چمران، از زبان چمران

دکتر مصطفی چمران در ۳۱ خرداد ماه سال ۱۳۶۰ در دهلاویه به شهادت رسید.

به گزارش ایمنا، گفتن از بزرگمردان سخت است. نه به سبب انبوه گفته هایی که در مورد آن ها موجود است بلکه به این سبب که هنوز و با این همه گفته های بسیار، انسان هایی ناشناخته اند. آن چه بدیهی است این که چمران را نه با «چ» که باید با کتاب هایش شناخت، سرگذشت مردی که در آمریکا  شاگرد ممتاز دکتری فیزیک پلاسما است و در لبنان پایه گذار جنبش امل و در ایران فرمانده ای عارف که مبارزه را نه از دور که در صف اول،  فرماندهی می کند از هر زبان روایتی عظیم دارد اما این نوشته ها و کلمات چمرانند که می توانند ما را به رمز و رازهای روح صاحب آن قلم آگاه کنند.

کتاب های «علی زیبا ترین سرودۀ هستی»، «نیایش ها»، «عارفانه»، «حماسه عشق و عرفان»، «لبنان»، «خدا بود و دیگر هیچ نبود»، «کردستان»، «ترجمۀ دعای کمیل به فارسی»، «انسان  وخدا»، «رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست» و «بینش و نیایش» از این شهید بزرگوار تا کنون به چاپ رسیده است که عموما جمع آوری دست نوشته ها و سخنرانی های اوست. در این گزارش بخش هایی از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» که گردآوری مجموعه ای از یادداشت های شهید چمران در آمریکا، لبنان و ایران است را از نظر می گذرانید:

یادداشت های آمریکا

اوایل تابستان ۱۹۵۹

من تصمیم دارم که از این به بعد آدم خوبی باشم، دست از گناهان بشویم، قلب خود را یکسره تسلیم خدا کنم، از دنیا و مافیها چشم بپوشم. تنها، آری تنها لذت خویش را در آب دیده قرار دهم.
من روزگار کودکی خود را در بزرگواری و شرف و زهد و تقوی سپری کرده ‌ام. من آدم خوبی بوده‌ ام، باید تصمیم بگیرم که مِن‌ بعد نیز خود را عوض کنم.
حوادث روزگار آدمی را پخته می‌ کند و حتی گناهان مانند آتشی آدمی را می سوزاند.

۱۲ می ۱۹۶۱

خدایا خسته و وامانده ‌ام، دیگر رمقی ندارم، صبر و حوصله ‌ام پایان یافته، زندگی در نظرم سخت و ملالت ‌بار است؛ می ‌خواهم از همه فرار کنم، می‌ خواهم به کُنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شده‌ ام.
خدایا به‌ سوی تو می‌ آیم و از تو کمک می‌ خواهم، جز تو دادرسی و پناه‌گاهی ندارم، بگذار فقط تو بدانی، فقط تو از ضمیر من آگاه باشی. اشک دیدگان خود را به تو تسلیم می‌کنم.
خدایا کمکم کن، ماه‌ هاست که کم‌تر به سوی تو آمده‌ ام، بیش‌تر اوقاتم صرف دیگران شده.
خدایا عفوم کن. از علم و دانش، کار و کوشش، از دنیا و مافیها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمین و آسمان خسته و سیر شده‌ ام.
خدایا خوش دارم مدتی در گوشه خلوتی فقط با تو بگذرانم. فقط اشک بریزم، فقط ناله کنم و فشارها و عقده‌ های درونی ‌ام را خالی کنم.
ای غم، ای دوست قدیمی من، سلام بر تو، بیا که دلم به‌ خاطرت می ‌تپد.
ای خدای بزرگ، معنی زندگی را نمی ‌فهمم. چیزهایی که برای دیگران لذت‌بخش است، مرا خسته می‌ کند. اصلاً دلم از همه چیز سیر شده است، حتی از خوشی و لذت متنفرم. چیزهایی‌ که دیگران به‌ دنبال آن می‌ دوند، من از آن می‌ گریزم، فقط یک فرشته آسمانی است که همیشه بر قلب و جان من سایه می‌ افکند. هیچ‌گاه مرا خسته نمی ‌کند. فقط یک دوست قدیمی است که از اول عمر با او آشنا شده‌ ام و هنوز از مجالست او لذت می ‌برم.
فقط یک شربت شیرین، یک نورفروزنده و یک نغمه دلنواز وجود دارد که برای همیشه مفرّح است و آن دوست قدیمی من غم است.

