با یاد زندانی بغداد، رنج‌ها آسان می‌شد

وطن دلواپس پسرانش بود و شهرها پر از دلواپسی. غمِ انتظار کنج خانه‌ها چادر زده بود. بی‌خبری مثل پیچک، به تنهایی مادر پیچیده بود و لب‌های پدر دلشوره داشت. هرجا چراغی از آمدن اسیری خبر می‌داد، مادری که اسیر اشک‌های سرگردانش بود با قاب عکس پسر، خود را می‌رساند به در آن خانه به امید یک نشانی...

به گزارش خبرنگار ایمنا، انقلاب که شد ۱۳ سال بیشتر نداشت. جنگ که شروع شد، تازه یک پسر ۱۶ ساله شده بود. با همان سن کم، مسئول عملیات پایگاه بسیج مسجد محله بود و بعد هم مسئول پایگاه شد. سال ۱۳۴۵ در یکی از خانه‌های مذهبی منطقه ۳ اصفهان به دنیا آمد. جبهه رفت، زخمی شد، حتی گمان کردند شهید شده است، اسارت را چشید و در اسارت در دسته مفقودین قرار گرفت. او سیدعباس شیرانی است. غروب روز اسارت، در دلش قیامت به پا می‌کند و او را تا کربلا می‌برد. روزی که پیکر مطهر رفقایش را دید و دست به دامان حضرت زینب (س) شد. با اسم رفقای شهیدش مکث می‌کند و بغض کار دستش می‌دهد، به خصوص وقتی از شهید جلال متقی سخن می‌گوید.

شناسنامه‌ای که دستکاری شد

دست در کپی شناسنامه بردن برای تغییر تاریخ تولد و رسیدن به جبهه، لو رفته بود. سپاه متوجه این موضوع شده بود و دیگر با کپی دستکاری شده نمی‌شد، به جبهه رفت. این شد که اصل شناسنامه را سه سال بزرگ‌تر کردم و برای اینکه طبیعی شود، کمی چایی روی آن ریختم و یک پسر ۱۹ ساله شدم. دوره یک ماهه آموزشی را در پادگان امام حسین (ع)، پانزده خرداد و پادگان غدیر گذراندم. فروردین سال ۶۱ بود که عازم جبهه شدم، نخستین حضورم در مناطق عملیاتی مصادف شد با عملیات فتح‌المبین. من در لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بودم. کار ما انتقال اسرای عراقی به عقب جبهه و جمع‌آوری غنایم جنگی بود. عملیات بسیار موفقی بود و یک شب در میان، کیلومترها پیش‌روی داشتیم. طوری شده بود که خود عراقی‌ها چند کیلومتری را تخلیه می‌کردند. بعد از عملیات فتح‌المبین به لشکر ۱۴ امام حسین (ع) آمدم. درواقع برای عملیات خیبر در این لشکر بودم و بین این دو عملیات در جبهه حضور نداشتم.

علاقه به امام رضا (ع) و رزقی به نام گردان آقا

در بیشتر یگان‌های مختلف لشکر حضور داشتم، جانشین زاغه مهمات بودم و در گردان ضربت مالک اشتر هم حضور داشتم. علاقه من به امام رضا (ع) بهانه خوبی بود که از سال ۶۴ به بعد به گردان امام رضا (ع) بپیوندم و چند سالی در آن گردان بمانم. در این گردان، در خط پدافندی مشغول بودم که اصابت چند خمپاره ۱۲۰ در اطراف ما سبب شد که زخمی شوم و درگیر دوره درمان. دوره نقاهتم، چهار ماه طول کشید که ابتدا در بیمارستان اهواز بودم و بعد از آن به اصفهان منتقل شدم. شرایط طوری بود که دوره فیزیوتراپی را باید می‌گذراندم و مجبور بودم با عصا راه بروم. از قضا دانشگاه هم قبول شدم. تصمیم گرفتم که پایان ماموریتم را بگیرم و برای ادامه تحصیل به دانشگاه صنعتی بروم و در رشته صنایع ثبت‌نام کنم. به جبهه که برگشتم، به نظر شرایط لشکر خوب نبود، جلال به نحوی خواست به من برساند که بمانم. اصرار برای گرفتن پایان مأموریت داشتم، گرفتم و برگشتم به اصفهان.

