روایت زندگی تاکسیرانی که هم محله‌ای پهلوان تختی بود

می‌گوید از آخرش شروع کنیم. این اتفاق خوب میان این همه خبر تلخ، برای مردم شیرین است. اینکه نزدیک به ۶۰۰ میلیون تومان پول را به کسانی بازگرداند که نزدیک بود زندگی شان را از دست بدهند.

به گزارش خبرنگار ایمنا، داستان زندگی یدالله عمرانی از محله خانی‌آباد آغاز می‌شود. می‌گوید بچه جنوب شهرم. خانی‌آباد تختی. یک خانی‌آباد دیگر هم در تهران داریم اما من بچه محل این آقای تختی هستم. اشاره می‌کند به عکس تختی بالای سرش. «این سرور، این آقا، این قهرمان جهان در محله خانی‌آباد به دنیا آمد و به عنوان یک اسطوره در ذهن همه ما ماند. من در همان محله که آقای تختی زندگی کرد بزرگ شدم. اخلاق و منش تختی روی هم محله‌ای‌هایش تأثیر می‌گذارد.»

هنوز هم خاطرات کودکی‌اش را که مرور می‌کند، کمی اشک گوشه چشمانش می‌نشیند. زمانی که از مادر می‌گوید و سختی‌هایی که برای بزرگ کردنش تحمل کرد، تلخ می‌شود و اشکی می‌ریزد. پدرم از دست رفت. مادرم با کارگری و مشکلات من را بزرگ کرد هنوز هم بعد این همه سال به سختی‌ها مصیبت‌هایی که مادرم برای بزرگ کردن من تحمل کرد فکر می‌کنم، غمگین می‌شوم.

اما تلخ‌ترین اتفاق کودکی، که بازگو کردنش تمام رنج آن سال‌ها را دوباره در دلش زنده می‌کند، مربوط می‌شود به یک روز زمستانی. «در یک اتاق کوچک شاید حدود ۶ متر زندگی می‌کردیم،.مادرم زن تمیزی بود. پرده‌های اتاق کوچک ما بسیار سفید بود. مادرم سر کار بود و من مدرسه، چله زمستان بود. برف زیادی آمده بود شاید تا زانوی من برف بود. تازه از مدرسه آمده بودم، مادرم هم از سر کار آمده بود. در اتاقمان یک چراغ گردسوز بود که یک سه پایه داشت. مادر غذا را روی آن گذاشته بود و درهای اتاق هم بسته بود. به خانه که آمدیم. اتاق پر از دود بود. مادر نشست گوشه‌ای آرام گریه کرد در سرمای زمستان، خسته از سر کار آمده، همسایه‌ها دورش را گرفته بودند و آرامش می‌کردند.آن زمان‌ها که مثل حالا لباسشویی نبود، حوض بزرگی در میانه حیاط بود و باید لگن می‌گذاشتند و مادرم سه روز در آن سرما پرده‌های سفید را می‌شست تا دودهای سیاه را پاک کند.»

صدایش پر از درد می‌شود وقتی از رنج مادر می‌گوید. سختی‌هایی که برای بزرگ کردن او و آوردن لقمه حلال سر سفره‌اش تحمل کرده است.

انگار رفته باشد در عالم کودکی‌اش و سختی‌های آن روزها را مرور کرده باشد. می‌گوید، بگذار حقیقتی را بگویم. من در مدرسه یتیم‌ها درس خوانده‌ام، آن زمان تاجری در خانی‌آباد بود، که این مدرسه را اداره می‌کرد. مدرسه یتیمان جعفری. دو شعبه داشت. یکی در میدان اعدام و دیگری در محله ما. تا کلاس چهارم و پنج درس خواندم. بعد از آن شاگردی مغازه کردم تا به ۱۵، ۱۶ سالگی رسیدم.

زندگی او روزهای شیرین هم کم ندارد. زمانی که ۱۶ ساله می‌شود با دختر دایی ۱۴ ساله‌اش ازدواج می‌کند. از آن زمان حرفه یاد می‌گیرد و می‌رود سر کار. می‌گوید، زنم مانند مادرش دل دریایی دارد. بسیار بساز، ریال به ریال پس‌انداز کرد پولی جمع کرد. انقلاب شد. می‌پرسد یادتان هست آن زمان‌ها. فرمانی دادند که هر کس ۳۰ هزار تومان بانک بگذارد ،۳۰۰ هزار تومان می‌تواند وام بگیرد. آن زمان یک آپارتمان ۱۰۰ متری ،۱۰۰ هزار تومان بود. ما هم پس اندازمان را گذاشتیم و وام گرفتیم و خانه‌مان را خریدیم. اول خدا بود و بعد همسرم که زندگی‌ام را ساخت. من صاحب زندگی شدم، خدا سه دختر به من داد. همه این گشایش‌ها در زندگی‌ام به خاطر لطف خدا بود.

