احمد علی‌رضایی: من از نسل یاران امام خمینی (ره) هستم

احمد علی‌رضایی متولد سوم تیرماه سال ۱۳۴۲ در دیزیچه مبارکه است. او از ۳۱ سال پیش ساکن اصفهان شد، اما سال‌های زیادی از عمر خود را در جبهه‌های جنگ گذراند، از سابقه هشت‌سال دفاع مقدس تا حضور در مرزهای کردستان و بعدها جبهه مقاومت.

به گزارش خبرنگار ایمنا، خودش را مربوط به نسلی می‌داند که امام خمینی (ره) به عنوان یارانش از آنها نام برده بود، موضوعی که برای او بسیار شیرین و افتخارآفرین است. احمد علی‌رضایی در ۱۷ سالگی و پیش از شروع جنگ تحمیلی به عضویت سپاه پاسداران درآمد، با آغاز تهاجم رژیم بعث عراق به مرزهای سرزمینی ایران راهی جبهه شد و در بیشتر عملیات‌های دوران دفاع مقدس شرکت کرد.

حضور در لشکر امام حسین (ع)، لشکر نجف اشرف، قرارگاه کربلا، همکاری با افسران حافظ صلح سازمان ملل بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸، حضور در کردستان و طرح انسداد مرزها و بعدها در جنگ با تکفیری‌ها در سوریه در سابقه رزمندگی او دیده می‌شود.

علی‌رضایی در عصر یکی از روزهای پایانی خردادماه که گرمای هوا بیداد می‌کرد، میهمان خبرگزاری ایمنا شد تا با حضور او برگ‌های از تاریخ باشکوه این مرزوبوم مرور شود.

متولد چه سالی هستید؟

سوم تیرماه سال ۱۳۴۲

و اهل…؟

روستای دیزیچه شهرستان مبارکه

در فعالیت‌های مبارزاتی پیش از انقلاب حضور داشتید؟

در مقطع سوم راهنمایی تحصیل می‌کردم که انقلاب به پیروزی رسید، در آن زمان در روستا زندگی می‌کردیم و سرمان به کشاورزی گرم بود و به دلیل نبود رسانه به این صورتی که هم‌اکنون وجود دارد و شرایط سخت تردد به اصفهان از فضای راهپیمایی‌ها و مبارزات انقلابی به دور بودیم، حتی در خانه هم تلویزیون نداشتیم، اما با پیروزی انقلاب به تمام معنا در زندگی ما هم انقلاب صورت گرفت؛ همه چیز زیر و رو شد و در جریان وقایع جامعه قرار گرفتیم.

بعد از پیروزی انقلاب هم‌چنان به درس خواندن ادامه دادید؟

در آن مقطع زمانی، شرایط حاکم بر جامعه به گونه‌ای بود که نمی‌شد با خیال راحت به تحصیل پرداخت. از همان روزهای آغازین پیروزی انقلاب، گروهک‌های ضد انقلاب، تحرکاتی را در کردستان، گنبد، سیستان‌وبلوچستان شروع کرده بودند و من نمی‌توانستم نسبت به این اتفاقات بی‌تفاوت باشم.

چه کار کردید؟ در آن زمان که سن زیادی نداشتید؟

با پیگیری‌های زیاد و با واسطه قراردادن افراد مختلف در اوایل سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران درآمدم. به خاطر سن کمی که داشتم، موافقت نمی‌کردند، اما آن‌قدر اصرار کردم تا به عنوان ذخیره سپاه پذیرفته شدم، در حالی که تنها ۱۶ سال داشتم.

چه زمانی پاسدار رسمی شدید؟

سال ۵۹ بود که پاسدار رسمی شدم، لباس سپاه گرفتم و در سپاه شهرستان مبارکه مشغول به کار شدم.

جنگ شروع شده بود؟

جنگ شروع نشده بود، اما درگیری‌ها در کردستان ادامه داشت و قرار بود بعد از گذراندن یک دوره آموزشی به آنجا اعزام شویم. در این دوره‌ها یک سری نیروهای ارتشی که معروف به کلاه‌سبزها بودند و خودشان آموزش‌های سخت را پشت سر گذرانده بودند، به ما آموزش می‌دادند، آموزش‌های سخت و طاقت‌فرسا و در همین دوره بود که پای من شکست. هنوز پایم در گچ بود که جنگ آغاز شد.

