشی کار کردم. جنگ که شروع شد دلم با رفتن بود. آن زمان پدر حتماً باید رضایت می‌داد. خوب در خاطرم هست، پیش پدر رفتم و گفتم که دلم در جبهه است، گفت: یکی از برادرهایت بیاید بعد تو برو. رسول، پنج سال از من بزرگ‌تر و در جبهه بود و سعید هم سرباز بود و در جنوب خدمت می‌کرد. به پدر گفتم، من کاری به آن‌ها ندارم. او هم گفت: این راه و این هم جاده، برو. گفتم: باید رضایت‌نامه را امضا کنید، بدون چون و چرا امضا کرد و من هم همان روز برای ثبت‌نام اقدام کردم.

پایان سال ۱۳۶۰ بود و روزهایی که قرار بود عملیات فتح‌المبین آغاز شود. به اتفاق بچه‌های محل که حدود ۱۰۰ نفر می‌شدیم، برای ثبت‌نام رفتیم تا آماده اعزام به جنوب شویم. یکی دو سوال نظامی از ما پرسیدند، ما هم جواب سوال‌ها را بلد نبودیم و خلاصه مردود شدیم، اما برای آموزش نظامی، نام‌نویسی کردیم. پانزدهم فروردین‌ماه سال ۱۳۶۱ در پادگان غدیر آموزش دیدیم و دهم اردیبهشت‌ماه هم همراه با یک هواپیمای باربری با حدود دو، سه گردان نیرو به منطقه اعزام و بعد از مسلح شدن وارد تیپ نجف اشرف شدیم.

اعزام یک برادر و شهادت برادر دیگری در یک روز و یک عملیات

اولین روزهای عملیات بیت‌المقدس بود که ما را به خط پدافندی بردند. چند روزی بود که جاده اهواز-خرمشهر به دست عراقی‌ها افتاده بود و آن‌ها در ۱۵۰ متری ما مستقر شده بودند، شگرد عراقی‌ها این بود که در طول روز عملیات می‌کردند و می‌خواستند مناطقی را که از دست داده‌اند، پس بگیرند و برای این منظور هم با تانک به سمت ما حمله می‌کردند. مرتضی نامی بود، اهل تهران و بسیار هم شجاع. روی سر خاکریز ایستادن از لحاظ اصولی کار درستی نبود، اما مرتضی آنجا می‌ایستاد تا با آرپی‌چی، تانک‌های عراقی‌ها را بزند. هر بار که موفق می‌شد، تانکی را منفجر کند بالا و پایین می‌پرید و می‌گفت بچه‌ها زدمش، زدمش…

با همین کار عراقی‌ها دور می‌شدند و چند ساعت بعد که خودشان را تجهیز می‌کردند، دوباره برمی‌گشتند. هفت روزی که آنجا بودیم کار آقامرتضی همین بود و حسابی با این کارش به بچه‌ها انرژی می‌داد و باعث تقویت روحیه آن‌ها شده بود.

روزی که به جبهه اعزام شدم، همان روز برادرم رسول در عملیات بیت‌المقدس شهید شد و خبر شهادتش پنج روز بعد به خانواده ما رسید.

مادر پیش امام رضا (ع) برای شهادت پسر دعا کرد

سال ۱۳۶۵ پدر و مادرم به مشهد رفته بودند. در آن زمان تعدادی از شهدای مشهد را به حرم برده بودند. مادرم که این صحنه را می‌بیند، به پدرم می‌گوید، نکند امیر شهید شده است و ما اینجا هستیم. او هم در جواب می‌گوید: این حرف‌ها را نزن.

همان‌جا مادرم به حرم امام رضا (ع) رو می‌کند و می‌گوید: من از شهید شدن پسرم هیچ ترسی ندارم، اما دوست ندارم موقعی که به اصفهان برمی‌گردم، با حجله پسرم که شهید شده است، مواجه شوم، اگر قرار است شهید شود و پیکرش را بیاورند، دوست دارم در اصفهان باشم.

حاج‌قاسم می‌گفت: باید شهید باشی تا شهید شوی. هاتفی از من سوال کرد که بعد از شهادت برادرت چه می‌خواهی؟ من گفتم: مادر من طاقت دو داغ را ندارد، اسارت را هم دوست ندارم، اما بدم نمی‌آید که مجروح شوم و همین اتفاق هم افتاد.