دلی که در خاکریزهای جبهه جامانده بود

روزهای آخر تعطیلات نوروز بود. حس غریبی داشتم که اصفهان بودم. جلال متقی، فرمانده گروهان بود و از رفقایم، گفته بود اگر رفتی و خون از دماغ یکی از رزمنده‌ها آمد، آن طرف گیر هستی. چند روزی اصفهان ماندم و بعد دوباره به جبهه بازگشتم. بحث فاو بود و حضرت امام (ره) فرموده بودند حفظ فاو، حفظ اسلام است. نیروهای بعثی هم تمام انرژی‌شان را برای بازپس گرفتن فاو گذاشته بودند. روی حرف امام (ره) هم قفل کرده بودند که لابد چیزی هست.

عراقی‌ها با بیش از ۱۰ لشکر برای گرفتن فاو به منطقه آمده بودند، اما ما نیروی چندانی نداشتیم. هر لشکر یکی دو گردان بیشتر نداشت. رزمنده‌ها حسابی مقاومت کردند. من خودم در قسمت پیشانی و در فاصله ۳۰ متری عراقی‌ها بودم. پاتک که شروع شد، یکی از بچه‌ها پایش از بالای ران قطع شد اما باز با آرپیچی ستون‌های عراقی را می‌زد، خوب هم شکار می‌کرد، اما ستون بعدی خیلی سریع جایگزین می‌شد. از افتخارات بچه‌های اصفهانی این بود که تا لحظه آخر، خط را نگه داشتند.

تیری که جلال را بهشتی کرد

بعدها دیدیم که آمریکایی‌ها با هلیکوپترهای آپاچی، عراقی‌ها را هلی‌برن کرده بودند و با این کار عراقی‌ها توانسته بودند در موقعیت مهدی که با خط حدود ۱۲ کیلومتری فاصله داشت، از پشت وارد منطقه شوند. به ما بی‌سیم زدند که یکی دو دسته را نگه داریم و بقیه به عقب برگردیم. تعدادی از بچه‌ها را با ماشین به عقب برگرداندیم و حرف آقا جلال در ذهنم مرور شد و خودم تا لحظه آخر ماندم. عراقی‌ها از موقعیت مهدی جلوتر آمدند و ما متأسفانه قیچی شدیم و تنها راه عبوری که داشتیم، این بود که به سمت شهر "ام‌القصر" عراق برویم. در فاصله ۱۰ متری به هم نزدیک شدیم که به سمتم نارنجک انداختند و منطقه را به رگبار بستند. دو، سه نفر بی‌سیم‌چی داشتم که همگی شهید شدند و یک نفر تک‌تیرانداز مانده بود که بی‌سیم را به او سپردم. جایی من و آقا جلال پشت دو گونی سنگر گرفته بودیم و به جلال گفتم باید برویم پشت خاکریز که حدود پنج متری با ما فاصله داشت. یک، دو، سه گفتیم که برویم متأسفانه همان موقع تیر به گلوی آقا جلال خورد و بی‌سیم‌چی که محمد ملکی نام داشت گفت، آقا سید تیر خورد و همان‌جا هم شهید شد.

و اسارت آغاز شد...

تقریباً هیچ مهماتی نداشتیم، اما ساعت‌ها عراقی‌ها را معطل کردیم. بیشتر بچه‌ها تیر خورده بودند، خود من هم از چند ناحیه مجروح شده بودم که نهایتاً به محاصره آن‌ها درآمدیم و از این‌جا ماجرای اسارت شروع شد، ۲۸ فروردین ماه سال ۶۷.

با اینکه عراقی‌ها دست‌های ما را بسته بودند اما می‌ترسیدند نزدیک شوند. در فاصله چند متری ایستاده بودند و اسلحه‌های خود را به سمت ما گرفته بودند. دو ساعتی به غروب مانده بود که قرار شد ما را به عقب انتقال دهند. بیشتر بچه‌ها زخمی بودند و در حال تجربه سخت‌ترین لحظات اسارت. چشم‌هایمان باز بود و قطعاً این حرکت با برنامه در حال انجام بود. خیلی آرام ما را را به شهر "ام‌القصر" انتقال دادند.

غروبی شبیه غروب کربلا

صحنه‌های بسیار بدی را قبل از غروب آفتاب دیدیم. پیکرهای بی‌جان و مطهر بچه‌های گردان، حرکت تانک روی پیکرها و....