یادداشت های لبنان

ژوئن ۱۹۶۷
خدایا چه نعمت بزرگی به من عطا کرده‌ ای که از مرگ نهراسم و در مقابل تهدید و تطمیع کوته‌ نظران و سفلگان به زانو درنیایم.
روزگار عجیبی است، ترور و وحشت بر همه جا حکومت می‌ کند. به‌ زور سرنیزه و گلوله انسان‌ها را تسلیم اوامر و افکار خود می‌ک نند و مردم نیز، بوقلمون‌ صفت در مقابل زور سجده می‌کنند... اما من، من دردمند، منی که مرگ برایم شیرین و جذابست، منی که همیشه به مرگ لبخند زده ‌ام و همیشه به استقبالش شتافته ‌ام، منی که در این دنیا امید و آرزویی ندارم و با مرگ چیزی از دست نمی ‌دهم... من در مقابل این دون صفتان احساس قدرت و آرامش می‌کنم و اینان، چه دشمنان و چه دوستان تعجب می‌ کنند که چطور ممکن است من این‌طور جسورانه در مقابل طوفان حوادث قد علم کنم و امواج سهمگین مرگ را بر جان بپذیرم و این‌چنین آرام و مطمئن لبخند بزنم؟

۲۵ دسامبر ۱۹۷۵
فردا، روزی است که مسیح قدم به جهان گذاشته است و من امشب را جشن می‌گیرم. چراغ جشن من، قلب سوزان و آتشین من است که چون شمع می‌ سوزد و مراسم ملکوتی جشن را روشن می‌کند. قطرات اشک من، درّ و گوهری است که نور شمع در آن می‌ تابد و تلألؤ آن کلبه مرا مزیّن می‌کند.

۱۹۷۶

من با ایمان به انقلاب، قدم به این راه گذاشته ‌ام و همه‌ روزه در معرض مرگ و نیستی قرار گرفته ‌ام. ولی براساس ایمان به هدف و آزادی فلسطین، از مرگ نهراسیده ‌ام و همه خطرات را با آغوش باز استقبال کرده ‌ام. امروز، ایمان من به این انقلابیون از بین رفته است، قلبم راضی نیست، قناعتی ندارم. خصوصیات انقلابی را در اینان نمی‌ یابم و فکر نمی‌ کنم که اینان قصد آزادکردن فلسطین را داشته باشند و هرچه سعی می‌کنم که خود را راضی نمایم و قلبم را قانع کنم که «مقاومت فلسطینی همان شعله مقدسی است که برای آزادی انسان‌ها باید نگاهش داشت و با قلب، جان و روح خود باید از آن محافظت کرد...»(بیانی از امام موسی صدر) ولی متأسفانه قادر نمی‌شوم خود را راضی کنم یا اقلاً خود را گول بزنم و در تخیلات شیرین انقلابی همچنان سیر کنم و شربت شیرین شهادت را آرزو نمایم...
در مقابل می‌ بینم که اینان با زور می‌ خواهند مرا راضی کنند و به قلبم قناعت بپاشند و روح آشفته‌ ام را تسکین دهند ولی قادر نیستند، زیرا، قناعت قلبی و ایمان زائیده زور نیست...
در عین حال، نمی‌ توانم نه خود را گول بزنم و نه ناراحتی قلبی خود را کتمان کنم... به من ایراد می‌ گیرند که چگونه جرأت می‌کنی در سرزمین مقاومت زندگی کنی و ایمان به ایشان نداشته باشی و هنوز زنده باشی؟ ایرادکنندگان، دوستان مصلحی هستند که فقط حقایق موجود را گوشزد می‌کنند... ولی من، منی که با حیات خود، انقلاب را خریده‌ ام همیشه حیات را در کف دست تقدیم داشته‌ ام، دیگر نمی‌ ترسم که زورگویی حیات مرا بستاند، کسی نمی‌تواند با ترس از مرگ، مرا به زانو درآورد و راه غلطی را بر من تحمیل کند. انقلاب، مرا آزاده کرده است و آزادی خود را به هیچ چیز حتی به حیات خود نمی‌ فروشم.

