به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا؛ هجدهم اسفند ۱۳۳۶بود که خداوند او را به مادرش امانت داد؛ مادرش هم به گونهای او را تربیت کرد که هیچگاه نیرویش را هدر نمیداد؛ چنانکه همزمان با تحصیل علم و هنر در هنرستان به آهنگری مشغول بود و هزینه تحصیلش را خودش به دست میآورد؛ در کنار کار و تحصیل، به کارهای فرهنگی و مذهبی هنرستان هم رسیدگی میکرد؛ گویی رسالتش برایش مهمتر از همه چیز بود؛ با اینکه مدیر مدرسهاش از اعضای ساواک بود و او را شناسایی کرده بود اما فعالیتهایش را هم علیه رژیم شاهنشاهی رها نکرد؛ ۱۹ساله بود که دیپلمش را گرفت و برای خدمت، به سربازی رفت؛ با وجود خفقان حاکم در پادگان، همراه با دوستانش جلساتی قرآنی تشکیل میداد.
با این همه انقلاب اسلامی ایران که پیروز شد، برای خدمت به کمیته دفاع شهری در اصفهان رفت و به صورت شبانه روزی فعالیت میکرد تا جایی که از نخستین نیروهای تشکیل سپاه پاسداران اصفهان بود؛ پس از مدتی آموزش تاکتیک به نیروها را در پادگان پانزده خرداد بر عهده گرفت و در میدان آموزش نظامی حضور پیدا میکرد، رفته رفته مسئول آموزش شد و بیش از دورههای پیش به آموزش نظامی پرداخت.
تا اینکه در سال ۱۳۵۹برای به انجام رساندن رسالتش به کردستان رفت؛ مدتی نگذشته بود که مسئولیت سپاه سنندج به همراه فرماندهی عملیات محورهای نزدیک به شهر را بر عهده گرفت؛ اما در سال ۱۳۶۰ در حالی که یک ماه مانده بود به عملیات ثامن الائمه، به جبهه دارخوئین در جنوب عازم شد؛ در آنجا هم فرماندهی حساسترین معبر وصولی به عمق لشکر ۳ زرهی عراق یعنی محور شادگان را بر عهده گرفت؛ با این حال همرزمانش هم فداکاریهای او را تأیید میکردند؛ «مهدی در همه لحظات جلوتر از دیگر نیروها در حال پیشروی و هدایت عملیات بود».
اما گویی خداوند، وصال را زودتر از زمان موعود به او الهام کرده بود؛ هنگامی که مادرش آخرین دیدار با پسرش را به یاد میآورد «او در اعزامهایش هیچوقت نمیگذاشت تا پای اتوبوس برای بدرقه برویم اما این دفعه گفت هرکس میخواهد تا پارکینگ محل اعزام بیاید بسمالله؛ او میخواست برای آخرین بار خوب نگاهش کنم؛ گویی میخواست که دیگر برنگردد؛ خدایا در برابر این مصیبت چه کنم؛ خدایا خودت به ما صبر بده و این امانت را از ماقبول کن؛ به یاد مصیبتهای حضرت زینب (س) افتادم؛ خدایا؛ من یک شهید دادهام، نمیدانم آن بانوی بزرگوار در مقابل آن همه مصیبت چگونه طاقت آورد...»
به همین خاطر بود که شب عملیات آزادسازی آبادان، در حالی که رزمندگان وسایل خود را آماده میکردند و چند رزمنده دیگر هندوانه بزرگی آورده و مشغول به خوردن بودند، هنگامی که یکی از فرماندهان هندوانه تعارفش کرد، اینگونه پاسخش را داد «وقتی امشب شهید میشم هندوانه بخورم یا نخورم فرقی نمیکنه، پس نخورم بهتره»؛ این تحقق وعده وصال چنان بر دلش الهام شده بود که در وصیتنامهاش هم مینویسد «امشب شمع زندگی بیست و سه سالهام به خاموشی میگراید».
با این حال هنگامی که مهدی سلیمان پور در پنجم مهرماه سال ۱۳۶۰ در عملیات ثامن الائمه دارخوئین به شهادت میرسد، مادرش از وصال او با خداوند بیخبر است، تا زمانی که برادر مهدی با حالتی گرفته، ناراحت و بغضی در گلو به پیش مادر میرود و آرام آرام پرنده ذهن مادر را به سوی کربلا و رنجهای زینب(س) پرواز میدهد «مهدی بهم گفت مادر اگه کسی به ما امانتی داده باشه و سراغ امانتش رو بگیره چه باید کرد؟ با تعجب و نگرانی گفتم خوب باید پس داده بشه؛ دوباره پرسید حتما باید پس داده بشه؟ گفتم: خب آره».
بغض مادر میترکد؛ نمیخواست باور کند؛ گویی چیزی که دلش گواه میداد اتفاق افتاده بود؛ تا اینکه برادر مهدی پرنده ذهن مادر را آزاد میکند «مادر! مهدی هم امانت خدا بود، نه؟»؛ زانوی مادر سست شده؛ در دریایی غم و اندوه دست و پا میزند «پسرم میخواست بهم بگه که مهدی امانت خدا بود و حالا خدا امانتش رو پس گرفته».
اما حالا که خداوند امانتش را پس گرفته راهی برای صحبت با دلدادگان زمینی قرار داده است؛ وصیتنامهای که در شب عملیات در سن بیست و سه سالگیاش مینویسد؛
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
حمد و ستایش بی منتها خدای را که به من و بقیه برادرانم آگاهی و شعور و درک شهادت داد؛ تسبیح میکنم خدای را که کردستان را به وجود آورد تا ما غربال شویم؛ خدایا چگونه از لسان ناقصم این همه نعمت را گویا باشم؟ خداوندا تو شاهد باش که من با آگاهی تمام به این راه قدم نهادم؛ من نیز میدانم که امشب شمع زندگی بیست و سه سالهام به خاموشی میگراید؛ و به این امیدم که وارد دنیایی سراسر نور شوم.
سخنی دارم با تو همرزم، ای همسنگر، ای پاسدار، تو را رسالتی است به اندازه تاریخ ۱۵۰۰ ساله اسلام؛ این پیام روی خون هزاران شهید شناور بوده تا به دست تو رسیده؛ اکنون من و تو هستیم که باید این پیام را تبدیل به یک حرکت انجام شده، سالم به دست آیندگان بسپاریم؛ برادرم هوشیار باش که این رسالت بدون هیچگونه سیاست بازی و قدرت طلبی به دست آیندگان برسد.
سخنی با شما ای خانواده عزیزم؛ بدانید که ناراحتی و گریه شما به این فوز عظیمی که نصیب من شده، پوزخند تمسخر آمیزی است بر من، بر راهم و بر هدفم؛ پدر و مادر عزیزم مپسندید که بر هدف من این چنین تمسخرانه بنگرید و بهترین لحظه زندگی جاوید من، شادی شما بر جسم پوسیده من است؛ از شما میخواهم که هیچگونه خرجی را برای من نکنید و امام خمینی(ره) را یاری کنید که یاری امام خمینی(ره) یاری اسلام است.»
نظر شما