به گزارش گروه جامعه خبرگزاری ایمنا، «کار من دیگر تمام است، فقط اینجا آمدم کمی درد و دل کنم تا آرام شوم.» این اولین حرف مهرداد است، جوان ۳۵ سالهای که روی صندلی اتاق مشاوره نشسته، انگشتانش را در هم گره کرده و خیره به زمین مانده است.
«من هم روزی برای خودم کسی بودم» جملهای است که مهرداد بعد از دقایقی که خیره به زمینمانده میگوید، انگار طعم شیرین روزهایی که پاک و سالم مثل همه مردم زندگی میکرد را هنوز به یاد دارد، روزهایی که برای یکی از چاپخانههای مشهور، کار تعمیر دستگاههای چاپ انجام میداد و حقوق خوبی میگرفت.
او ادامه میدهد: حدود ۸ سال پیش توسط یکی از دوستانم که بهصورت قراردادی در آنجا کار میکرد با مواد مخدر آشنا شدم، منی که تا به آن روز حتی لب به سیگار هم نزده بودم، یک روز که به منزلش رفته بودم با تعارف و اصرار او شروع به کشیدن تریاک کردم، میگفت با یکبار کشیدن کسی معتاد نمیشود، تازه تریاک که دیگر یک مسکن و آرامبخش است و همهجا از آن استفاده میکنند.
با همین حرفها مرا خام کرد...
نگاه بیفروغش را بالا آورده و با اخمهای درهم به دیوار خیره میشود: «با همین حرفها مرا خام کرد...» هنوز منزجر و عصبانی است از رفاقتی که به قیمت جانش تمامشده، میگوید از رفیقی که پایش را به محلهای مصرف مواد مخدر باز کرد و سفره مواد مخدر از تریاک و حشیش گرفته تا شیشه را مقابلش گشود.
از تلخی اخراج شدن از کار، جدایی همسر و ازهمپاشیدگی خانوادهاش میگوید و از زجری که با طردشدن از سوی خانواده و نداشتن جای خواب کشیده... «تنها جای من حضور در پاتوقهای مصرف مواد بود در یکی از همینجاها بود که با زنی به نام "محبوبه" که او هم به مواد مخدر اعتیاد داشت آشنا شدم و چند وقتی با او در ارتباط بودم تا اینکه یک روز که برای شنا به استخر رفته بودم سنگینی عجیبی در خود حس کردم، انگار که داشتم خفه میشدم ناگهان از هوش رفتم و توسط اورژانس به بیمارستان منتقل شدم.»
سرش را دوباره پایین آورد و احساس آزاردهنده گفتن از این روزهای تلخ و رفاقت شوم را از نگاه گریزان و بغض کهنه مانده در گلویش میتوان فهمید اما هنوز هم غرور مردانهاش اجازه هقهق کردن و شکستن این بغض چندساله را نمیدهد.
«پزشک بیمارستان بعد از آزمایشهای زیاد گفت که مبتلابه هپاتیت c شدم، فهمیدم هرچه هست زیر سر محبوبه بوده و رابطه با او مرا به اینجا کشانده است، فوری به او زنگ زدم، خاموش بود به محل همیشگیاش رفتم اما ناگهان با دیدن اعلامیهای که بر دیوار چسبیده بود خشکم زد محبوبه یک هفته پیشبر اثر بیماری فوت کرده بود. نمیدانستم چه کنم دیگر کاری از من برنمیآمد، او بیمارش را به من منتقل کرده بود و من هم در حال حاضر بر اثر این بیماری دستم قطع شده و چند سالی بیشتر زنده نیستم.»
چشمهایش را بسته و دست مشت شدهاش از شدت فشار قرمز شده، با صدایی که انگار از ته حنجرهاش بهزور برمیخاست، میگوید: ذرهذره دارم مرگ را در مقابل چشمانم میبینم و کاری از دستم برنمیآید.
سعادت یا شقاوت؟
«سعادت و شقاوت انسان در ارتباط با دوستان خوب و بد رقم میخورد.» این کلیدیترین جملهای است که کارشناس مرکز مشاوره میگوید.
او معتقد است نگاه به زندگی افرادی که به سعادت رسیدهاند نشان میدهد که آنها با افراد متقی، عالم و سالم حشرونشر داشتهاند و به همین علت از کشیده شدن به ورطه نابودی و هلاکت در امان ماندهاند.
کارشناس ارشد روانشناسی بالینی نیز از رابطه با دوست ناباب و تأثیر عجیب و غریب این دوستیها در پیشرفت یا هلاکت انسان سخن میگوید.
«نه گفتن» را دوست داشته باشید
«با فقدان مهارت اجتماعی بهویژه مهارت "نه گفتن" در جامعه مواجه هستیم.» باوجود تأکید بر نقش دوستان در موفقیت و شکست اما این اصلیترین گلایه این روانشناس است.
این روانشناس تأکید میکند که «توصیه همیشگی ما به خانوادهها این بوده که مهارت نه گفتن را از کودکی به فرزندانشان یاد بدهند تا بتوانند در شرایط خاص در مقابل تعارفها و اصرارهای نابجای دوستان خود، بهترین تصمیم را گرفته و خود را از گرفتار شدن به آسیبهای اجتماعی مصون نگهدارند، در این صورت حتی در صورت درخواست دوستان ناباب فرد میتواند خود را از ورطه مشکلات نجات دهد.»
بحران روحی و انتظار هرلحظه برای مرگ مهرداد را به آخر خط رسانده، انگیزه قوی او برای خودکشی کارشناس مرکز مشاوره را بهشدت نگران کرده است اما بااینوجود، برای پیگیری مباحث درمانی به مراکز حمایتی مانند بهزیستی و اورژانس اجتماعی معرفی و اقدامات مشاورهای برای او آغاز میشود.
حرفهای مهرداد و مشاور و روانشناس تمام شد اما هنوز در ذهن همه مانده آنوقت که میگفت: چه نقشهها و برنامههایی برای آینده خودم و همسرم داشتم اما حالا باید شاهد مرگ تدریجی خودم باشم و برای مرگ لحظهشماری کنم...
نظر شما