۳۰ ژوئن ۱۹۷۶

وصیت می‌کنم...
وصیت می‌کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می‌ دارم. به معشوقم، به امام موسی صدر، کسی که او را مظهر علی می‌دانم، او را وارث حسین می‌خوانم، کسی که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده ۱۴۰۰ سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق ‌طلبی و بالاخره شهادت است. آری به امام موسی وصیت می‌کنم...
برای مرگ آماده شده‌ ام و این امری است طبیعی و مدت‌هاست که با آن آشنا شده‌ ام، ولی برای اولین بار وصیت می‌کنم...
خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می ‌رسم. خوشحالم که از عالم و مافیها بریده ‌ام. همه چیز را ترک کرده ‌ام و علایق را زیر پا گذاشته‌ ام. قید و بند را پاره کرده ‌ام و دنیا و مافیها را سه‌ طلاقه کرده‌ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می‌ روم.
از این‌که به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده ‌ام متأسف نیستم. از این‌که امریکا را ترک گفته ‌ام، از این‌که دنیای لذات و راحت‌ طلبی را پشت سر گذاشتم، از این‌که دنیای علم را فراموش کردم، از این‌که از همه زیبایی ‌ها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ‌ام متأسف نیستم...
از آن دنیای مادی و راحت‌ طلبی گذشتم و به دنیای درد و محرومیت، رنج و شکست، اتهام و فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومین هم‌نشین شدم و با دردمندان و شکسته‌ دلان هم‌آواز گشتم.
از دنیای سرمایه ‌داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم و با تمام این احوال متأسف نیستم...
تو ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیش‌تر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت‌های بی‌ نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزش‌های الهی را به همگان عرضه کنم تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم. جز محبوب کسی را نبینم و جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهای مادی آزاد شوم...
تو ای محبوب من، رمز طایفه ‌ای و درد و رنج ۱۴۰۰ ساله را به دوش می‌کشی، اتهام، تهمت، هجوم، نفرین و ناسزای ۱۴۰۰ ساله را همچنان تحمل می‌کنی، کینه ‌های گذشته، دشمنی ‌های تاریخی و حقد و حسدهای جهان‌ سوز را بر جان می‌ پذیری. تو فداکاری می‌کنی و تو از همه چیز خود می‌ گذری. تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسان‌ها می‌کنی و دشمنانت در عوض دشنام می‌دهند و خیانت می‌ کنند.
به تو تهمت ‌های دروغ می‌زنند و مردم جاهل را بر تو می‌ شورانند و تو ای امام، لحظه ‌ای از حق منحرف نمی‌ شوی و عمل به مثل انجام نمی ‌دهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به‌ سوی حقیقت و کمال قدم برمی‌ داری، از این نظر تو نماینده علی و وارث حسینی...
و من افتخار می‌ کنم که در رکابت مبارزه می ‌کنم و در راه پرافتخارت شربت شهادت می ‌نوشم...
ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی!
زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز و گداز درونی خود بازگو کنم...