سی‌ویک شهریورماه ۵۹ کجا بودید؟

من جنگ را همان روز اول با تمام وجود لمس کردم، کارخانه سیمان سپاهانی که در دیزیچه قرار داشت، یکی از اهداف آن ۱۹۲ فروند هواپیمای عراقی بود که ساعت ۱۴:۱۵ روز سی‌ویکم شهریورماه که اقدام به بمباران هوایی در شهرها کردند. در آن روز هواپیمای جنگی را برای نخستین‌بار به چشم دیدیم، بمبی که بر سر آن کارخانه فرود آمد، انفجاری که به وقوع پیوست و شعله‌های آن انفجار که تا آسمان زبانه کشید.

چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟

با شروع جنگ تمام هم‌وغم ما حضور در جبهه شده بود، در خردادماه سال ۱۳۶۰ برای نخستین‌بار به منطقه اعزام شدم. در آن زمان یک گروه ۴۵ نفره بودیم که از مبارکه با ژ-سه‌های بدون مهماتی که ژاندارمری به ما تحویل داده بود و با دو مینی‌بوس راهی شدیم، ۲۴ ساعت در مسیر بودیم تا بالاخره به خوزستان رسیدیم.

و لمس جنگ در نزدیک‌ترین منطقه به دشمن؟

تصاویری که برای نخستین‌بار با آن مواجه شدم، هیچ‌گاه از ذهنم خارج نمی‌شود، از ارتفاعات بالاسر دوکوهه که به سمت پایین آمدیم، قطاری را دیدیم که هواپیماهای عراقی آن را منفجر کرده بودند، واگن‌های قطار به بیابان‌های اطراف پرت شده بودند. جاده خوزستان بسته شده بود، به همین خاطر وارد اندیمشک شدیم، در آنجا با شهری بدون سکنه و گرمای وحشتناک خوزستان که تا آن روز تجربه نکرده بودیم، روبه‌رو شدیم.

کجا مستقر شدید؟

جاده اندیمشک به اهواز به دلیل اینکه در دید عراقی‌ها قرار داشت، بسته بود، به جهادسازندگی رفتیم و در آنجا به‌طور موقت مستقر شدیم، چون قرار بود به اهواز برویم. به ما گفتند اگر می‌خواهید به اهواز بروید، باید به دزفول بروید و بعد از جاده شوشتر راهی اهواز شوید. بعد از رسیدن به آنجا به پایگاه منتظران شهادت رفتیم که یک باشگاه گلف مربوط به آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها بود که در آن موقع به حال خود رها شده بود، این باشگاه بعدها به ستاد عملیات جنوب و در ادامه به قرارگاه کربلا تبدیل شد.

بعد از استقرار چه کردید؟

در این پایگاه، چند روزی آموزش‌های تخصصی و کار با سلاح‌های مختلف را پشت سر گذراندیم، آمادگی رزم داشتیم، اما کار با سلاح را بلد نبودیم. در آنجا بود که یاد گرفتیم که چگونه با دوشکا و سلاح‌های دیگر کار کنیم. حین گذراندن این آموزش‌ها، پست هم می‌دادیم، یادم هست در ارتفاعاتی که برای نگهبانی می‌رفتیم، صدای شلیک گلوله‌های ما و عراقی‌ها به وضوح شنیده می‌شود، عراقی‌ها تا نزدیکی اهواز رسیده بودند. در یکی از همان روزها بود که خبر انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت دکتر بهشتی و ۷۲ تن از یاران نزدیک انقلاب را شنیدیم، روز خیلی سختی را پشت سر گذاشتیم، عراق در حال پیشروی بود و یکی‌یکی شهرها را به تصرف خود در می‌آورد. کردستان و سیستان‌وبلوچستان در حال سقوط بود، همه در آنجا گریه می‌کردند. با توجه به موقعیت حساسی که پیش آمده بودند، به ما دستور دادند که عازم منطقه شویم.

از کدام مسیر راهی منطقه شدید؟

به طرف شوش حرکت کردیم و یکی دو روزی هم در سپاه شوش بودیم، در آنجا باز یک آموزش‌هایی را دیدیم و نسبت به وضعیت منطقه توجیه شدیم. در آن زمان فرمانده سپاه شوش، شهید مجید بقایی بود و اولین استارت دوستی من با این شهید از آنجا خورده شد. در سپاه شوش تعدادی اسلحه ژ ۳ به ما تحویل داده شد و عازم خط مقدم شدیم، در کنار ما یک سری از بچه‌های اهل بهبهان و قزوین هم آمده بودند که جلوی عراقی‌ها را سد کنند و مانع پیشروی آنها شوند. تقریباً نزدیک به دو ماهی، نخستین مأموریت من طول کشید و در همین مأموریت بود که برای اولین بار مجروح شدم؛ مجروحیت با ترکش خمپاره ۶۰.

کد خبر 587518

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.