ما را به طویله‌ای بردند، تا چشم کار می‌کرد در اطراف ما تنها بیابان بود. جایی برای نگهداری اسب‌ها و قاطرها بود، سقف هم بسیار پایین بود. حدود ۲۵۰ نفر بودیم که همه ما را داخل آن طویله کردند. در ورودی شبیه در گاوصندوق بود، با بسته شدن در، همه جا تاریک می‌شد. پنچ روز بدون آب و غذا ماندیم. عده‌ای از بچه‌های زخمی همان‌جا شهید شدند. آن‌هایی که شهید می‌شدند را با تراکتور به فاصله ۱۰۰ متری از جایی که بودیم، می‌بردند و خاک روی آن‌ها می‌ریختند. روز پنجم از شدت عطش اوضاع خوبی نداشتیم. همان‌جا تانک آبی بود که عراقی‌ها برای شستشوی ظرف و لباس از آن استفاده می‌کردند. از همان تانک برای بچه‌ها آب آوردند. بوی بسیار بدی داشت. آب را داخل قوطی‌های خمپاره ریخته بودند. همین که کمی از آن آب را خوردم، احساس کردم پای من داغ شد. جایی که تیر خورده بود خون‌ریزی کرد و بی‌حال شدم. بچه‌ها آن‌قدر به در زدند تا عراقی‌ها در را باز کردند و من روی رمل‌ها افتادم، در آن لحظه به یاد بی‌نشان بودن مزار حضرت زهرا (س) بودم و بعد هم که بیهوش شدم.

زخم‌هایی که با بی‌تفاوتی بعثی‌ها به آن کِرم می‌افتاد

به خاطر ندارم چند روز در بیمارستان زبیر و در حالت بیهوشی قرار داشتم، اما یادم هست نزدیک‌های ساعت دو و سه بود و زمان ملاقات بیماران عراقی‌ها، من را وسط بیمارستان بدون هیچ لباسی روی برانکارد نگه داشته بودند. می‌فهمیدم یک نفر با پا به برانکارد می‌زند و یکی لااله‌الاالله می‌گوید. کلی مگس هم روی خون‌مرده‌های زخم‌های بدنم جمع شده بود. عصر که شد یک نفر با آفتابه روی زخم‌هایم آب ریخت و یک ملحفه‌ای روی من انداخته شد. نزدیک غروب بود که کم کم به هوش آمدم، اما شدت ضعف در بدنم آن‌قدر زیاد بود که هیچ کاری نمی‌توانستم انجام بدهم. از آنجا به بیمارستان "تموز" و بعد به بیمارستان "الرشید" انتقالم دادند و درنهایت هم استخبارات. در همه این بیمارستان‌ها خدمات پزشکی صفر بود. بعضی از رفقایم که می‌توانستند حرکت کنند، باند زخم‌هایم را باز می‌کردند و می‌شستند، خشک که می‌شد دوباره با همان باند زخم‌ها را می‌بستند. خیلی از زخم‌ها سر همین موضوع عفونی می‌شد و کِرم به آن می‌افتاد.

روزی سه ساعت هواخوری

به استخبارات که رسیدیم، بیست نفری از بچه‌های گردان‌مان را دیدم. هم آن‌ها خوشحال شدند و هم ما. سهم ما روزی سه ساعت هواخوری بود. غذا کم بود و فشارهای شدیدی روی بچه‌ها بود. روز دوم بود و ساعت ۹ صبح که فرماندهی آمد و همه را به خط کرد و گفت باید موهای زیر بغل‌تان را تا ساعت ۱۱ بزنید. دیدیم یک سری با آجر و یک سری هم با آتش دارند این کار را انجام می‌دهند. می‌گفتند اگر این کار انجام نشود، مأموران به صورت وحشیانه‌ای بچه‌ها را می‌زنند.

یک ماه در استخبارات بودیم، اما روزی هزار بار می‌مردیم و زنده می‌شدیم. تنها چیزی که ما را آرام می‌کرد نوشته‌های اسرای قبل از ما روی دیوار بود که نوشته بودند به یاد زندانی بغداد امام موسی‌بن‌جعفر (ع).

ادامه دارد…

کد خبر 595872

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.