روایت نشستن آقای عمرانی پشت فرمان تاکسی هم شنیدنی است. وقتی بخت با او یار می‌شود و از میان جمعیتی به چند برابر استادیوم آزادی قرعه سفر به غربت، به نام او می‌افتد.

می‌گفت یادتان نمی‌آید، دهه هفتاد جوان‌ها می‌رفتند ژاپن، یک نفر سال ۷۰ بود یا ۶۹ به من گفت اگر امروز بروی فیش بانک ملی را بگیری و پاسپورت هم داشته باشی که داشتم، شناسنامه‌ات را برداری و بروی استادیوم آزادی می‌توانی بروی ژاپن. ساعت ۱۲ بود که رسیدم آنجا. گمان می‌کردم برسم آنجا هزار نفر اول هستم. اما وقتی رسیدم نزدیک به نیم میلیون جمعیت دور این ورزشگاه بودند. این عدد را بزرگ نمی‌کنم، فکر کنید دور تا دور ورزشگاه آزادی آدم ایستاده بود که قطر صف ۴۰ نفر می‌شد. فکر می‌کردم به ما نمی‌رسد، شب به صبح رسید. گفتند در ورزشگاه را باز می‌کنند. درها باز شد و جایی که مسابقه فوتبال برگزار می‌شود نشستیم و قرار شد به صورت قرعه کشی اسامی را اعلام کنند.

باورتان نمی‌شود در میان آن جمعیت اسم من دومین اسم در آمد. دو ماه بعد در فرودگاه عازم ژاپن بودم. با چقدر؟ رفت و برگشت ۲۴ هزار تومان. چرخ روزگار درست باید بچرخد و در طول سفر یکی در کنار ما قرار بگیرد که درست هر آنچه که باید بدانیم را به ما بیاموزد و من در طول مسیر آموختم چه بگویم که ویزایم در فرودگاه ژاپن صادر شود. یک سال در این کشور ماندم و در زمان برگشت پولی نزدیک به ۳ میلیون تومان جمع کرده بودم. با این پول تاکسی خریدم و تا امروز زندگی راحتی داشتم. از زندگی‌ام راضی‌ام. بیمه‌ام هم دادم و بازنشسته شدم.

تا رسیدیم به این ماجرای آن روز. حادثه‌ای که آقای عمرانی را ۱۰ سال جوان کرد. خوشی‌اش هنوز با اوست.

سه شنبه هفته گذشته بود. خسته بودم. از ماشین پیاده شدم که از مغازه دار آب میوه‌ای بگیرم، یک پاکتی کنار خیابان افتاده بود. دیگر منصرف شدم و پاکت را برداشتم و آوردم خانه. در پاکت را که باز کردم دیدم دو دسته پول خارجی است. دلار آمریکا دیده بودم اما پولی که داخل پاکت بود را نمی‌شناختم.

اول گمان کردم پول تقلبی است. دو برگ از پول‌های داخل پاکت را برداشتم و به صرافی رفتم. فهمیدم قیمت همین دو برگ ۵۰۰ هزار تومان است.

یکی از بسته‌های داخل پاکت، ۹۰ تا ۲۰۰ یورویی بود و دیگری ۴۰ تا ۵۰ یورویی که در مجموع می‌شد ۳۹ هزار یورو. صراف گفت ،۵۶۰ میلیون پول این یوروها می‌شود.

شب با دامادم که فردی خیر و جوان مهربانی است مشورت کردم، احساس می‌کردم این پول وزنه سنگینی است که من زیر بار امانت داری آن می‌شکنم. هم مکان امنی برای نگهداری‌اش نداشتم و هم باید پول را به دست صاحبش می‌رساندم.

دامادم انسان نیکوکاری است در مشهد یک سال خانه‌اش را به خانواده پر مشکلی داد تا سرپا شوند، به من زنگ زد و گفت تا زمانی که پول را به دست صاحبش نرسانیم من و شما آرام نمی‌گیریم.