اما من، منی که وصیت می‌کنم، منی که تو را دوست می‌دارم... آدم ساده‌ ای نیستم. من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق، مظهر فداکاری و گذشت، تواضع، فعالیت و مبارزه ‌ام. آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند، آتش عشق من به حدیست که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازه‌ ایست که کم‌تر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است...
به سه خصلت ممتاز شده ‌ام:
۱- عشق که از سخنم و نگاهم، دستم و حرکاتم، حیات و مماتم عشق می ‌بارد. در آتش عشق می‌ سوزم و هدف حیات را، جز عشق نمی ‌شناسم. در زندگی جز عشق نمی‌ خواهم و جز به عشق زنده نیستم.
۲- فقر که از قید همه چیز آزادم و بی‌ نیازم، و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند تأثیری نمی ‌کند.
۳- تنهایی که مرا به عرفان اتصال می‌ دهد و مرا با محرومیت آشنا می‌ کند. کسی که محتاج عشق است در دنیای تنهایی با محرومیت می‌ سوزد و جز خدا کسی نمی‌ تواند انیس شب‌های تار او باشد و جز ستارگان اشک‌های او را پاک نخواهد کرد و جز کوه‌های بلند راز و نیاز او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله صبح‌گاه او را حس نخواهد کرد. به دنبال انسانی می ‌گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد ولی هرچه بیش‌تر می‌گردد کم‌تر می ‌یابد...
کسی که وصیت می‌کند آدم ساده ‌ای نیست، بزرگ‌ترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشق‌ها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست‌ داشتنی است برخوردار شده و در اوج کمال و دارایی، همه چیز را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشک‌بار و شهادت را قبول کرده است. آری ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت می‌کند...
وصیت من درباره مال و منال نیست، زیرا می‌ دانی که چیزی ندارم و آن‌چه دارم متعلق به تو و به حرکت و مؤسسه است. از آن‌چه به ‌دست من رسیده به‌ خاطر احتیاجات شخصی چیزی برنداشته‌ ام، و جز زندگی درویشانه چیزی نخواسته ‌ام، حتی زن، بچه، پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکرده‌ اند و آن‌جا که سرتاپای وجودم برای تو و حرکت باشد معلوم است که مایملک من نیز متعلق به توست.
وصیت من، درباره قرض و دِین نیست. مدیون کسی نیستم و درحالی ‌که به دیگران زیاد قرض داده ‌ام، به کسی بدی نکرده ‌ام. در زندگی خود جز محبت، فداکاری، تواضع و احترام روا نداشته ‌ام و از این نظر به کسی مدیون نیستم...
آری وصیت من درباره این چیزها نیست...
وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است...
احساس می‌کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم...
وصیت می ‌کنم وقتی که جانم را بر کف دست گذاشته‌ ام و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم...
تو را دوست می‌ دارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا، به کسی احتیاج ندارم و حتی گاه‌ گاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی‌ نیازی می‌کنم... و از او چیزی نمی ‌طلبم. احساس احتیاج نمی‌ کنم و چیزی نمی‌ خواهم. گله‌ ای نمی‌کنم و آرزویی ندارم.

