همراه با «ایمنا» کتاب بخوانید

خبرگزاری ایمنا در نظر دارد هر روز صبح تجربۀ خواندن صفحۀ آغازین یک کتاب را با شما به اشتراک بگذارد.

به گزارش ایمنا، از دریغ و درد کتاب نخوانی مان، فریاد همۀ ما یکصدا بلند است اما بالاخره چه کسی جز خود ما باید خواندن این اوراق مکتوب را شروع کند؟ بخش فرهنگ خبرگزاری ایمنا در راستای تشویق مخاطبان به خواندن کتاب در نظر دارد هر روز صبح، صفحۀ آغازین یک کتاب را برای شما بازنویسی کند تا میل خوانندگان به سوی کتابی که به ذائقۀ آن ها نزدیک است هدایت شود.

دلیل این که چرا به جای بهترین بخش هر کتاب، صفحۀ اول آن را برگزیده ایم این است که همیشه اولین جملات آغاز یک کتاب اثر گذارترین بخش هر کتاب بوده و هست و چه بسا با خواندن یک جملۀ زیبا کتابی را خریده باشید اما صفحۀ اول آن ارادۀ شما را برای ادامۀ خواندن آن سست کرده باشد. بالاخره نویسنده هم باید برای جذب انبوه کتاب نخوان ها تمام تلاشش را در همان صفحۀ اول کرده باشد.

مروری بر جملات آغازین ۱۵ کتاب مشهور جهان، پایان بخش نوید فرهنگی ایمنا در اجرای طرح «صبحانه با کتاب» است:

۱. همه خانواده های خوشبخت مثل هم هستند؛ اما هر خانواده بدبخت به راه و روش خودش بدبخت است ( آناکارنینا نوشته لئو تولستوی / ۱۸۷۸)

۲. این حقیقت را همه دنیا قبول دارند که مرد مجردی با ثروت مناسب باید به دنبال همسر بگردد. ( غرور و تعصب نوشته جین آستین / ۱۸۱۳)

۳. بهترین دوران بود، بدترین دوران بود، دوران درایت بود، دوران حماقت بود، اوج ایمان بود، اوج شک بود، فصل روشنایی بود، فصل تاریکی بود، بهار امید بود، زمستان یأس بود، همه چیز در یک قدمی ما بود، همه چیز را پشت سر گذاشته بودیم، همه مستقیم به بهشت می رفتیم، همه مستقیم در جهت مخالف می رفتیم. ( داستان دو شهر نوشته چارلز دیکنز / ۱۸۵۹)

۴. روز سرد روشنی از ماه آوریل بود، ساعت سیزده بار ضربه زد ( ۱۹۸۴ نوشته جرج اورول / ۱۹۴۹)

۵. هیچی در مورد من نمی دانید مگر اینکه کتابی با نام «ماجراهای تام سایر» را خوانده باشید؛ اما اصلا مهم نیست. آن کتاب را آقای مارک تواین نوشته بود و تقریبا همه اش حقیقت بود. ( ماجراهای هاکلبری فین نوشته مارک تواین / ۱۸۸۴)

۶. اگر واقعا می خواهید از این ماجرا مطلع شوید، حتما اولین چیزی که می خواهید بدانید این است که کجا به دنیا آمده ام و بچگی مزخرفم چطور بوده و پدر و مادرم چه کاره بودند و قبل از دنیا آمدن من چه می کردند و همه این چیزهای مسخره دیوید کاپرفیلدی، اما راستش را بخواهید من حالش را ندارم این حرف ها را بزنم. ( ناطوردشت نوشته جی. دی. سلینجر / ۱۹۵۱)

۷. در سال های جوان تر و ضعیف تر بودنم پدرم به من نصیحتی کرد که از همان موقع در ذهنم می چرخد. اینطور گفت که هر وقت می خواهی از کسی ایراد بگیری فقط یادت باشد که همه مردم دنیا شانس و بختی که تو داشتی را نداشتند. ( گتسبی بزرگ نوشته اف. اسکات فیتزجرالد / ۱۹۲۵)

۸. یک روز که گرگور سامسا از خوابی تلخ بیدار شد متوجه شد که در رختخوابش به یک سوسک غول آسا بدل شده است. ( مسخ نوشته فرانس کافکا / ۱۹۱۵)

۹. مرا اسماعیل صدا بزنید. ( موبی دیک نوشته هرمان ملویل / ۱۸۵۱)

۱۰. دوشیزه بروکس، زیبایی داشت که انگار لباس های کهنه به آن جلوه بیشتری می داد. ( میدل مارچ نوشته جرج الیوت / ۱۸۷۱)

۱۱. همه بچه ها به جز یکی، بزرگ می شوند. ( پیتر پن نوشته جی. ام. بری / ۱۹۱۱)

۱۲. گریزناپذیر بود: عطر بادام تلخ همیشه او را به یاد سرانجام عشقی نافرجام می انداخت. (عشق سال های وبا نوشته گابریل گارسیا مارکز / ۱۹۸۵)

۱۳. سرما با بی میلی از زمین برمی خاست، و مه با کمرنگ شدنش سپاهی را نشان می داد که روی تپه کشیده شده بود و استراحت می کرد. ( نشان سرخ دلیری نوشته استفن کرین / ۱۸۹۵)

۱۴. مامان امروز مرد. یا شاید دیروز، نمی دانم. ( بیگانه نوشته آلبر کامو / ۱۹۴۶)

۱۵. پیرمردی بود که تنها در خلیج ماهیگیری می کرد و هشتاد و چهار روز بود که ماهی نگرفته بود ( پیرمرد و دریا نوشته ارنست همینگوی / ۱۹۵۲)/

کد خبر 314596

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.