به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا،
یکی از همرزمان شهید انبارلویی از لحظات قبل از شهادت این شهید بزرگوار خاطره ای را بیان می کند که با هم میخوانیم:
لحظات قبل از عملیات بود، من با فرزند یکی از شهدا، تجهیزاتمان را کامل بستیم و داشتیم می رفتیم، در حال رفتن بودیم که انبار لویی ما را صدا کرد، او به خاطر سادات بودنم، علاقه زیادی به من داشت.
وی به من گفت: عبد حسینی بیا اینجا، سپس آن فرزند شهید را همصدا کرد. دوتایی رفتیم پیش او، گفت: یک خواهش از شما دارم. گفتم: چه خواهشی گفت: بایستید روبه قبله و دست هاتونو بالا بگیرید، من یک دعایی میکنم، شما هم آمین بگوئید و هیچ سؤالی هم نکنید.
ما هم دوتایی روبهقبله ایستادیم و دستهایمان را بلند کردیم و منتظر شنیدن دعایش شدیم. انبارلویی گفت: یا فاطمه زهرا (س) به حرمت دست این فرزندت و این بچهی شهید، دیگه منو خلاص کن.
این دعا را که کرد ما موضوع را انداختیم به شوخی و گفتیم: ما شما را حالا حالاها نیاز داریم، تو به این زودیها شهید نمی شوی. گفت: نه، شما را به خدا آمین بگوئید، محکم هم بگوئید، دستهایتان را هم پایین نیاورید. ما هم آمین را گفتیم و راه افتادیم.
حدود نیم ساعت بعد عملیات شروع شد و همه بچهها وارد صحنه نبرد شدند، درست نیم ساعت دیگر بیسیم دوستم جاوید مهر مرا صدا کرد و گفت: امیر امیر، سید؟ گفتم: به گوشم. گفت: انبار لویی برات مفهومه؟ گفتم: آره. گفت: همین الآن رفت بهشت.
نظر شما