اذیت های معلمان باعث شد معلم شوم!

محمدجواد محبت معلمی کرده، شاعری کرده و کلی کار دیگر… اما عموم مردم و به خصوص بچه محصل‌ها او را با «دو کاج» معروفش می‌شناسند؛ همان دو کاجی که در یکی از کتاب‌های فارسی دبستان منتشر شده بود و ماجراها با آن داشتیم.

به گزارش ایمنا، روزنامه جام جم نوشت: اینکه چطور شعری برای بچه‌ها و نوجوان‌ها اینقدر توانسته در زبان منعطف باشد که عبارتی چون «خطوط حامل پیام» را در خود بگنجاند. اینکه شاعر در برخورد با کاجی که بی معرفت بود چه بی پروا عمل کرده بود و خیلی از این سوال‌ها که آن زمان‌ها طبعاً بیشتر درگیرمان می‌کرد. البته محبت بعدها نسخه دیگری از این شعر ارائه داد و «دو کاج» شد «کاجستان». از آن بی پروایی اولیه کم شده بود و مردم هم با کاج رفتار مهربانانه تری در پیش گرفته بودند. خب، آدم‌ها عوض می‌شوند. شاعرها هم. تازه شاعرها که می‌گویند حساس‌تر هم هستند. محبت، سال‌ها در قصر شیرین کرمانشاه معلمی کرده است. می‌گوید معلم‌هایش او را معلم کرده‌اند. نه اینکه فکر کنید شوق معلمی را در او بیدار کرده‌اند، نه! ماجرا ماجرای لقمان است. حالا خودتان در این گفت‌وگو می‌خوانید و منظورمان را متوجه می‌شوید. مردم می‌گویند محبت در سال‌های معلمی‌اش در قصر شیرین بر سر زبان‌ها بوده است. خودش هم می‌گوید «شهرتی داشتم آنجا آقا!» ماجرا از این قرار بوده که می‌گفتند معلمی پیدا شده در روستاها برای بچه‌ها شعر نو می‌خواند. شعر نو دیگر چیست؟ به چه درد آن بچه‌ها که حتی شعر کهنه را هم خیلی نمی‌شناختند می‌خورده است؟ خب، همین‌ها او را بر سر زبان‌ها انداخته بوده دیگر. شاعر کرمانشاهی، همزمان با معلمی در کرمانشاه، شعرهایش را برای مجله‌های تهران می‌فرستاد و شاعری شناخته شده هم بود. امروز درباره همه اینها با او به گفت‌وگو نشسته‌ایم؛ گفت و گویی کوتاه بنا به ملاحظه احوالات شاعر.

انگیزه شما برای ورود به دنیای معلم‌ها، متفاوت بوده است. خودتان برایمان بگویید.

چطوری برایت بگویم. من در دوران تحصیل تجارب بسیار بد و آزار دیدم. آموزه‌های بدی داشتم. در سال‌های ابتدایی در دبستان جامعه تعلیمات اسلامی خیلی آزار دیدم و اذیت شدم.

من معلمی را انتخاب کردم که خلاف آن روزگار و برعکس آن رفتارهایی که متحمل شده بودم رفتار کنم با بچه‌ها. می‌خواستم دقیقاً با بچه‌های مردم طور دیگری رفتار کنم. با آنها کنار بیایم و رفیقشان بشوم.

منظورتان از اذیت و آزار در دبستان چه مواردی است؟

در دبستان ما، انواع اذیت‌ها را صورت می‌دادند. ما را در سرما و گرما در ایوانی سر پا نگه می‌داشتند. آنقدر نگه می‌داشتند که آرزو می‌کردیم بگویند بنشینید. وقتی جان به لبمان می‌آمد، می‌گفتند بنشینید.

آن هم چمباتمه. وقتی چمباتمه می‌نشستیم، مدتی آسوده بودیم. بعد شروع می‌کردند انواع آزار و تنبیه. مدرسه حوضی داشت. در آن حوض، چوب‌ها و ترکه هایی انداخته بودند تا حسابی که خیس شدند با آن ما را بزنند. آقایی بود به نام وصالی.

این وصالی، موجود عجیب و غریبی بود. خلق و خوی خاصی داشت. مثلاً نقاشی را ممنوع کرده بود در مدرسه. می‌گفتند اگر نقش جاندار بکشیم باید روز قیامت به مرده او جان بدهیم! در نتیجه فقط باید کوزه می‌کشیدیم. کوزه‌هایمان هم تقارن نداشت؛ یک طرف تو رفتگی بود و یک طرفش برآمدگی. حالا فکر کن باید پاک می‌کردی و یکی دیگر می‌کشیدی؛ پاک کن‌های آن روزگار هم مثل امروز راحت پاک نمی‌کردند که! کاغذ را پاره می‌کردند. اما در عین حال ما معلمی هم داشتیم به نام آقای اکرمی. ایشان یک بار آمد سر کلاس ما و نقش چوپانی را کشید با نی لبک. برای ما که فقط کوزه دیده بودیم! ما هنوز سیر نشده بودیم از دیدنش که پاک کرد. بعد قصه‌ای برایمان گفت. آن قصه را من نوشتم و تا مدت‌ها داشتم.

