به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا؛ محمدرضا دهمین فرزند حاج کریم بود که در نخستین روزهای بهمن ماه ۱۳۳۷ در سمنان به دنیا آمد؛ بزرگتر که شد کنار درس و مدرسه پدر را هم یاری میکرد؛ در کشاورزی و خانه؛ آخرین سالهای تحصیلاتش در دبیرستان همزمان شده بود با قیام مردم ایران؛ فعالیتش در این زمینه کم نبود؛ از بسیج کردن بچههای محل تا تشکیل کتابخانه و کلاسهای فکری از فعالیتهای او در راستای مبارزه با رژیم شاهنشاهی بود.
تحصلاتش را تا لیسانس ادامه داد؛ با این حال هنگامی که استعدادش را در سپاه پاسداران نشان داد، فرماندهی گروهان را بر عهده او قرار دادند؛ آن زمان که گروهی را در تپههای تکاپ فرماندهی میکرد روزهای نخست آغاز جنگ تحمیلی بود؛ به همین خاطر نخستین گروه اعزامی از سپاه سمنان به جبهههای جنگ، گروهی بود که محمدرضا خالصی فرماندهی آن را بر عهده داشت.
او گاهی اوقات به عنوان استاد آموزش نظامی میداد؛ گاهی در کلاسش معلمان هم به عنوان شاگرد حاضر بودند و رضا با تواضع برخورد میکرد و میگفت برخی از شما حق استادی بر گردن من دارید؛ مدتی معلم من بودهاید و اکنون من از محضر شما استفاده میکنم.
در این میان یکی از همرزمانش به یاد میآورد روزگاری را که به همراه محمدرضا در جبهه حضور داشتند «در یکی از سخنرانیهایش که صحبت از جبهه و نیرو بود هنوز صحبتهای محمدرضا تمام نشده بود که یک نفر از میان جمعیت فریاد زد جناب آقای خالصی، جنگ و دفاع به جای خودش محفوظ؛ بیایید ببینید در ادارات چه میگذرد، ببینید چگونه با مردم رفتار میکنند؛ اما محمدرضا او را به آرامش دعوت کرد و گفت برادر عزیز، برای تداوم انقلاب باید هم خون داد و هم سیلی خورد؛ میدانم و بیاطلاع نیستم؛ انشاءالله خداوند کمک میکند».
با این حال هنگامی که کوچکترین بیاحترامی را نسبت امام خمینی (ره) در مجلسی میدید عصبانی میشد و برخورد میکرد؛ مسئلهای که دوست دیگرش حسن ادب هم از آن یاد میکند «آن روز برخی از بچهها بیرون از مسجد ایستاده بودند و با هم بحث میکردند؛ هر کس چیزی میگفت؛ اما محمدرضا کمتر صحبت میکرد و بیشتر گوش میداد؛ تا اینکه یکی از بچهها گفت همه خبرها را که به امام نمیگن؛ افرادی دور امام هستند و هر خبری که دلشون میخواد رو براش میبرن؛ رضا سکوت را شکست و گفت مرد حسابی، این چه حرفیه؟ مگه میشه همه خبرها به امام نرسه؟ بعد رو کرد به بقیه و گفت بیایید برویم، او با ناراحتی از جمیعت جدا شد؛ بهش گفتم بهتر نبود به جای عصبانیت برایش دلیل میآوردی؟ او که هنوز عصبانی بود گفت کسی که آفتاب رو میبینه و میگه شبه، دلیل نمیفهمه...».
اما او که به نیروهای بسیجی علاقه بسیار داشت هنگامی که معاون گردان از خستگی نیروها برایش تعریف میکرد به دفاع از آنان میپرداخت؛ همانگونه که یکی از دوستانش به یاد میآورد «آن هنگام که معاون گردان به او گفت امکانات کم است و بسیجیها خسته شدهاند، محمدرضا پاسخ داد نیروهای بسیجی هیج وقت خسته نمیشوند، روحیه آنها خیلی قوی است؛ ما خسته میشویم و روحیه ماندن نداریم، بسیجیها را بدنام نکنید».
