جنگ نبود، دفاع بود

«کوتاهه‌های جنگ» خرده روایت‌هایی است از خاطرات واقعی که در دوران دفاع مقدس رخ داد و تصویر تازه‌ای از آدم‌های جنگ ارائه کرده است، کسانی که از همین کوچه و بازار اطراف خودمان، راهی جبهه شدند و وقایع مهمی را در تاریخ این ملت به ثبت رساندند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، یکی از مهم‌ترین اتفاقات تاریخ معاصر است که منشأ رخدادهای زیادی در زندگی ایرانیان شد.

دوران دفاع مقدس به عملیات‌ها محدود نمی‌شد و در فاصله بین عملیات‌ها، زندگی نیز در سنگرها جریان داشت و بعدها کتاب‌های زیادی از همین زندگی روزمره در آن دوران منتشر شد که کم‌تر میان مخاطبان عام شناخته شده است.

یکی از نویسندگان با هدف ارائه تصویری از روزهای زندگی رزمندگان در دوران جنگ به گردآوری خاطراتی از آن ایام پرداخته است و آن‌ها را با نگاهی نو و با سلیقه مخاطب امروزی، بازنویسی کرده است.

این کتاب که با نام «کوتاهه‌های جنگ» تدوین شده، در اختیار خبرگزاری ایمنا قرار گرفته تا در چند متن، مروری بر خرده روایت‌های این کتاب داشته باشیم.

***

مردی بود با موهای جوگندمی. روی ویلچر نشسته بود.

خبرنگار جلو رفت. سلام کرد. پرسید: کی وارد معرکه جنگ شدید؟

مرد خندید.

نگاهش کرد و گفت: اولاً جنگ نبود. دفاع بود...

***

روز عید مبعث بود. تصمیم گرفتیم برای تنوع با بستنی پذیرایی کنیم. بستنی در هوای ۵۰ درجه منطقه خیلی می‌چسبید.

قرار شد با یخچال مخصوص از اهواز بستنی بیاورند. در طول برنامه، چند بار مجری اعلام کرد پذیرایی برنامه با بستنی است. هر چه منتظر ماندیم، خبری نشد.

تا اینکه یک‌دفعه ماشین از راه رسید، اما بادهای شدید در یخچال را به بیرون پرتاب کرده بود و تمام بستنی‌ها آب شده بود، آن روز در لیوان، شربت بستنی خوردیم.

***

با خودروی وانت به سمت خط مقدم حرکت می‌کردیم. در بین راه یک روحانی دستش را بالا برد و خواست سوار شود، هرچه اصرار کردیم، جلو بنشیند، قبول نکرد و عقب ماشین نشست.

به خط مقدم که رسیدیم، تازه متوجه شدیم حاج آقا عقب وانت نیست. راننده به سرش می‌زد و می‌گفت: دیدید امام زمان بود و ما درک نکردیم.

یک روز نزدیک آسایشگاه یک روحانی دیدیم، خود حاج‌آقا بود. نزدیک که شدیم ما را شناخت و گفت: بی‌انصاف‌ها من را تنها گذاشتید و رفتید؟ در یکی از دست اندازها از ماشین به بیرون پرتاب شده بود و ما نفهمیده بودیم.

***

می‌گفت: نفرین‌های مادرم در حق من اجابت شده.

می‌گفت بچه که بودم، خیلی شیطنت می‌کردم. مادرم نفرین می‌کرد، الهی روی آب بیفتی، در عملیات محرم، می‌خواستم از رودخانه دویرج عبور کنم، آب طغیان کرد و روی آب ماندم.

نفرین بعدی‌اش، الهی بروی زیر آوار، بود و در عملیات خیبر گلوله توپی سقف سنگر را روی سرم خراب کرد، من زیر آوار ماندم.

در عملیات کربلای چهار که شهید شد، گفتم: این بار دعای مادرش اجابت شد.

***

بعد از نماز عشا، حاج‌آقا گفت: سرتان را روی سجده بگذارید. من یک دقیقه سکوت می‌کنم با خدا درد دل کنید، یک دقیقه نشده بود که صدای خنده نفرات جلویی بلند شد، حاج آقا همه را سرکار گذاشته بود.

***

مهدی گفت: امشب برنامه پتو شیری داریم. حواس‌تان جمع باشد، با سوت زدن من چراغ را خاموش کنید و پتو را روی سرش بیندازید وگرنه با کاراته همه شما را حریف است.

شب مهدی با سوت خبرمان کرد. چراغ را خاموش کردیم و در یک چشم به‌هم‌زدن پتو را انداختیم روی سرش. هنوز چند تا مشت نثارش نکرده بودیم که چپ و راست چرخید و جفتک محکمی زد، قاطر را پتو شیری کرده بودیم.

کد خبر 572683

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.