گفتید خواستید مثل معلم‌های خودتان نباشید و با بچه‌ها رفاقت کنید. در دوران معلمی برای بچه‌ها چه می‌کردید؟

به بچه‌ها سرود یاد می‌دادم، شعر می‌خواندیم. می‌خواستم شاد باشیم. با همه چیز شعر و سرود درست می‌کردیم. برای آنها جایزه می‌خریدم. از جیب می‌خریدم. کتاب می‌خریدم با همان حقوق ناچیز ماهی ۳۰۰ تومان. حقوقی که تابستان‌ها هم خبری ازش نبود.

چه کتاب‌هایی برای بچه‌ها می‌خریدید؟

انواع کتاب‌ها را می‌خریدم، به خصوص کتاب داستان. یک سری ترجمه ادبیات روس از روسیه می‌آمد که هم ارزان بود و هم چاپشان خیلی خوب بود. از اینها کلی هدیه دادم. ما نمره صفر نداشتیم در آن روزگار. نمره ۲ مساوی صفر بود. ۲ و ۳ و ۴ و ۵ داشتیم. ۵ در واقع معادل نمره ۲۰ امروز بود.

چه سالی شروع کردید به تدریس؟

دقیق یادم نیست. از ۱۹ سالگی شروع شد. سال ۱۳۴۲ گمان کنم. در روستاهای اطراف قصرشیرین معلمی را آغاز کردم. ۱۴ سال در قصرشیرین معلم بودم.

آنجا شهرتی پیدا کردم. شعرهایم را هم همزمان می‌نوشتم و می‌فرستادم مجله‌های تهران. یک شعر سیاسی هم نوشته بودم که اسمش «ابدیت» بود. چند بار چاپ شد. بعد دیدم کلمه «میعادگاه» که نوشته‌ام غلط است. چند سالی متوجه نبودم. میعاد خودش یعنی محل وعده، جای وعده، گاه وعده. «گاه» نمی‌خواست دیگر.

بعدها متوجه شدم و شعر را اصلاح کردم. حالا اصلاحیه را یادم نیست برایتان بخوانم البته.

اولین شعرها را کجاها منتشر کردید؟

ابتدا در نشریه «مشیر» شعری از من منتشر شد. اسمم جواد محبت بود. برای شعرهای بعدی برایم نوشته بودند که لطفاً خوش خط بنویسید که چاپچی‌ها بتوانند بخوانند. پس از آن، با مجله توفیق آشنا شدم. توفیق، مجله‌ای فکاهی و سیاسی بود که مدیر اصلی‌اش چند بار عوض شده بود. آخرین بار عباس توفیق مدیر مجله شد. ۵۰ سالگی مجله را هم در خارج از ایران جشن گرفت و بعد هم خودش از دنیا رفت. این روزنامه من را به عنوان همکار افتخاری و جزو هیأت تحریریه خارج از دفتر به شمار می‌آورد و برای من جوان بسیار شیرین بود.

ظاهراً با جلال آل احمد هم در همین سال‌های معلمی در کرمانشاه آشنا شدید؟

آل احمد آمد قصرشیرین. او را می‌شناختم. رفتم جلو سلام و علیک کردم. رفیق شدیم. جلال هم آمد کرمانشاه و در کرمانشاه با هم جایی رفتیم چیزی بخوریم. پله پله بود. آنجا آبگوشت خوردیم.

بعد هم رفتیم منزل ما. جلال عادت به دکتر رفتن نداشت. اگر دچار عارضه‌ای می‌شد، به طور سنتی خودش را دوا می‌کرد. مثلاً چشمش ناراحت بود خودش دست به کار می‌شد. من او را پیش دکتر ساعدی بردم در کرمانشاه.

ساعدی مگر در کرمانشاه بود؟

برادر غلامحسین ساعدی را می‌گویم. دکتر علی اکبر ساعدی. ما با ایشان بسیار دوست بودیم. خیلی مهربان بود. خانه‌ای اجاره کرده بود در کرمانشاه.

چند تخت گذاشته بود آنجا. بیمارها را آنجا هم درمان می‌کرد هم نگهداری می‌کرد برای یک مدتی. خوب که می‌شدند راهیشان می‌کرد.

ساعدی تبریزی بود؛ برای طبابت چرا به کرمانشاه آمده بود؟

علی اکبر ساعدی آن روزگارها در قصرشیرین دوره سربازی را می‌گذراند. به او می‌گفتم ترک پارسی گوی. خیلی شیرین بود لهجه‌اش. حرف برای خیلی وقت پیش است و یادهای من منقطع شده است. سکته، حافظه من را در هم ریخته است.

آل احمد برای چه آمده بود کرمانشاه؟

اهالی یک دهی او را دعوت کرده بودند. رفتیم در همان ده جایی نیمرو بخوریم. تخم مرغ را انداخته بودند توی ماهی تابه. آل احمد بهشان گفت تخم مرغ را اوور کن. منظورش این بود که پشت و رو بکن. طرف متوجه نشد و آل احمد حالیش کرد. من با شمس آل احمد هم دوست بودم. شمس معتقد بود جلال را کشته‌اند.

کد خبر 490767

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.