به گزارش خبرنگار ایمنا، نمیدانم تماس بگیرم یا نه؛ پدر حالش مساعد نیست؛ از غم فرزند نای صحبت ندارد؛ اما شاید حرف زدن تسکینی برای غم دلش باشد؛ بالاخره تماسی برقرار میکنم؛ اما با خودم قرارگذاشتهام کوتاه صحبت کنم، فقط در حد دقایقی کوتاه که از حالشان بپرسم و اگر بتوانم کمی از غم آنها کم کنم.
میگوید ۳۱ شهریورماه مأموریت رژه از سوی ارتش داشته است؛ مأموریت از جنس مأموریتهایی بوده که خانواده از سر علاقه پدر را همراهی میکردهاند؛ اینبار هم از سر علاقه به دیدن مراسم رژه میروند؛ در اهواز؛ شهری که دفاع مقدس را با تمام وجود خود چشیده است و حالا که این شهر روزگار دفاع خود در مقابل دشمنان را به یاد میآورد باز هم لازم میداند اقتدار خود را به نمایش بگذارد.
محمدطاها ایستاده در کنار مادر به تماشای رژه سربازانی که دفاع از میهن را مهمتر از دفاع از خود میدانند؛ به تفنگهایشان که نگاه میکند یاد تفنگ اسباببازی خود میافتد؛ او قرار است پدر خود را هم در میان سربازان و مدافعان ببیند و اقتدار پدرش را برای حفظ اقتدار سرزمینش با غرور به تماشا بنشیند، شاید در ذهن خود آیندهای را میپروراند که مانند سربازان، محافظ کشورش باشد.
اما به راستی حرملهها چه سیاستمدارانی هستند؛ میدانند اگر علیاصغری در میان نباشد شاخهای از آینده را بریدهاند، اما نمیدانند رگ حیات در قلب مردم است و شاهرگ حیات در ذهن آنها؛ حرمله تیری رها میکند تا این شاخه را از میان ببرد؛ پدر میگوید «همسرم خود را به دفاع از فرزندمان روی آن میاندازد تا تیرها با او برخورد نکنند.»
تیرها پای مادر را رد میکنند؛ شکم را هم رد میکنند تا به پای فرزند برسند؛ دختر ۱۲ سالهاش هم نشانه تیرها میشود؛ صورت و کتفش آسیب میبیند اما به لطف خدا سالم میماند؛ سربازان ارتش، دو دختر بچه را نجات میدهند یکیشان همین خواهر محمدطاهاست.
مادر و فرزند را به بیمارستان منتقل می کنند و پدر را خبر؛ با شنیدن این خبر یاد روزهایی میافتد که پسر بچهاش تفنگ اسباببازی خود را میآورده و به پدر میگفته «بابا، بابا بیا جنگ کنیم»؛ در میان صدای گریهآلود پدر میتوان تشخیص داد که دل غمدیده او چه میگوید «پسرم همیشه دوست داشت کارهای نظامیگری من رو ببینه؛ به نظامیگری علاقه داشت».
از پشت تلفن پدر را به صبر بیشتر دعوت میکنم و صبر میکنم تا قلب او کمی آرامش گیرد؛ میخواهم پیامش را به تروریستهای حرملهگون بدانم؛ سؤالی که پدر، قاطعانه بودن پاسخش را در یک جمله نشان میدهد «دشمنان و تروریستها عددی نیستند که بخواهم برای آنها پیامی داشته باشم»؛ آنها را «مزدوران اجیر شدهای» میداند که مادیات مغزشان را خورده است.
اما هدف اجیرکنندگان را دو چیز میداند؛ «دشمن میخواست در مراسم بزرگداشت هفته دفاع مقدس میان ارتش و سپاه تفرقه افکند که از مدتها پیش بر آن تمرکز کرده است؛ دیگر هدفشان از سر این بوده که تصور کردهاند خوزستان جزئی از ایران نیست و مردمش از دولت و نظامشان ناراضیاند»؛ اما پدری که محمدطاهایش را فرزند کل ایران میخواند تصور دشمن را «کور» میخواند؛ میگوید علیاصغر امام حسین (ع) بر دستان پدر با لبانی تشنه به شهادت رسیده است؛ محمدطاهای چهار ساله او هم در جلو چشمانش قربانی میشود؛ میگوید محمدطاها داغ تازهای برای آنها نبوده است؛ دشمن داغ کهنهای که از علیاصغر امام حسین (ع) بر دل داشتهاند را تازه کرده است «داغم را تازه کردند و جگرم را سوزاندند؛ اما در عین حال انگیزهای تازه برای انتقام در من ایجاد کردند».
او مردم را در انگیزه خود همراه میداند؛ به یاد میآورد تشییع پسرش در اهواز را «مادرش در هنگام تشییع در بیمارستان بستری بود؛ تمام مادران اهواز برای او مادری و تمام پدران شهر برای او پدری میکردند»؛ او همراهی و همدلی مردم را دیده بود که آنها را نیازمند پیام خود نمیدانست «مردم هستند که به ما پیام میدهند؛ مردم فهیمتر از آن هستند که پیامی به آنها داده شود؛ کافی است چشم بصیرت و گوش شنوا داشته باشیم تا پیام آنها را دریافت کنیم».
دیگر نمیخواهم حال پدر را گرفتهتر کنم؛ شاید همین اندازه هم خوب باشد؛ دوست دارم حرف دلش را بشنوم؛ سخت است برای پدر گریه کردن و گریه نکردن در غم فرزند سختتر؛ اما هنگامی که غم دل را به غم حسین (ع) گره میزند شیرینی رنج و عزا را میچشد؛ «به پسرم گفتم کاش من هم مثل تو بمیرم؛ محمد طاهایم فدای علیاصغر امام حسین (ع)».
نظر شما