گوشه ای از کارنامه جنایت بعثی ها در خرمشهر از زبان اسرای عراقی

تاریخ هنوز هم از گفتن آن چه بر خرمشهر گذشت، ناتوان است، نظامیان عراقی پس از تصرف مناطق اشغال شده از هیچ جنایتی فرو گذار نکردند.

به گزارش گروه پایداری خبرگزاری ایمنا: تاریخ هنوز هم از گفتن آن چه بر خرمشهر گذشت، ناتوان است. نظامیان عراقی پس از تصرف مناطق اشغال شده از هیچ جنایتی فرو گذار نکردند. روز بیست و چهارم مهر، نود درصد شهر به تصرف بعثی ها در آمد. پادگان دژ که محل سکونت خانواده های ارتشی بود، سقوط کرد. مسجد جامع در آستانه ی سقوط قرار گرفت. نظامیان عراقی خیابان چهل متری را گرفته بودند، اما خیلی ها از این جریان خبر نداشتند و در دام دشمن افتادند. ده، دوازده نفر از خواهرانی که در مسجد جامع آشپزی می کردند سوار یک تویوتا وانت شدند تا به عقب بروند که در خیابان چهل متری، یک خمپاره کنار ماشین شان خورد و تعدادی از خواهران به شهادت رسیدند. یکی از خواهران مجروح تعریف می کند همین طور که روی زمین افتاده بودیم و خون از جراحات مان می رفت چند سرباز عراقی با لباس کماندویی را دیدم که به سمت ما می آمدند.

من و دو سه نفر دیگری که زنده مانده بودیم، خودمان را به مردن زدیم چرا که می دانستیم این متجاوزان به هیچ چیز اعتقاد ندارند. یکی از آن ها آمد و چند ضربه به ما زد. فکر کرد که همه ی ما مردیم، بعد در کمال وقاحت دست تجاوز به سمت پیکر مطهر و خونین یکی از خواهران شهید ما دراز کرد.

یکی از نظامیان عراقی که خود در اشغال خرمشهر حضور داشته در این خصوص می گوید:من و دو سه نفر دیگر کار گشت زنی را شروع کردیم ... همه (مردم) یا رفته بودند و یا کشته شده بودند. یکی از جنازه هایی که توجه مرا به خود جلب کرد، زن جوانی بود که به نظر حدوداً ۲۰ ساله می آمد. احتمالاً تازه کشته شده بود، چون خون تازه ای در کنارش جریان داشت. لباس های این زن سیاه بود. از همین لباس هایی که زنان عرب می پوشند.

ما به دلیل در امان بودن از گلوله و برای یافتن غذا وارد خانه ها می شدیم. در یکی از خانه ها قابلمه ی گرم هنوز روی چراغ بود. صاحب خانه برای نهار کله پاچه داشت، ولی فرصت نشده بود، تا آن را مصرف کند، البته قبل از این که به قابلمه دست پیدا کنیم، من متوجه غیبت نفر سوم شده بودم. نگرانی بیش از حد من و همراه دیگرم، فاضل عباس، مرا بر آن داشت تا راه آمده را برگردیم.

 وقتی به نزدیکی کوچه ای که جنازه ی آن دختر جوان را دیده بودیم رسیدیم، من صحنه ی وحشتناکی دیدم. فاضل عباس هم دید. منظره ی چندش آوری بود. نفر سوم که به دنبالش می گشتیم در حال تجاوز به جسد آن دختر بود. من از فرط ناراحتی به او حمله کردم. فاضل عباس می خواست او را بکشد، من اجازه ندادم. گریه و التماس تنها کاری بود که از او بر می آمد، او به ما گفت:  این ها آتش پرست هستند و این کار نباید با آن ها اشکالی داشته باشد.

. یکی دیگر از اسرای عراقی می گوید: یکی از دوستانم تعریف می کرد، چند نفر از افراد تیپ کماندویی ۳۳ در همان روزهای اوایل اشغال خرمشهر وارد خانه ای می شوند، تا آن جا را بازرسی کنند، اما با یک نوازدی که در گهواره گریه می کرد روبه رو شدند... نوزاد را به مقر فرماندهی تیپ آوردند و از فرمانده خواستند او را به یکی از پرورشگاه های بغداد یا شهرهای دیگر عراق بفرستد تا این نوزاد زنده بماند. فرمانده خشمگین می شود و از آن ها می خواهد بچه را زمین بگذارند. فرمانده تیپ با لگدی که به آن نوزاد می زند و چند متر آن طرف تر پرتش می کند، آن نوزاد را متلاشی کرد... تمام رودهایش بیرون ریخته و مغزش متلاشی شد.

ستوان دوم نصر که هم شهری صدام بود، از نقطه ی نامعلومی هدف گلوله قرار گرفت. به تلافی آن، سرگرد زید یونس دستور داد روستایی که احتمال تیراندازی از آن جا بود را طوری بکوبند که حتی یک نفر زنده نماند، ما وقتی وارد روستا شدیم دیدیم، که عده ای از اهالی بر اثر گلوله های توپ خانه کشته شده اند.

 بیش ترمجروحین اسیر، زن بودند و تعدادی هم بچه ی کوچک به همراه داشتند. یکی از این زن ها حامله و دیگری هم قلم هر دو پایش شکسته بود که از پشت نفر برآویزان بود.

 در مقر ما یک پزشک بود، که درجه ی ستوان دومی داشت، این دکتر وقتی اسرا را دید دستور داد تا زن ها و بچه ها را برای مداوا پایین بیاورند، اولین زنی که پیاده شده همان زن حامله بود، او را داخل خودرویی که چهار تخت و برانکارد داخل آن بود، بردند.

 وقتی سرگرد زید متوجه شد که می خواهند اسرا را مداوا کنند به طرف دکتر رفت و فریاد کشید: زید: چه کسی دستور این کار را به تو داده است؟ دکتر: من خواستم آن ها را پیاده کنند. زید: من می خواهم که با نمایش این افراد عاطفه ی سربازانم را نسبت به ایرانیان از بین ببرم، ولی این عمل تو نتیجه ی کارم را پایمال خواهد کرد.

 سرگرد زید یونس، بلافاصله به طرف یکی از سربازان رفت و سرنیزه ی او را گرفت و به طرف آن زن حامله هجوم برد. وقتی به او نزدیک شد، سرنیزه را داخل شکم آن زن فرو برد. صحنه ای عجیب و باورنکردنی بود. یکی دیگر از اسرای عراقی می گوید: من در خیابان کویت شهر بصره مغازه ی بزرگی را دیدم که اموال خانه های خرمشهر را می فروخت و نظامیان ما که در خرمشهر بودند اموال غارت شده ی خرمشهر را به او می فروختند. عده ای از جوانان بصره هم مشتری موتورسیکلت های خرمشهری بودند، البته بسیاری از اهل بصره هم می دانستند که حرام است.

کد خبر 304048

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.