یک شب به همراه مادر و یکی از خواهرهایم با رادیو دعای کمیل می‌خواندیم. شرایط خیلی خوبی بود که مادرم خاطره مشهد را تعریف کرد. همان موقع زدم توی سرم و گفتم مادر من به خاطر حال شما که تحمل دو داغ را ندارید، از خدا مجروحیت خواستم و شهادت را نخواستم. آن شب خیلی به حال خودم غبطه خوردم که مادر من از این آمادگی برخوردار بوده است و من به چه چیزی فکر می‌کردم.

یادگاری عملیات بیت‌المقدس

یادگاری عملیات بیت‌المقدس

در عملیات‌های زیادی مثل بیت‌المقدس، والفجر ۴، خیبر، نصر ۴، والفجر ۸، کربلای ۳ و ۴ حضور داشتم. یکم خردادماه سال ۱۳۶۱ در نزدیکی‌های خرمشهر از ناحیه پا بر اثر برخورد با مین مجروح شدم. پایم از قسمت قوزک جدا شده بود و در قسمت بالاتر تکه‌تکه شده و به مویی بند بود. با برانکارد من را به بیمارستان صحرایی بردند و آنجا اقدامات اولیه انجام شد و بعد هم با هلی‌کوپتر به شیراز انتقالم دادند. هرچه آب طلب می‌کردم، پرستاری که همراهم بود، پنبه‌ای را خیس می‌کرد و در اطراف دهانم می‌گذاشت و می‌گفت: بگو یا امام حسین (ع) که این یا امام حسین (ع) گفتن‌ها موجب بهجت و حال خوب من می‌شد. تا رسیدن به بیمارستان بیش از ۲۰ مرتبه بی‌هوش شدم و به هوش آمدم. هر بار اشهدم را می‌خواندم، سرم که می‌رفت و چشم‌هایم که بسته می‌شد، گمان می‌کردم برای شهادت رفتم، اما چند لحظه بعد می‌دیدم که هنوز زنده‌ام.

تصاویری دیدنی که واژگان قادر به توصیف آن نیستند

در بیمارستان شیراز اتفاق جالبی برای من افتاد که چند بار تلاش کردم آن را بنویسم، اما واژه‌ای برای نگارشش پیدا نکردم. چیزهایی دیدم که بی‌شک با چشم ظاهری نبود و فقط گریه می‌کردم. من را روی یکی از تخت‌های تخت دو طبقه‌ای خوابانده بودند. رزمنده‌ای که روی تخت پایینی بود، یک دست، یک پا و یک چشمش را از دست داده بود، اما چندان بی‌تابی نمی‌کرد، من خیلی گریه می‌کردم و خیلی هم ناآرام بودم، نه به خاطر اینکه پایم را از دست داده بودم، به خاطر صحنه‌هایی که می‌دیدم و با چشم ظاهری نبود. گریه‌هایم از سر شوق و از سر رضایت‌مندی بود. رفقایم که مجروح بودند و در بیمارستان حضور داشتند به من می‌گفتند برادر برای چه گریه می‌کنی و من اصلاً جواب آن‌ها را نمی‌دادم. آخر یک پرستار بالای سر من آمد و گفت: رزمنده‌ای که در پایین تخت خوابیده، یک دست، یک پا و یک چشمش را از دست داده است، اما کارهایی که تو انجام می‌دهی را نمی‌کند، چرا بیمارستان را روی سرت گذاشته‌ای و گریه می‌کنی؟ اما گریه من به‌خاطر دیدن صحنه‌هایی بود که قادر به توصیف آن‌ها نبودم و نیستم. فقط به آن خانم گفتم برو و با رفتن پرستار، تصاویر هم از جلوی چشم‌هایم رفت...

بعد از تمام شدن جنگ به اصفهان برگشتم و درسم را ادامه دادم. سوم دبیرستان بودم که خواستم انشایی درباره آن روز بنویسم. هرچه تلاش کردم، نشد. اگر بخواهم از زیباترین لحظه عمرم صحبت کنم، به جرأت می‌توانم بگویم آن لحظات بهترین لحظات عمر من بود که امیدوارم باز هم حال آن روز برای من رقم بخورد.

ادامه دارد…

کد خبر 598173

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.