 عشق من به‌ خاطر آنست که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا می ‌دانم و همچنان‌که خدای را می‌ پرستم و عشق می ‌ورزم به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می‌ ورزم و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است...
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. و زیباتر از عشق چیزی ندیده‌ ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته‌ ام.
عشق است که روح مرا به تموّج وامی‌ دارد و قلب مرا به جوش می ‌آورد. استعدادهای نهفته مرا ظاهر می‌ کند و مرا از خودخواهی و خودبینی می‌راند. دنیای دیگری حس می‌کنم و در عالم وجود محو می ‌شوم. احساس لطیف، قلبی حساس و دیده‌ای زیبابین پیدا می‌کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا می‌ ربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگری می‌ برند، ... این‌ها همه و همه از تجلیات عشق است...
به‌ خاطر عشق است که فداکاری می‌ کنم، به‌ خاطر عشق است که به دنیا با بی ‌اعتنایی می‌ نگرم و ابعاد دیگری را می‌ یابم. به‌ خاطر عشق است که دنیا را زیبا می‌ بینم و زیبایی را می ‌پرستم. به‌ خاطر عشق است که خدا را حس می‌کنم و او را می‌پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می‌کنم...
می‌دانم که در این دنیا، به عده زیادی محبت کرده ‌ام و حتی عشق ورزیده ‌ام ولی در جواب بدی دیده ‌ام. عشق را، به ضعف تعبیر می ‌کنند و به قول خودشان، زرنگی کرده و از محبت سوءاستفاده می‌ نمایند!
اما این بی‌ خبران، نمی‌دانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است محرومند. نمی‌دانند که بزرگ‌ترین ابعاد زندگی را درک نکرده ‌اند. نمی‌دانند که زرنگی آن‌ها جز افلاس و بدبختی و مذلّت چیزی نیست...
و من قدر خود را بزرگ‌تر از آن می‌دانم که محبت خویش را، از کسی دریغ کنم حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سوءاستفاده نماید.
من بزرگ‌تر از آنم، که به خاطر پاداش محبت کنم یا در ازای عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود می ‌سوزم و لذت می‌برم و این لذت بزرگ‌ترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید.
می‌دانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق شنا می‌کنی، انسان‌ ها را دوست می‌داری و به همه بی ‌دریغ محبت می‌کنی و چه زیادند آن‌ها که از این محبت سوءاستفاده می‌کنند و حتی تو را به تمسخر می‌ گیرند و به خیال خود تو را گول می‌زنند... و تو این  ‌ها را می‌دانی ولی در روش خود کوچک‌ترین تغییری نمی ‌دهی...

زیرا مقام تو بزرگ‌تر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است، همچون آفتاب بر همه جا می ‌تابی و همچون باران بر چمن و شوره‌زار می‌ باری و تحت‌ تأثیر انعکاس سنگ‌دلان قرار نمی‌ گیری...
درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و تاریک خودبینی و خودخواهی بیرونست و جولان‌گاهش عظمت آسمان‌ها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من، فدای عشقت باد که بزرگ‌ترین و زیباترین مشخصه وجود تو است، و ارزنده ‌ترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است و مقدس‌ترین خصیصه‌ ایست که در میزان الهی به حساب می‌ آید.

یادداشت های ایران

۲۸ بهمن ۱۳۵۷

ای مادر هنگامی‌ که فرودگاه تهران را ترک می‌ گفتم تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی «ای مصطفی، من تو را بزرگ کردم، با جان و شیره خود تو را پرورش دادم و اکنون که می‌روی از تو هیچ نمی‌خواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم، فقط یک وصیت می‌کنم و آن این‌که خدای بزرگ را فراموش نکنی.»
ای مادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود بازمی‌گردم و به تو اطمینان می ‌دهم که در این مدت دراز حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم، عشق او آن‌قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسّر نبود.
خوشحالم ای مادر، نه فقط به خاطر این‌که بعد از این هجرت دراز به آغوش وطن برمی‌گردم بلکه به این جهت که بزرگ‌ترین طاغوت زمان شکسته شده و ریشه ظلم و فساد برافتاده و نسیم آزادی و استقلال می‌ وزد.