با این حال عبدالله دخانیان، همرزم دیگرش روزی را به یاد میآورد که امام خمینی(ره) جام زهر را نوشیده بود «ناراحتی از سر و صورت رضا میبارید، به من گفت دیدی اخبار چه گفت؟ دیدی چه خاکی به سرمان شد؟ سوار تویوتا شد؛ من هم سوار شدم؛ بدجوری رانندگی میکرد؛ گویا در عالم دیگری بود؛ نزدیک سنگر بچهها ترمز کرد و به تک تک سنگرها سر میزد و میگفت محکم باشین؛ ما این حرفا را قبول نداریم؛ از من کاری ساخته نبود؛ پشت سرش راه میرفتم؛ دوباره سوار تویوتا شد؛ گفتم شاید رادیو اشتباه کرده یا شاید ایران میخواهد دشمن را فریب دهد؛ قبل از اذان به قرارگاه رفتیم؛ هر کسی چیزی میگفت؛ اما رضا تا آن زمان نمیدانست امام خمینی قطعنامه را پذیرفته؛ به همین خاطر زمانی که متوجه موضوع شد گفت اگر امام قطعنامه را پذیرفته هیچ حرفی نیست؛ ما هم مطیعیم».
با این همه دوست دیگرش روزی را به یاد میآورد که برای تشییع پیکر شهدا همراه محمدرضا به میان جمعیت رفته بودند «تند تند اشکهایش را پاک میکرد و قدمهایش را بلندتر برمیداشت؛ از میان انبوه جمعیتی که برای تشییع پیکر شهدا آمده بودند خودش را رد کرد؛ برادرش هم که از چهره درهم او فهمیده بود باید اتفاقی افتاده باشد قدمهایش را سریعتر برمیداشت تا او را گم نکند؛ از خیابان اصلی پیچید توی بازار؛ حالت دو به خود گرفت تا رسید به مردی؛ محکم دست را سر شانه مرد زد و سپس با او درگیر شد.
مرد با سر و صورت زخمی گوشه بازار افتاد؛ محمدرضا که داشت خاکهای شلوارش را میتکاند برگشت و گفت بی غیرت خجالت نمیکشه؛ توی تشییع جنازه شهدا هم دنبال ناموس مردمه؛ مگه میشه از یک سو هم شهید بدیم و از سوی دیگر بیبند و باری باشه؟»
اما او که مسئولیت طرح عملیات تیپ ۱۲ قائم را بر عهده داشت روزی که برای مبارزه با منافقین به تنگه چهارزبر رفته بود با اصابت ترکش به شهادت رسید؛ این بار حسن ادب همرزم او به خاطر میآورد «روز جمعه هفتم مرداد ماه ۶۷ بود که در تنگه چهارزبر توقف کردیم؛ محمدرضا در حال صحبت با فرمانده گروهان بود؛ فرمانده به او گفت به بچهها بگو به هیچ چیز دست نزنند؛ تا منطقه آلوده است، غنیمت، بی غنیمت؛ دوباره سوار ماشین شد؛ از اسلام آباد غرب عبور کردیم؛ هنگامی که راننده سرعت را کم کرد صدای شلیک آمد؛ پریدیم پایین؛ آرپیجی به ماشین خورد و محمد رضا را آسمانی کرد».
اکنون محمدرضا خالصی که در میان شهدای سمنان میدرخشد با وصیتنامهاش با ما سخن میگوید «اگر امروز حسین زمان را یاری نکنید؛ در دنیا و آخرت مورد خشم و غضب الهی خواهید بود و شهدا بر شما نخواهند بخشید؛ اما شما مسئولان که امور امت حزب الله و شریان خون شهدا در دست شماست، مبادا این خونها را با کارهایی که در شأن یک مسئول در جمهوری اسلامی نیست به هدر دهید و سبب دلسردی مردم و به خصوص خانواده شهدا شوید که در پیشگاه شهدا همیشه شرمنده خواهید بود».
نظر شما