در این مدت نه خواب داشتم. نه خوراک. نه می‌توانستم کار بکنم. از بی خوابی دچار ناراحتی روحی شده بودم. چاره‌ای هم نداشتم. شنبه شد و من رفتم میدان جمهوری بانک صادرات، شعبه ارزی، خواستم صندوق امانتی به من بدهند برای آنکه پول‌ها را داخلش بگذارم. که فهمیدم باید پنج میلیون برای این صندوق بپردازم که چنین پولی نداشتم.

با خودم فکر کردم بروم از مکانی که پول را پیدا کردم و از کاسبی که آنجا مغازه دارد پرس و جو کنم باید به گونه‌ای سوال و جواب می‌کردم که کسی متوجه نشود که بعداً مدعی دیگری پیدا شود و به جای آنکه پول‌ها به دست صاحب اصلی‌اش برسد، به دست دیگری بیفتد.

صاحب مغازه را که او هم مرد بسیار نیکو کاری است (که در کوره پز خانه‌های ورامین تعداد زیادی خانه ساخته‌اند و به دست نیازمندان داده‌اند) را صدا کردم و از او پرسیدم کسی پول پیدا کرده، چیزی نگفت. پرسیدم کسی پولی گم کرده است؟ گفت یورو رو می‌گویی؟

فهمیدم صاحب پول‌ها را پیدا کرده کرده‌ام پنج دقیقه گوشه خیابان نشستم و گریه کردم. دست خودم نبودم. کسی که اشک می‌ریزد یا از غصه و غم است یا شادی. من از شادی دیگر سر از پا نمی‌شناختم.

بعد از آنکه آرام شدم آقای نصرتی صاحب مغازه زنگ زد به خانواده‌ای که پول را گم کرده بودند. این خانم و آقا آمده بودند در مغازه شیرینی فروشی خرید کنند. می‌آیند پول خرید را بدهند که ناگهان خانم فریاد می‌زند پول شرکت نیست و افتاده است. خانم بیهوش شد. پول‌ها را مرد داده بود دست زن که بیشتر مراقبت کند که زمانی که می‌خواهد از ماشین پیاده شود می‌افتد کنار لاستیک ماشین. من مأمور بودم. خداوند من را سر راه این خانواده قرار داد تا از این مسیر رد شوم و این پول‌ها را پیدا کنم و به دست آنها برسانم. پول مربوط به کارکنان خارجی شرکتی بود که این مرد در آنجا کار می‌کرد و قرار بود فردای آن روز خانه شأن را بفروشند تا پول شرکت را بدهند تا دست کم از شرکت اخراج نشوند، شرکتی که ۲۸ سال در آنجا کار کرده بودند. مرد به خانواده‌اش گفته بود امشب آخرین شبی است که زیر سقف خانه خودمان می‌خوابیم، مدتی هم من گریه می‌کردم. هم این خانواده. دوستم که همراه ما بود فکر می‌کرد ما قصه می‌گوئیم تا اینکه پول را دادیم به خانواده‌ای که پول‌هایشان را گم کرده بودند.

نیت کرده بودم اگر صاحب پول به من هدیه داد من برای یک خانواده‌ای که به روز سیاه نشسته‌اند آن را هزینه کنم که این اتفاق هم افتاد و از کار آن خانواده هم گره گشایی شد.

از او می‌پرسم باز هم مشابه این اتفاقات در تاکسی‌اش افتاده است. می‌گوید: نه به بزرگی این حادثه. اما چند سال پیش هم صبح زود دو مسافر خانم سوار تاکسی‌ام شدند. من هم می‌خواستم بروم خانه دخترم. آنها را در مسیر رساندم و زمان پیاده شدن متوجه شدم که کیفی داخل ماشین جا مانده است. دخترم با تلفنی که داخل کیف بود تماس گرفت و آخرش متوجه شدیم آن دو مسافر، کیسه‌ای طلا برای فروش در داخل کیف گذاشته بودند. آن زمان رقمی حدود ۱۰ میلیون تومان می‌شد. یدالله عمرانی می‌گوید آرامشی که امروز دارم را با هیچ پولی نمی‌توانم به دست بیاورم، انگار ۱۰ سال جوان شده باشم.

گفت‌وگو از نورا حسینی از خبرنگار سرویس کلانشهر خبرگزاری ایمنا

کد خبر 473161

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.