اسفند ۱۳۵۷

ملتی که بزرگ‌ترین طاغوت‌ها را به زیر کشیده است و بزرگ‌ترین ارتش‌ ها را شکسته، قادر است که به مشکلات فرعی غلبه کند.
وجود مشکلات برای تکامل یک نهضت ضروری است. آن را می‌ پرورد و قوی می‌کند.
سنت خدا بر این قرار دارد که مبارزه حق با باطل همیشگی باشد و تکامل از خلال مبارزه به‌ دست آید. مردم در خلال سختی‌ها و مشکلات پخته و آزموده می‌ شوند. آسایش و راحتی و موفقیت همیشه رخاء و سستی و عقب‌ ماندگی به ‌وجود می‌آورد. غنی و بی‌ نیازی و پیروزی دائمی ایجاد فساد و طغیان می‌کند، اِنَّ الاِنسانَ لَیَطغی اَن رَآهُ استَغنی...
اگر آدمی همیشه در بستر حریر بخوابد، و همیشه همای سعادت را در آغوش بگیرد، و همیشه در همه مبارزات پیروز باشد آن‌گاه لذت پیروزی و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمی از تکامل باز خواهد ماند.

خرداد ۱۳۵۸

برنامه امریکا و هرج و مرج، عدم استقرار و قتل و تخریب، جنگ ‌های داخلی و خستگی مردم، عدم رضایت عکس ‌العمل شدید در برابر احزاب و کارهای ناشایست، شکست سیستم اسلامی و فروریختن کاخ آرزوها، پذیرش محیط برای یک کودتای نظامی و ایجاد یک حکومت نظامی توسط یک افسر جوان ضدشاه اما نوکر امریکا...
می‌گویید ارتش را منحل کنید و یک ارتش مردمی به‌ وجود آورید. مگر ایجاد پاسداران انقلاب که یک ارتش مردمی است جزء اولین برنامه‌ ها نیست؟ قبل از آن‌که شما بگویید، حکومت درصدد اصلاح ارتش و انحصار آن برای پاسداری‌های مرزی و کارهای تخصصی و به‌ علاوه ایجاد ارتش مردمی به ‌نام پاسداران انقلاب است. این کمیته ‌ها در حال حاضر همان کارها را انجام داده و می‌دهند تا پاسداران در همه جا مسلط شوند. بنابراین اختلاف بر سر چیست؟ بهانه برای هجوم و اغتشاش برای چیست؟ مگر ما خواسته‌ ایم به نظام موجود ارتش تکیه کنیم؟ مگر خاطره بیست و هشت مرداد را فراموش کرده ‌ایم؟  
اما ایجاد ارتش ملی یا پاسداران انقلاب و حتی کمیته‌ های موجود کار ساده‌ ای نیست. وقت می‌ گیرد، سازماندهی لازم دارد، تربیت اخلاقی و شایستگی می‌ خواهد. اگر فکر می‌کنید همین احزاب و سازمان‌های موجود اسلحه به‌ دست بگیرند و خود را پاسداران انقلاب بنامند، خاطره تلخ لبنان را در خاطره‌ ها زنده می‌کنیم که احزاب اسلحه به‌ دست گرفتند، ارتش و پلیس و قانون از بین رفت، و همه شب دزدی و قتل، و هتک حرمت و چه اعمال ناشایست که به وقوع پیوست...
اگر الگوی لبنان را برای تقلید انتخاب کرده ‌اند بسیار نامناسب و کثیف و ناراحت‌ کننده است، به این دلیل که بعد از دو سال سیطره مسلحانه احزاب، همه مردم از آن‌ها رمیده ‌اند و حتی گاه‌گاهی دشمن خارجی اسرائیل را بر این احزاب ترجیح می‌ دهند. آیا شما می‌ خواهید این الگوی شکست‌ خورده مفتضح را برای انقلاب مقدس و پاک اسلامی ایران توصیه کنید؟ چه خطای نابخشودنی، و چه جنایت بزرگی!
مگر امروز بیست افسر ساواکی وجود ندارد؟ چرا وجود دارد. بلکه صدها وجود دارد. مگر امریکا حاضر نیست که بیست میلیون دلار بپردازد. بله حاضر است که بیست میلیون دلار بپردازد تا کودتا به راه بیاندازد. مگر توده نفتی وجود ندارد؟ چرا فراوان، گروه‌ هایی که شعارهای مارکسیستی می‌ دهند ولی امریکا محرک آن‌هاست. پس چرا کودتا نمی‌کنند؟ جواب آن‌که زمینه کودتا وجود ندارد، چون مردم نمی‌ پذیرند، مردم قیام کرده ‌اند و مردم وحدت کلمه دارند و با وجود خمینی بزرگ، این مظهر ایمان و پاکی و اخلاص و نور و هدایت، مجال برای کودتاچیان نیست.

چقدر مسخره است کسانی‌ که به بهانه دلسوزی از انقلاب اسلامی و ترس از کودتای نظامی، به این وحدت ملی ایران تیشه می‌ زنند و از فرمان رهبر انقلاب سرپیچی می‌ کنند و عملاً مطابق با نقشه امریکا، مثل بیست و هشت مرداد، زمینه مردمی برای کودتا به وجود می ‌آورند و خود را نیز انقلابی می ‌شمرند، اما حقیقت آن‌ که آن‌ها از پیروزی انقلاب اسلامی رنج می‌برند و پیروزی اسلام را بزرگ‌ترین شکست خود می‌دانند، و به هیچ‌ وجه نمی ‌خواهند نظامی اسلامی مستقر شود و بنابراین خود را تحت نام‌ های مختلف و شعارهای زیبا و انقلابی مخفی می‌کنند تا بزرگ‌ترین ضربه‌ ها را به این انقلاب مقدس اسلامی بزنند.

ملت مسلمان ایران باید بداند که مارکسیست‌ها ضداسلامند و پیروزی یک نظام اسلامی یعنی شکست نهایی مارکسیسم. اگر مارکسیستی آمد و از خمینی و انقلاب اسلامی دفاع کرد، او یا دروغ می ‌گوید و یا نمی ‌فهمد، زیرا مارکسیسم و اسلام در ایدئولوژی متناقضند.
از شما می‌پرسم سبب اصلی پیروزی انقلاب چه بود؟ در جواب یکپارچگی مردم و وحدت کلمه و از شما می‌پرسم چه کسانی امروز این یکپارچگی و وحدت کلمه را ضربه می‌زنند؟ ملت می‌داند، هر کس به یکپارچگی و وحدت ملت ایران خدشه آورد به انقلاب ایران خیانت کرده است.

هر کس که از فرمان امام خمینی رهبر بی‌ همتای انقلاب ایران سرپیچی کند به این انقلاب خیانت کرده است. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
انقلابی آن نیست که تفنگ بر دوش بکشد و لباس فدایی بپوشد و هنگام صلح دست به جنگ زند و با شعارات تند خود را از جرگه ملت خارج کند و با شعارات و تبلیغات و زور بخواهد عقاید خود را بر دیگران تحمیل کند.

انقلابی آن است که هنگام صلح، به انقلابی‌ گری تظاهر نکند، ولی هنگام خطر، در پیشاپیش صفوف ملت با دشمن بجنگد.

انقلابی آن نیست که با بی‌ انصافی و زرنگی، حق دیگران را بگیرد، و مردمی را که برای خاطر و شنیدن حرف‌های او نیامده ‌اند وادار کند که ساعت‌ها به حرف‌های او گوش فرا دهند و کسانی را که ملت خواهان استماع سخنانشان هستند از سخن گفتن باز دارد.
انقلابی آن نیست که غرور و خودخواهی، بر او غلبه کند و حرف کسی را نشنود، انقلابی آن است که در کمال تواضع و فروتنی، هر حرف حقی را بپذیرد.
انقلابی آن نیست که با شعارات تند، بخواهد انقلابی‌ گری خود را بر دیگران تحمیل کند، انقلابی آن است که احتیاج به تصدیق کسی ندارد.  

گفتنی است، کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» از سوی بنیاد شهید چمران به کوشش مهدی چمران در سال ۱۳۸۰ به چاپ رسیده است. /

کد خبر 307750

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.